ترس دوران بچگی..!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع meli
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

meli

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,014
امتیاز
8,482
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1 تهران
شهر
تهران
مدال المپیاد
برنز کشوری کامپیوتر
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
معمولا پدر مادر ها یا بزرگترا بچه ها رو از یه چیزی میترسونن...

شما بچه بودین از چی میترسیدین؟

چیا واستون ترسناک بود؟
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

برا همه لولو بود فک کنم ;D
ولی این لولو در حالات مختلف بود
مثلا من یعضی وقتا که تو خونه تنها بودم میمدم تو پله ها مینشستم میگفتم خونه لولو داره ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

آخ نگو :-L
یه پسره بود همسایمون ...پسر که چه عرض کنم پیر پسر ;D
آقا من هر موقع اینو میدیدم انگار جن دیدم :-ss
یعنی از هیچ چیز و کسی نمیترسیدم الا همین یارو ...بیچاره اومده به مامانم گفته بود شما به این بچه در مورد من چی گفتین انقد میترسه ازم؟ =))
وقتی میدیدمش آنچنان فرار میکردم ازش که :-[
فقط وقتی مامانمو اذیت میکردم تهدیدم میکرد که دیگه نمیذاره برم پارک دم در خونمون 8-|هیچ چیز ترسناکی در کودکیم واسم به غیر از این وجود نداشت :-"
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

واسه ما مامان بابامون کاری نداشتن پسرعموهام یه موجود ساخته بودن "ننه سرما" !!! ;D
هروقت میخواستم خودمو به زور بندازم با منم بازی کنن میگفتن ننه سرما تو اتاقه! مام درحال جیغ زدن میدویدیم بیرون فکرم میکردیم چقد زرنگیم!!

اما ترس خودم گوریل بود! تختم رو به پنجره بود همیشه فکر میکردم خوابم ببره میان منو میدزدن!! درحدی شدید بود جای تخت و اینا رو عوض کردن خونواده!
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من رو در کمد خیلی حساس بودم!
اون موقع یه فیلم دیده بودم اسمش اسیری بود بعد از اون زنی که داخلش بازی میکرد خیلی وحشت داشتم هر موقع میخواستم بخوابم فک میکردم الان از داخلِ کمد میاد بیرون اذیتم کنه X_X
کلا همیشه باید یکی پیشم میخوابید که هم دستشو بگیرم هم پشتشو موقع خواب به من نکنه ;D

مامانم اینام کلا عادت نداشتن از چیزی بترسوننم :-? شایدم یادم نیست :-??
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من دو سه ساله که بودم وقتی شوفاژای خونه قژ قژ صدا میداد میترسیدم... :-ss

مامانم اینا هم اینو نقطه ضعف من گیر اورده بودن هر کار بدی میکردم میگفتن میگیم قژ بیاد بخوردت... :-L

منم از قژ میترسیدم مثله چی...

یه بار از تو یه خیابون رد میشدیم یه عکس رو دیوار کشیده بودن شبیه خرس بود ولی گوشاش تیز بود داداش من بهم گفت این قژه ملیکا /m\

اینم شد تصور ما از قژ! دیگه کل نقاشیای من این شد اون موجوده رو میکشیدیم روشو خط خطی میکردیم میگفتیم قژ رو زندانی کردیم دیگه نمیاد سراغمون >)
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

وقتی بچه بودم همیشه از این میترسیدم که دزد بیاد خونمون نه اینکه الان نترسم ولی نه در حد اون موقع چون اون موقع تو روز روشن وقتی همه خونه بودن هم میترسیدم.
کلا مامانم اهل تهدید نبود ولی هر موقع اذیتش می کردم می گفت خودت میدونی دیگه ولی هنوزم که هنوزه نفهمیدم چیو میدونم.
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از یکی از پسرای مهد کودکمون کی ترسیدم ;))
از پس از باران اون سریاله بود...می ترسیدم
از کارتون گوژپشت نوتردام می ترسیدم
کلا هرکی داد می زد من میرفتم زیر میز گوشامو می گرفتم چشامم می بستم! :P
از یکی از عروسکامم می ترسیدم!
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از عروسک میترسیدم :-" . یه روز خونه خالمون پدر مادر گرامی به این موضوع پی بردن _ یه عروسک بهم نشون دادن منم ترسیدم X_X_ از اون موقع به بعد اومدن خونه هی عروسک گرفتن جلو چشم ..........
منم اینطوری X_X
اونا اینطوری :)) =))
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من رو از چیز های مختلف از جمله:
آقا باده.....
نون خشکی.....میگفتن:سوگند اگه شلوغی کنی میدیم ببرتت!! >)
و هم چنین پدر بنده پزشکن....از آمپول ایشونم میترسیدم!!!
;D :))
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من کلا از همه چی میترسیدم. ;D در نتیجه مامانم ینا از چیزی نمیترسوندندم!
یکی از بچه ها تعریف کرد که بچه که بوده خیلی شیر دوست داشته و هر کاری میکردن از شیشه شیرش دست بر نمیداشته. برای اینکه بترسوننش تو شیشه شیرش ز(ذ)غال ریختن دادن بهش بچه خوف کرده شیشه رو زده تو دیوار ;D
دختر عمه ام هم هر وقت اذیت میکرد بهش میگفتن میزاریمت پشت در یه افغانی بیاد ببرتت :)) (حالا افغانی کجا بوده من نمیدونم)
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من عاشق تنهایی بودم و هستم ... >:D<

تنها میرفتم تو حیاط ... پشت بوم و اینا ... اسمونو نگاه می کردم

کلا تاریکی رو دوست داشتم ... خصوصا با سکوت مرموزش ...



برای همین همش منو از تنهایی و تاریکی می ترسوندن :-w ...

میگفتن تنها بری یه جا تو تاریکی یه موجود عظیم خبیث وحشتناک قوی و درشت و دندون تیز و اینا میاد می دزدتت! ( >))

ولی خب اثر چندانی نداشت! بازم به کارم ادامه میدادم! ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﻧﻤﻴﺨﺮﻡ ﺍﮔﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﻨﻲ! ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻲ ﻧﻤﻴﺒﺮﻣﺖ!
ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﺑﻮﺩﻡ! ﻭ ﺷﻜﻼﺕ! ﺍﻻﻧﻢ ﻫﺴﺘﻢ! :x
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من الان از بابام پرسیدم بچه بودم از چی میترسیدم؟؟؟؟
گفت تواز چی نمیترسیدی؟؟! :))
یادمه از یکی از دایی های بابام میترسیدم! :))
هروقت میدیدمش میرفتم بغل بابام! :))(کلاهمیشه بغل بابام بودم! :-")

بچه که بودم دختر خالم از من کوچیکتره جوجشو برمیداشت دنبال من میکرد منم جیغ میزدم و فرار میکردم! ;D

کلا ترسو بودم و هستم! ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از چيزی که بیشتر از همه میترسیدم نون خشکی بود,قبلنا یه الاغ هم داشتن بعد صداش که میومد من دیگه ساکت میشدم اصن!!
مثل اینکه این راهکار هم زیاد دوام نداشته و بعد از یه مدت کوتاه من باز به کارای خودم ادامه میدادم ;))
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از حیوونا و اینا کمتر میترسیدم ، حتی میگن یه سری قورباغه رو تو دستم گرفتم بردم پیش داییم ، گقتم بیا دایی (گفته بود برم یه سنگ نرم و کوچیک بیارم :-")
از چیزی که خیلی می ترسیدم کیسه ای بود !
این نمکی ها که بعضا" جای گاری ، یه کیسه مینداختن پشتشون ات اشغال جمع میکردن ، اولین بار عمم منو ترسوند ، گفت امیر شلوغ کنی ، میدمت به کیسه ای ، بندازتت تو کیسه اش ، اون تو پر سوسک و مارمولک و مار و حیوونای دیگس ، مام بچه ... گرخیدیم اصلا" :دی
بعدش دیگه همه بهم همینو میگفتن وقتی میخواستن بترسوننم ، لامصب همیشه هم از کوچه مامان بزرگم اینا رد میشد ، من هر سری میرفتم خونه مامان بزرگم با بچه های کوچه بازی میکردیم یا تو خونه با خاله کوچیکم و داییم بازی میکردیم ، یه کیسه ای میومد ، اینا هی منو میترسوندن !
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من وقتی بچه بودم نه از جادوگر میترسیدم نه از دیو نه از دزد نه لولو نه از نون خشکی و نه از هیچ چیز دیگه.واقعن نمیترسیدم.یعنی واقعن بهشون فکر هم نمیکردم.
فقط و فقط از یه چیز میترسیدم.خیلی هم میترسیدم.فک میکردم که مامان بابام وقتی که هر دو تاشون بیرون از خونه هستن دارن به سمت مرز فرار میکنن تا من رو ول کنن برن....من هم برای این که از خارج شدن اونا از مرز جلوگیری کنم فقط یه راه دارم:اینکه قبل از این که پاشون رو از مرز بیرون بذارن نگران شم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!مسخرست ولی فقط کافی بود بهشون فک کنم و نگران شم اون وقت دیگه اونا نمیتونستن از مرز خارج شن.یه جورایی شبیه طلسم بود!!!!!!!!!!!!اما اگه دیر نگران میشدم و وقتی که تنها بودم به مدت طولانی بهشون فک نمیردم اونا از مرز خارج میشدن و دیگه هیچ وقت برنمیگشتن...
خیلی ترس بدیه مخصوصن برای من که خیلی موقع ها توی خونه تنها بودم.................


فک نکنم هیچ کدومتون بزرگترین ترس بچگیتون فرار پدر مادراتون بوده باشه ;D ;D

پ.ن:مامان بابام هیچ وقت منو نمیترسوندن.از هیچ چی.ولی خودشون عامل بزرگترین ترس من بودن!!!!
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من درست یادم نیس! :-?

فک کنم یه فیلم دیده بودم وقتی 5 سالم بود! یا اینکه بازی اویل 1 اومده بود یه همچین چیزی بود!

منم دیگه فک می کردم تو تاریکی که تنها باشم یکی میاد و منو میخوره! ;D (یکی نیس بگه آخه کی الافه بیاد تورو بخوره! :)) )
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

آقا ما یه فامیلم داشتیم..
شکم داش به چه گندگیییی!!! ;D
بعد اینا به من میگفتن این بچه های شلوغو میخوره!!!!!
;D :))
منم که اون موقع ها اسکول!!!رباورم شده بود!
اصن این هر وقت میومد خونه ما....من :-ss :-s :(( این جوری
میشدم!!!!!
صدام در نمیومد!
نکنه منو بخوره!!!!
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

منم مامان بابام نمي ترسوندن ولي تو كوچمون يه پسره ي لاغر عقب مونده اي بودكه الانم حتي ازش مي ترسم!!
خيلي قيافش ترسناكه!چشاش از حرقه زده بيرون هميشه ام از گوشش چرك در مياره مي ماله به لباساش!!!
(قابل توجه پگاه! ;D)
بعد من هر ماه بدون استثنا با اين پسره تو خواب قرار داشتم!!! ;D
هر ماه يه شب دقيقا يه خواب تكراري مي ديدم كه دارم از كوچمون مي گذرم مياد طرفم تا دستش بهم مي خورد كل تنمو برق مي گرفت!!!!
با گريه هر بار بيدار مي شدم!! تمام بدنمم خيس عرق مي شد!!
خيلي چيز وحشتناكي بود!
خدا نصيب گرگ بيابون نكنه!!!
 
Back
بالا