سیزیف
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 757
- امتیاز
- 1,749
- نام مرکز سمپاد
- فـرزانگان
- شهر
- مشهد
پاسخ : خاطره نویسی روزانه
خب تموم خاطرات از ساعت 4 ونیم شروع میشه که ازماشین پیاده شدم وهمینطوری کنار چند تا اتوبوس راه رفتم وهمشون منتظر وایستاده بودن تا من سوار شم [اولین دفعه ای که خودم تنها منتظر اتوبوس ـی بودم و دنبالش ندوییدم تقریباً] و بعدش یه خانوم بهم گفت بیا اینجا جاعه وصندلی پشتی ومنم روی صندلی پشتی نشستم وگفتم که مرسی اینطوری راحت تره وقبلش چون من کارتم شارژ نداشت یه خانوم ِ کالسکه به دست با چشمای درشت [بعد که بچه ش رو با چشمای سبز خیلی درشت تر دیدم نظرم راجبش عوض شد ویاد فیلم بیگ آیز افتادم ] بهم گفت که برو بشین من اگه داشته باشه من کارتم واست میزنم و نشستم کتاب گرفتم دستم وخوندم وبعدِش تا سه تا ایستگاه وایستادم کنار در واسه اینکه رد نشه ازایستگام و ازاون خانوم درمورد زدن من کارت واسه ی خودم پرسیدم وگفت که نداره وپول قبول میکنن ومنم به مامورش گفتم که من نزدم واینم پول آقا ! و اونم گفت تو اتوبوس بعدی که سوار شدی وعمومی بود بزن وبعد من که بلد نبودم هرتیکه مسیرو دنبال یه گروهی میرفتم که فکر نکنه کسی توتعقیبشم وبعدشم رسیدم ورفتم تو و زنگ زدم ویک مسیر کوچیکو گرفتم وبعد کنار جمعیت روی سرامیکا سمت راست چهار زانو نشستم ویاسین خوندم و بعدش رفتم سمت پنجره وگفتم زیبا میشه اگه یه چیزی گره بزنم و یکمی هم جلو رفتم وبعد که دیدم همه دارن لورده میشن بیخیال شدم واومدم بیرون وبه نرده های سبز تکیه دادمو هی زیرلبی چیزی میخوندم که دیدم چند نفر دارن منو به خودشون نشون میدن وبعد یه برگه درآوردم وشروع کردم به خوندنش و بعدشم گوشی رو گرفتم دستم که مردمو نگاه نکنم و جاهایی که لازم بود مثل بقیه خم شدم ولبام رو تکون دادم واومدم بیرون و کنار سنگا وایستادم ویک خانومی هم داشت تعریف میکرد از جریان خونریزی پهلوش وخوب نشدنش وترسش ازاون موقع ودور موندنش وبچه ش هم با صورت سبزه دورش می پلکید وچشم های هردوتاشونم سبز بود و بعد اون خانوم پاشد رفت وخداحافظی کرد ومن نشستم رو سنگ سرد وکیفور شدم و خانوم مسن کنارم درمورد شوهرش که یک سال پیش فوت شده بود وتالم روحش بعد ازاون صحبت کرد [دقیقاًگفت تالم روح ] و گفت که از ما که گذشته ولی این هوا وتابستون واسه ی عشاق خوبه که تا سه صبح بشینن وبعدش من گفتم که ازما که گذشته وگفت که نگو این حرفو وبعدش خدافظی کرد ورفت ویه پیرزن با یه برگه اومد سمتم وازم آدرس پرسید وبلد نبودم ونشست کنارم تا یک آقای لباس آبی ازکنارمون رد شد و ازش آدرسو پرسید وبعدشم ازمن تشکر کرد ورفت [نمیدونم چرا ازمن تشکر کرد و اینکه زن صددرصد شمالی بود ودرمورد گم شدن وسایل ِش صحبت میکرد ] و بعدش دوستم اومد و باهم دوباره رفتیم تو و آب خوردیم ودعا وعکس و مراسم روتین وبرگشتیم ورفتیم یک کافی شاپ که فقط از 4 تا میز قرمز عهد بوق و یک بوفه تشکیل شده بود توی طبقه منهای یک یک پاساژ و دوتا کاپوچینو خوردیم دونه ای سه وپونصد [جک ؛ تورا بیکا رو یارو توی لیوان ریخته بود اورده بود ] و بعدش رفتیم و x [یک سانسور قشنگ ] وبعد رفتیم و مثل پارسال لواشک لوله ای ازیک مغازه ی دیگه که هیچوقت ازش لوله ای نمیخریدیم خریدیم و سوار اتوبوس شدیم ومن کنار پنجره نشستم ولواشک کلفت رو گاز زدم ودستام زنچ شد ویکم خندیدیم وبعد پیاده شد ورفت ومنم کتابمو درآوردم و پاهامو روی سکو گذاشتم وشروع کردم به تموم کردن اون سی صفحه ای که مونده بود و یک خانوم گیج ِ موطلایی هم آخراش اومد کنارم نشست ومن ازکتابم یک صفحه موند واز اون خانوم آدرس پرسیدم واشتباه گفت ومنم اشتباه پیاده شدم و[ تو ایستگاه صفحه آخرو خوندم چندبار وگفتم که چی ؟]ولی دقیقاً همون مسیری بودکه میخواستم برم وفرقی نکرد وموقع سوار شدن به اتوبوس دوست پارسالم اومد پایین ومن «سلام ، خوبی ؟ ،من باید برم بالا،خدافظ » رو تو یک دقیقه گفتم واونم گفت سلام ودست داد ورفت ومن دوباره سوار شدم ودختر کوچولوی پشت سرم که دفعه اول بود سوار اتوبوس شده بود هر دو دقیقه آدرس رو با ذوق وشوق واسه خواهر 14.15 سالش تعریف میکرد وخواهرش هر دفعه لحنش جدی تر و خشن تر میشد و آخر سر تو با خنده قضیه رو فیصله دادی و فهمیدی که بچه ها گاهی اوقات میتونن شیرین باشن [ ].
یک عکس هایی بود که یکبار که بچه بودم خونه ی خاله مامانم دیده بودم وتوش دخترای بد وگناهکار شکل میمون وغیره درومده بودن و من اونجا وایستاده بودم وبه ذهنم فکرمیکردم که کثیف شده وهر لحضه منتظر بودم که تغییر شکل بدم وبعدش مردم منو با دست نشون بدن وازم به عنوان درس عبرت وگناهکار یاد کنن .پس برگشتم وبلاکش کردم واس هاش رو هم پاک کردم و زنگ هاش رو نیز وازش عذر خواهی کردم .
خب تموم خاطرات از ساعت 4 ونیم شروع میشه که ازماشین پیاده شدم وهمینطوری کنار چند تا اتوبوس راه رفتم وهمشون منتظر وایستاده بودن تا من سوار شم [اولین دفعه ای که خودم تنها منتظر اتوبوس ـی بودم و دنبالش ندوییدم تقریباً] و بعدش یه خانوم بهم گفت بیا اینجا جاعه وصندلی پشتی ومنم روی صندلی پشتی نشستم وگفتم که مرسی اینطوری راحت تره وقبلش چون من کارتم شارژ نداشت یه خانوم ِ کالسکه به دست با چشمای درشت [بعد که بچه ش رو با چشمای سبز خیلی درشت تر دیدم نظرم راجبش عوض شد ویاد فیلم بیگ آیز افتادم ] بهم گفت که برو بشین من اگه داشته باشه من کارتم واست میزنم و نشستم کتاب گرفتم دستم وخوندم وبعدِش تا سه تا ایستگاه وایستادم کنار در واسه اینکه رد نشه ازایستگام و ازاون خانوم درمورد زدن من کارت واسه ی خودم پرسیدم وگفت که نداره وپول قبول میکنن ومنم به مامورش گفتم که من نزدم واینم پول آقا ! و اونم گفت تو اتوبوس بعدی که سوار شدی وعمومی بود بزن وبعد من که بلد نبودم هرتیکه مسیرو دنبال یه گروهی میرفتم که فکر نکنه کسی توتعقیبشم وبعدشم رسیدم ورفتم تو و زنگ زدم ویک مسیر کوچیکو گرفتم وبعد کنار جمعیت روی سرامیکا سمت راست چهار زانو نشستم ویاسین خوندم و بعدش رفتم سمت پنجره وگفتم زیبا میشه اگه یه چیزی گره بزنم و یکمی هم جلو رفتم وبعد که دیدم همه دارن لورده میشن بیخیال شدم واومدم بیرون وبه نرده های سبز تکیه دادمو هی زیرلبی چیزی میخوندم که دیدم چند نفر دارن منو به خودشون نشون میدن وبعد یه برگه درآوردم وشروع کردم به خوندنش و بعدشم گوشی رو گرفتم دستم که مردمو نگاه نکنم و جاهایی که لازم بود مثل بقیه خم شدم ولبام رو تکون دادم واومدم بیرون و کنار سنگا وایستادم ویک خانومی هم داشت تعریف میکرد از جریان خونریزی پهلوش وخوب نشدنش وترسش ازاون موقع ودور موندنش وبچه ش هم با صورت سبزه دورش می پلکید وچشم های هردوتاشونم سبز بود و بعد اون خانوم پاشد رفت وخداحافظی کرد ومن نشستم رو سنگ سرد وکیفور شدم و خانوم مسن کنارم درمورد شوهرش که یک سال پیش فوت شده بود وتالم روحش بعد ازاون صحبت کرد [دقیقاًگفت تالم روح ] و گفت که از ما که گذشته ولی این هوا وتابستون واسه ی عشاق خوبه که تا سه صبح بشینن وبعدش من گفتم که ازما که گذشته وگفت که نگو این حرفو وبعدش خدافظی کرد ورفت ویه پیرزن با یه برگه اومد سمتم وازم آدرس پرسید وبلد نبودم ونشست کنارم تا یک آقای لباس آبی ازکنارمون رد شد و ازش آدرسو پرسید وبعدشم ازمن تشکر کرد ورفت [نمیدونم چرا ازمن تشکر کرد و اینکه زن صددرصد شمالی بود ودرمورد گم شدن وسایل ِش صحبت میکرد ] و بعدش دوستم اومد و باهم دوباره رفتیم تو و آب خوردیم ودعا وعکس و مراسم روتین وبرگشتیم ورفتیم یک کافی شاپ که فقط از 4 تا میز قرمز عهد بوق و یک بوفه تشکیل شده بود توی طبقه منهای یک یک پاساژ و دوتا کاپوچینو خوردیم دونه ای سه وپونصد [جک ؛ تورا بیکا رو یارو توی لیوان ریخته بود اورده بود ] و بعدش رفتیم و x [یک سانسور قشنگ ] وبعد رفتیم و مثل پارسال لواشک لوله ای ازیک مغازه ی دیگه که هیچوقت ازش لوله ای نمیخریدیم خریدیم و سوار اتوبوس شدیم ومن کنار پنجره نشستم ولواشک کلفت رو گاز زدم ودستام زنچ شد ویکم خندیدیم وبعد پیاده شد ورفت ومنم کتابمو درآوردم و پاهامو روی سکو گذاشتم وشروع کردم به تموم کردن اون سی صفحه ای که مونده بود و یک خانوم گیج ِ موطلایی هم آخراش اومد کنارم نشست ومن ازکتابم یک صفحه موند واز اون خانوم آدرس پرسیدم واشتباه گفت ومنم اشتباه پیاده شدم و[ تو ایستگاه صفحه آخرو خوندم چندبار وگفتم که چی ؟]ولی دقیقاً همون مسیری بودکه میخواستم برم وفرقی نکرد وموقع سوار شدن به اتوبوس دوست پارسالم اومد پایین ومن «سلام ، خوبی ؟ ،من باید برم بالا،خدافظ » رو تو یک دقیقه گفتم واونم گفت سلام ودست داد ورفت ومن دوباره سوار شدم ودختر کوچولوی پشت سرم که دفعه اول بود سوار اتوبوس شده بود هر دو دقیقه آدرس رو با ذوق وشوق واسه خواهر 14.15 سالش تعریف میکرد وخواهرش هر دفعه لحنش جدی تر و خشن تر میشد و آخر سر تو با خنده قضیه رو فیصله دادی و فهمیدی که بچه ها گاهی اوقات میتونن شیرین باشن [ ].
یک عکس هایی بود که یکبار که بچه بودم خونه ی خاله مامانم دیده بودم وتوش دخترای بد وگناهکار شکل میمون وغیره درومده بودن و من اونجا وایستاده بودم وبه ذهنم فکرمیکردم که کثیف شده وهر لحضه منتظر بودم که تغییر شکل بدم وبعدش مردم منو با دست نشون بدن وازم به عنوان درس عبرت وگناهکار یاد کنن .پس برگشتم وبلاکش کردم واس هاش رو هم پاک کردم و زنگ هاش رو نیز وازش عذر خواهی کردم .