Detective SHERLOCK
Logophile
- ارسالها
- 363
- امتیاز
- 2,078
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان امین 1
- شهر
- اصفهان
- سال فارغ التحصیلی
- 1397
- مدال المپیاد
- دردست احدااااث ؛) المپیاد دانشجویی میرویم ان شا الله
- دانشگاه
- کاشان
- رشته دانشگاه
- پزشکی
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختم
به نظر فقد چندثانیه خواب بودم به سوی آینه دویدم
نه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !
من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.
ناگهان گوش هایم تیر کشید
از درد به خود می پیچیدم
صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...
بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزرد
سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟
تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟/
اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!
جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !
جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شد
دنیا تاریک شد
همین که چشمانم را باز کردم
دنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتم
چشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشت در دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودم
گوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟/ نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دید
گوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شن است.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهر شده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهرهشان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدم
و به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزید
گرمای دستی را روی شانه ام حس کردمکردم
چه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
خسته از افکار درهم برهم ذهنم و با رگهایی پر از هیجان بلند شدم و در اتاقم را قفل کردم
به نظر فقد چندثانیه خواب بودم به سوی آینه دویدم
نه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !
من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.
ناگهان گوش هایم تیر کشید
از درد به خود می پیچیدم
صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...
بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزرد
سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟
تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟/
اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!
جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !
جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شد
دنیا تاریک شد
همین که چشمانم را باز کردم
دنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتم
چشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشت در دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودم
گوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟/ نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دید
گوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شن است.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهر شده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهرهشان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدم
و به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزید
گرمای دستی را روی شانه ام حس کردمکردم
چه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
خسته از افکار درهم برهم ذهنم و با رگهایی پر از هیجان بلند شدم و در اتاقم را قفل کردم