داستان بسازیم (یک جمله اضافه کنید)

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع alemzadeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختم
به نظر فقد چندثانیه خواب بودم به سوی آینه دویدم
نه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !
من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.
ناگهان گوش هایم تیر کشید
از درد به خود می پیچیدم
صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...
بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزرد
سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟
تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟/
اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!
جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !
جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شد
دنیا تاریک شد
همین که چشمانم را باز کردم
دنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتم
چشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشت در دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودم
گوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟/ نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دید
گوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شن است.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهر شده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهرهشان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدم
و به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزید
گرمای دستی را روی شانه ام حس کردمکردم
چه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
خسته از افکار درهم برهم ذهنم و با رگهایی پر از هیجان بلند شدم و در اتاقم را قفل کردم
 
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختم
به نظر فقد چندثانیه خواب بودم به سوی آینه دویدم
نه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !
من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.
ناگهان گوش هایم تیر کشید
از درد به خود می پیچیدم
صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...
بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزرد
سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟
تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟/
اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!
جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !
جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شد
دنیا تاریک شد
همین که چشمانم را باز کردم
دنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتم
چشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشت در دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودم
گوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟/ نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دید
گوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شن است.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهر شده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهرهشان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدم
و به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزید
گرمای دستی را روی شانه ام حس کردم
چه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
یادم آمد من من نیستم و این بدن من است که در جایی دیگر است
برگشتم .... چهره ای همسان خود یافتم ..او من بود یا من او؟/
یا شاید هم آینه ای ناپیدا و عجیب در جایی پنهان ...
به او نزدیک تر شدم ...
 
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختم
به نظر فقد چندثانیه خواب بودم به سوی آینه دویدم
نه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !
من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.
ناگهان گوش هایم تیر کشید
از درد به خود می پیچیدم
صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...
بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزرد
سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟
تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟/
اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!
جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !
جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شد
دنیا تاریک شد
همین که چشمانم را باز کردم
دنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتم
چشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشت در دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودم
گوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟/ نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دید
گوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شن است.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهر شده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهرهشان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدم
و به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزید
گرمای دستی را روی شانه ام حس کردمکردم
چه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
یادم آمد من من نیستم و این بدن من است که در جایی دیگر است
برگشتم .... چهره ای همسان خود یافتم ..او من بود یا من او؟/
یا شاید هم آینه ای ناپیدا و عجیب در جایی پنهان ...
به او نزدیک تر شدم ...
نه او من نبود
او رباتی بود با برنامه ریزی پیشین
بدون عاطفه بدون احساس
بدون ذره ای عشق
ولی من انسان بودم !!
ناگهان شنیدم صدایی گفت توقف تمام اعمال حرکتی
 
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختم
به نظر فقد چندثانیه خواب بودم به سوی آینه دویدم
نه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !
من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.
ناگهان گوش هایم تیر کشید
از درد به خود می پیچیدم
صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...
بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزرد
سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟
تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟/
اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!
جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !
جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شد
دنیا تاریک شد
همین که چشمانم را باز کردم
دنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتم
چشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشت در دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودم
گوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟/ نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دید
گوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شن است.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهر شده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهرهشان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدم
و به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزید
گرمای دستی را روی شانه ام حس کردمکردم
چه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
یادم آمد من من نیستم و این بدن من است که در جایی دیگر است
برگشتم .... چهره ای همسان خود یافتم ..او من بود یا من او؟/
یا شاید هم آینه ای ناپیدا و عجیب در جایی پنهان ...
به او نزدیک تر شدم ...
نه او من نبود
او رباتی بود با برنامه ریزی پیشین
بدون عاطفه بدون احساس
بدون ذره ای عشق
ولی من انسان بودم !!
که شنیدم صدایی گفت توقف تمام اعمال حرکتی
ولی من تابع هیچ دستوری نیستم
من یک انسانم
من عقل دارم
من خود تصمیم میگیرم!
ولی تصویر من در آن آینه عجیب وسط حرفش مانده بود
 
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختم
به نظر فقد چندثانیه خواب بودم و به سوی آینه دویدم
نه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !
من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.
ناگهان گوش هایم تیر کشید
از درد به خود می پیچیدم
صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...
بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزرد
سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟
تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟
اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!
جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !
جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شد
دنیا تاریک شد
همین که چشمانم را باز کردم
دنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتم
چشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشت در دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودم
گوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دید
گوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شن است.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهر شده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهرهشان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدم
و به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزید
گرمای دستی را روی شانه ام حس کردمکردم
چه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
یادم آمد من من نیستم و این بدن من است که در جایی دیگر است
برگشتم .... چهره ای همسان خود یافتم ..او من بود یا من او؟/
یا شاید هم آینه ای ناپیدا و عجیب در جایی پنهان ...
به او نزدیک تر شدم ...
نه او من نبود
او رباتی بود با برنامه ریزی پیشین
بدون عاطفه بدون احساس
بدون ذره ای عشق
ولی من انسان بودم !!
که شنیدم صدایی گفت توقف تمام اعمال حرکتی
ولی من تابع هیچ دستوری نیستم
من یک انسانم
من عقل دارم
من خود تصمیم میگیرم!
ولی تصویر من در آن آینه عجیب وسط حرفش مانده بود
فریاد کشیدم
 
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختم
به نظر فقد چندثانیه خواب بودم و به سوی آینه دویدم
نه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !
من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.
ناگهان گوش هایم تیر کشید
از درد به خود می پیچیدم
صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...
بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزرد
سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟
تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟
اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!
جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !
جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شد
دنیا تاریک شد
همین که چشمانم را باز کردم
دنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتم
چشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشت در دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودم
گوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دید
گوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شن است.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهر شده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهرهشان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدم
و به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزید
گرمای دستی را روی شانه ام حس کردمکردم
چه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
یادم آمد من من نیستم و این بدن من است که در جایی دیگر است
برگشتم .... چهره ای همسان خود یافتم ..او من بود یا من او؟/
یا شاید هم آینه ای ناپیدا و عجیب در جایی پنهان ...
به او نزدیک تر شدم ...
نه او من نبود
او رباتی بود با برنامه ریزی پیشین
بدون عاطفه بدون احساس
بدون ذره ای عشق
ولی من انسان بودم !!
که شنیدم صدایی گفت توقف تمام اعمال حرکتی
ولی من تابع هیچ دستوری نیستم
من یک انسانم
من عقل دارم
من خود تصمیم میگیرم!
ولی تصویر من در آن آینه عجیب وسط حرفش مانده بود
فریاد کشیدم
و با وحشت هرچه به دستم می رسید را به سمت آینه پرتاب کردم
 
جدید
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختمبه نظر فقد چندثانیه خواب بودم و به سوی آینه دویدمنه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.ناگهان گوش هایم تیر کشیداز درد به خود می پیچیدمصدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزردسر من کجا بود؟این صدای چه بود؟تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !جسمم زمینرا لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شددنیا تاریک شد همین که چشمانم را باز کردمدنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتمچشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشتدر دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودمگوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دیدگوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شناست.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهرشده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهرهشان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدمو به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزیدگرمای دستی را روی شانه ام حس کردمکردمچه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
یادم آمد من من نیستم و این بدن من است که در جایی دیگر است
برگشتم .... چهره ای همسان خود یافتم ..او من بود یا من او؟/
یا شاید هم آینه ای ناپیدا و عجیب در جایی پنهان ...به او نزدیک تر شدم ..نه او من نبود
او رباتی بود با برنامه ریزی پیشینبدون عاطفه بدون احساسبدون ذره ای عشقولی من انسان بودم !!که شنیدم صدایی گفت توقف تمام اعمال حرکتیولی من تابع هیچ دستوری نیستم
من یک انسانم من عقل دارم من خود تصمیم میگیرم!
ولی تصویر من در آن آینه عجیب وسط حرفش مانده بودفریاد کشیدم
و با وحشت هرچه به دستم می رسید را به سمت آینه پرتاب کردم
آینه شکست و روی زمین تکه هایش را دیدم که دوباره گرد هم آمدند و آن تصویر...
 
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختمبه نظر فقد چندثانیه خواب بودم و به سوی آینه دویدمنه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.ناگهان گوش هایم تیر کشیداز درد به خود می پیچیدمصدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزردسر من کجا بود؟این صدای چه بود؟تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !جسمم زمینرا لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شددنیا تاریک شد همین که چشمانم را باز کردمدنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتمچشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشتدر دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودمگوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دیدگوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شناست.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهرشده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهرهشان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدمو به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزیدگرمای دستی را روی شانه ام حس کردمکردمچه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
یادم آمد من من نیستم و این بدن من است که در جایی دیگر است
برگشتم .... چهره ای همسان خود یافتم ..او من بود یا من او؟/
یا شاید هم آینه ای ناپیدا و عجیب در جایی پنهان ...به او نزدیک تر شدم ..نه او من نبود
او رباتی بود با برنامه ریزی پیشینبدون عاطفه بدون احساسبدون ذره ای عشقولی من انسان بودم !!که شنیدم صدایی گفت توقف تمام اعمال حرکتیولی من تابع هیچ دستوری نیستم
من یک انسانم من عقل دارم من خود تصمیم میگیرم!
ولی تصویر من در آن آینه عجیب وسط حرفش مانده بودفریاد کشیدم
و با وحشت هرچه به دستم می رسید را به سمت آینه پرتاب کردم
آینه شکست و روی زمین تکه هایش را دیدم که دوباره گرد هم آمدند و آن تصویر..
و من دیگر توان تحمل آن را نداشتم ، بار دیگر بی درنگ ، با دستم محکم به آن ضربه زدم ....
و آینه دگر بار شکست ، این فقط آینه نبود که شکست، قلب من ، تمام وجود من خاطرات من ، یک باره با هم شکستند ....
 
من یه سوال دارم ایا خلاقیت جدا از منطقه چون منکه هیچی نمی فهمم از اینی که نوشتید و هیچ تصویر و رابطه ی منطقی هم نمی تونم بین وقایع پیدا کنم گاهی هم فکر می کنم که دوستان عزیز فقط جمله قبل خودشونو می خونن نه کل داستانو.
 
به نظرم خیلی خوب شد آخرش ببندیمش بریم یه داستان دیگه؟
حیفه آخرش خراب شه الان ب نظر من عالیه
 
خوشگله آخه یه نتیجه گیری فلسفی عالیییییی
 
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختم به نظر فقد چندثانیه خواب بودم و به سوی آینه دویدم نه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.ناگهان گوش هایم تیر کشید از درد به خود می پیچیدم صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزرد سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟ تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شددنیا تاریک شد همین که چشمانم را باز کردم دنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتم چشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشت در دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودم گوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دید گوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شناست.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهرشده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهره شان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدمو به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزیدگرمای دستی را روی شانه ام حس کردم
چه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
یادم آمد من من نیستم و این بدن من است که در جایی دیگر است
برگشتم .... چهره ای همسان خود یافتم ..او من بود یا من او؟/
یا شاید هم آینه ای ناپیدا و عجیب در جایی پنهان ...به او نزدیک تر شدم ..نه او من نبود
او چون رباتی بود با برنامه ریزی پیشین بدون عاطفه بدون احساس بدون ذره ای عشق ولی من انسان بودم !!
که شنیدم صدایی گفت توقف تمام اعمال حرکتی ولی من تابع هیچ دستوری نیستم
من یک انسانم من عقل دارم من خود تصمیم میگیرم!
ولی تصویر من در آن آینه عجیب وسط حرفش مانده بود فریاد کشیدم
و با وحشت هرچه به دستم می رسید را به سمت آینه پرتاب کردم
آینه شکست و روی زمین تکه هایش را دیدم که دوباره گرد هم آمدند و آن تصویر...
تصویری سرشار از نا گفته ها
تصویری در حاکمیت طبیعت ! در تسخیر آنچه آشکار است و پیوند گسسته با آنچه در نهان است!
و من دیگر توان تحمل آن را نداشتم ، بار دیگر بی درنگ ، با دستم محکم به آن ضربه زدم ....
و آینه دگر بار شکست ، این فقط آینه نبود که شکست، قلب من ، تمام وجود من خاطرات من ، یک باره با هم شکستند ....
گمان میکردم هر آنچه را نتوان پذیرفت باید از میان برچید
نه اینگونه نیست!
اختلاف را پایانی نیست!!
دشمن که نباشد من نیز نابود میشود ...
چشمانم را بستم که چشم باز کنم از این کابوس بی منی و بی مرزی من و نامن
 
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختم به نظر فقد چندثانیه خواب بودم به سوی آینه دویدم نه من توی اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.ناگهان گوش هایم تیر کشید از درد به خود می پیچیدم صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...بیشتر و بیشتر گوشهایم را می آزرد سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟ تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شددنیا تاریک شد همین که چشمانم را باز کردم دنیایی هزاران قرن ماورای کنون را دیدم.اگرچه چشم نداشتم چشمهایم آنچه را که تا کنون دیده بود میدید پس وجودی نداشت در دنیایی که هیچگاه همانندش را ندیده بودم گوش هایم را تیز کردم صدای صحبت دو مرد بود
از چه می گفتند ؟نمیدانم فقط میدانم صدایشان نجوایی را می مانست که انعکاسش زمین را به لرزه در می آورد اگر کوهی بود ، نه در آن برهوتی که سرتاسرش با خاک یکی بود و پایانش را نمی شد دید گوش هایم را بریدم .
اما چشمانم هر آنچه که نادیدنی و ناشنیدنی بود را دید
ناگهان دیوار عظیمی را در برابرم یافتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که دیوار،طوفان شن است.
در این سرزمینی که هیچ درباره اش نمیدانم ،دربرابر این دیوار شنی که مقابل چشمانم ظاهرشده و در حال نزدیک شدن است،مگر راه گریزی هم وجود دارد؟
ناگهان تصویر سرم را که بر روی زمین افتاده بود به یاد اوردم و به یاد اوردم که مرده ام پس باخنده ای تلخ فکر کردم که امدن طوفان شن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟
وای که چقدر در اشتباه بودم.
با خود گفتم زمانی که مرده باشی چه چیزی میتواند برای بار دیگر جانت را بگیرد
برای همین هم بی حرکت ماندم و این بزرگترین اشتباهم بود.طوفان به من نزدیک و نزدیک تر شد ودر انتها از درونم گذشت و با خودش به جای ذرات شن، هزاران هزار خاطره اورد .خاطرات خوب و بد، و وقتی که طوفان در آستانه ی تمام شدن بود من دو مرد را در حالی که سرم را می بریدند دیدم.چهره شان را نمی توانستم تشخیص بدهم ولی می توانستم حدس بزنم که هستند
دلم را خوش کردم که آنها در کشتن من ناکام شدند که من پیش از این مرده بودم
ولی مرگ پایانی نیست بر زندگی ... دو فرشته را انسان هایی انگاشتم ولی آنان همان ها بودند که روحم را به سلطه گرفته بودند
جوهر خودکارم تمام شد و از روی میز تحریر بلند شدمو به فردا اندیشیدم
دنیایی اعجاب انگیز تر از انچه حقیقت رقم می زد تفکرات مرا به تسخیر گرفته بود
و در فکر تفاوت خیال و حقیقت فرو رفتم و در دریای سیاه شک غرق شدم که نکند من حقیقت ندارم و ساخته دست چند انسان دیگرم و یا حتی اصلا انسانم
و یا روحم را در کالبد انسان دیگری دمیده اند و این جسم تعلقی بر من ندارد!
تفکراتی مبهم ، تمام فضای سرد و آشوب ذهنم را پر کرده بودند ، از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم ،به سمت پنجره رفتم ، نفس های سرد باد لابه لای مو هایم وزیدگرمای دستی را روی شانه ام حس کردم
چه کسی میتوانست باشد ، وقتی کسی جز من در آن خانه نبود ...برای لحظه ای ترس تمام وجود مرا فرا گرفت
یادم آمد من من نیستم و این بدن من است که در جایی دیگر است
برگشتم .... چهره ای همسان خود یافتم ..او من بود یا من او؟/
یا شاید هم آینه ای ناپیدا و عجیب در جایی پنهان ...به او نزدیک تر شدم ..نه او من نبود
او چون رباتی بود با برنامه ریزی پیشین بدون عاطفه بدون احساس بدون ذره ای عشق ولی من انسان بودم !!
که شنیدم صدایی گفت توقف تمام اعمال حرکتی ولی من تابع هیچ دستوری نیستم
من یک انسانم من عقل دارم من خود تصمیم میگیرم!
ولی تصویر من در آن آینه عجیب وسط حرفش مانده بود فریاد کشیدم
و با وحشت هرچه به دستم می رسید را به سمت آینه پرتاب کردم
آینه شکست و روی زمین تکه هایش را دیدم که دوباره گرد هم آمدند و آن تصویر...
تصویری سرشار از نا گفته ها
تصویری در حاکمیت طبیعت ! در تسخیر آنچه آشکار است و پیوند گسسته با آنچه در نهان است!
و من دیگر توان تحمل آن را نداشتم ، بار دیگر بی درنگ ، با دستم محکم به آن ضربه زدم ....
و آینه دگر بار شکست ، این فقط آینه نبود که شکست، قلب من ، تمام وجود من خاطرات من ، یک باره با هم شکستند ....
گمان میکردم هر آنچه را نتوان پذیرفت باید از میان برچید
نه اینگونه نیست!
اختلاف را پایانی نیست!!
دشمن که نباشد من نیز نابود میشود ...
چشمانم را بستم که چشم باز کنم از این کابوس بی منی و بی مرزی من و نامن
ولی افکار پریشان رهایم نمیکردند !!!
من همه این ها را بدون سر دیدم و بدون سر شنیدم !!!
پس حقیقتا هیچ ندیدم
یا که شاید هیچ را دیدم و در احساس بودن خود غرق شدم
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم ولی ای کاش بهش توجه میکردم اخه اون فرق داشت خیلی زیاد
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم ولی ای کاش بهش توجه میکردم اخه اون فرق داشت خیلی زیاد چون سمتم اسلحه کشیده بود!
 
جدید
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم ولی ای کاش بهش توجه میکردم اخه اون فرق داشت خیلی زیاد چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart
یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم ولی ای کاش بهش توجه میکردم اخه اون فرق داشت خیلی زیاد چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم ولی ای کاش بهش توجه میکردم اخه اون فرق داشت خیلی زیاد چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!
گفت:برو بابا!
بعدشم ماشه اسلحه را کشید
 
جدید
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم ولی ای کاش بهش توجه میکردم اخه اون فرق داشت خیلی زیاد چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart
چرا فضای ترسناک داستان رو از بین می بری؟:-w
 
Back
بالا