داستان بسازیم (یک جمله اضافه کنید)

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع alemzadeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
 
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...​
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...​
الانم هایی:-"
 
میشه بیخیال های شی؟؟؟؟؟
دلایل مهمتری هست ک آدم واسش بره بیمارستان~X(~X(~X(
با اینکه اسپمه ولی میگم:)):))تو آزادی داستان رو عوض کنی،منم آزادم عوضش کنم:))
خسته شدم از هپی اندینگ ها:)):))دوس دارم پایانش متفاوت باشه:-"
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد​

 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست .....
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
همه چیز رو یادمه؛حافظه ام سر جاشه اما وقی فکر میکنم یکی از اعماق وجودم داد میزنه:تو کی هستی؟؟
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
همه چیز رو یادمه؛حافظه ام سر جاشه اما وقی فکر میکنم یکی از اعماق وجودم داد میزنه:تو کی هستی؟؟
میگم : منُ بشناس ، دوباره میگه : تو کی هستی؟ میگم: گذشتتُ بشکاف.
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
همه چیز رو یادمه؛حافظه ام سر جاشه اما وقی فکر میکنم یکی از اعماق وجودم داد میزنه:تو کی هستی؟؟
میگم : منُ بشناس ، دوباره میگه : تو کی هستی؟ میگم: گذشتتُ بشکاف.
گذسته...تلخ ترین مفهومی ک تو زندگیم حس کردم و فکر بهش یعنی غرق شدن
 
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
چشماش حتی از این داستان هم آبکی تر بودن
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم و خواهر کوچیکترم با یه لبخند عریض و یه پارچ آب توی دستش بالای سرم وایستاده . اونم شروع کرد به خندیدن . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام /:)اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد (اینترن بود بنده خدا;)))
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
همه چیز رو یادمه؛حافظه ام سر جاشه اما وقی فکر میکنم یکی از اعماق وجودم داد میزنه:تو کی هستی؟؟
میگم : منُ بشناس ، دوباره میگه : تو کی هستی؟ میگم: گذشتتُ بشکاف.
گذسته...تلخ ترین مفهومی ک تو زندگیم حس کردم و فکر بهش یعنی غرق شدن
الان دارم سعی میکنم گذشته‌مو به یاد بیارم. همه چی از روزی شروع شد که...
 
Back
بالا