داستان بسازیم (یک جمله اضافه کنید)

Detective SHERLOCK

Logophile
ارسال‌ها
363
امتیاز
2,078
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امین 1
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1397
مدال المپیاد
دردست احدااااث ؛) المپیاد دانشجویی میرویم ان شا الله
دانشگاه
کاشان
رشته دانشگاه
پزشکی
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چقد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام (:/اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
- قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
همه چیز رو یادمه؛حافظه ام سر جاشه اما وقی فکر میکنم یکی از اعماق وجودم داد میزنه:تو کی هستی؟؟
میگم : منُ بشناس ، دوباره میگه : تو کی هستی؟ میگم: گذشتتُ بشکاف.
گذسته...تلخ ترین مفهومی ک تو زندگیم حس کردم و فکر بهش یعنی غرق شدن
الان دارم سعی میکنم گذشته‌مو به یاد بیارم.
اون پسر قیافش واسم آشنا بود . انگار قبل از پارک بارها دیده بودمش ....
داشتم به این فکر میکردم که کجا دیدمش و چرا یادم نمیاد، که صدای قدم های کسیو شنیدم . نزدیک و نزدیک تر میشد . یک دفعه در با صدای عجیب و غریبی آروم آروم باز شد .
یه مرد جوون اومد تو و بهم گفت :عجله کن وقت زیادی نداریم .
تو این مدت از بس چیزای عجیب غریب دیده بودم که الان به هیچی اعتماد ندارم چه برسه به این پسر.
اومدم پاشم ولی زنجیر های تخت مانعم شدن . چشمای پسره برق زد و با یه تفنگ اومد طرفم .چشمام گرد و نفسام سنگین شده بود . چشمامو بستم و چند لحظه بعد صدای شلیک شنیدم . با این نیت که دیگه مردم چشمامو باز کردم اما بازم صدای شلیک شنیدم . احساس کردم دستام راحت ترن . پاشدم و دیدم دستام باز شدن . پسره دستامو باز کرده بود . دوباره بصدای شلیک پیاپی اومد و پاهامم باز شدن .
در حین اینکه داشتم پا میشدم، ازش پرسیدم که اینجا چه خبره؟
جواب نداد . فقط با سر اشاره کرد که دنبالش برم . میترسیدم . بلند شدم و پا برهنه دنبالش راه افتادم .
یهو،یه دکتر دیدمون که داریم از اتاق خارج میشیم
مات مونده بودم که پسره خیلی سریع یه فشنگ وسط دوتا ابروش نشوند .
هرکس سر راهمون سبز میشد به سرنوشت دکتر دچار میشد: یه فشنگ وسط دو تا ابروش! تا اینکه رسیدیم به یه اتاق خیلی بزرگ و شیک.
یه مرد با اقتدار روی صندلی نشسته بود و مارو با رضایت نگاه می کرد . صدای شلیک خفیفی شنیدم . فورا برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.
بی اختیار وحشت زده عقب پریدم . پسر با قیافه ای معصوم روی زمین افتاده بود و از زییر سرش خون میومد . چند لحظه بعد لوله ی زمخت کلت رو میتونستم رو سرم احساس کنم .....
گفتم چه طوره مذاکره کنیم شاید بتونم کمکتون کنم؟
اخم هایش در هم فرو رفت . گفت : هی پسر ... مراقب حرفات باش ...
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم: متاسفانه جونم برام با ارزشه؛ پس مراقبم! وگرنه جور دیگه ای باید باهاتون صحبت می کردم...
ماشه ی سرد را روی شقیقه ام احساس کردم. صدایی گفت: خفه! اینجا فقط ما حرف میزنیم و تو میگی چشم، یک کلمه اضافی بگی رفتی اون دنیا.
ترس تویِ دلم رو کنار زدم. من توی زندگیم حق انتخاب دارم! گذشته از حق انتخاب، من آدمِ چَشم گفتن نیستم... اونم به یه شخصی که نه می شناسمش، نه برام اهمیتی داره که کی هست.
پس ترجیح میدم بمیرم تا بخوام به یکی که اینجوری بهم فرمان میده، چشم بگم!
گفتم : به همین خیال باش!(:/
با فریاد گفت: مثل اینکه حالیت نیست نه؟
با خنده ی عصبی ادامه داد: داری با دم شیر بازی می کنی!
خندیدم و گفتم: گفتی یک کلمه اضافه، ولی من یه جمله گفتم! الان هم منتظر عواقبشم. راستی؛ نکنه این گودزیلا، دمِ شیرتونه؟! شیر پاستوریزه هم دم داره ما نمی دونستیم؟!=))
چه بلایی میخواستن سرم بیارن؟ از من چی میخواستن؟
هیچی نمیدونستم فقط میخواستم زنده بمونم همین و بس !!!
فکرم درگیر پسر بود آیا زنده بود؟/ با همه رفتارهای عجیب غریبش احساس میکردم بش مدیونم!
یهو یه تصمیم عجیب غریب گرفتم ،باید بفهمم که چی میخوان به هر قیمتی که شده!
چرخیدم ک با یارو فیس تو فیس بشم و گفتم:باشه بُکش!
 

fatool

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
82
امتیاز
133
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
یه جایی تو ایران
سال فارغ التحصیلی
1600
جدید
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چقد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام (:/اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
- قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
همه چیز رو یادمه؛حافظه ام سر جاشه اما وقی فکر میکنم یکی از اعماق وجودم داد میزنه:تو کی هستی؟؟
میگم : منُ بشناس ، دوباره میگه : تو کی هستی؟ میگم: گذشتتُ بشکاف.
گذسته...تلخ ترین مفهومی ک تو زندگیم حس کردم و فکر بهش یعنی غرق شدن
الان دارم سعی میکنم گذشته‌مو به یاد بیارم.
اون پسر قیافش واسم آشنا بود . انگار قبل از پارک بارها دیده بودمش ....
داشتم به این فکر میکردم که کجا دیدمش و چرا یادم نمیاد، که صدای قدم های کسیو شنیدم . نزدیک و نزدیک تر میشد . یک دفعه در با صدای عجیب و غریبی آروم آروم باز شد .
یه مرد جوون اومد تو و بهم گفت :عجله کن وقت زیادی نداریم .
تو این مدت از بس چیزای عجیب غریب دیده بودم که الان به هیچی اعتماد ندارم چه برسه به این پسر.
اومدم پاشم ولی زنجیر های تخت مانعم شدن . چشمای پسره برق زد و با یه تفنگ اومد طرفم .چشمام گرد و نفسام سنگین شده بود . چشمامو بستم و چند لحظه بعد صدای شلیک شنیدم . با این نیت که دیگه مردم چشمامو باز کردم اما بازم صدای شلیک شنیدم . احساس کردم دستام راحت ترن . پاشدم و دیدم دستام باز شدن . پسره دستامو باز کرده بود . دوباره بصدای شلیک پیاپی اومد و پاهامم باز شدن .
در حین اینکه داشتم پا میشدم، ازش پرسیدم که اینجا چه خبره؟
جواب نداد . فقط با سر اشاره کرد که دنبالش برم . میترسیدم . بلند شدم و پا برهنه دنبالش راه افتادم .
یهو،یه دکتر دیدمون که داریم از اتاق خارج میشیم
مات مونده بودم که پسره خیلی سریع یه فشنگ وسط دوتا ابروش نشوند .
هرکس سر راهمون سبز میشد به سرنوشت دکتر دچار میشد: یه فشنگ وسط دو تا ابروش! تا اینکه رسیدیم به یه اتاق خیلی بزرگ و شیک.
یه مرد با اقتدار روی صندلی نشسته بود و مارو با رضایت نگاه می کرد . صدای شلیک خفیفی شنیدم . فورا برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.
بی اختیار وحشت زده عقب پریدم . پسر با قیافه ای معصوم روی زمین افتاده بود و از زییر سرش خون میومد . چند لحظه بعد لوله ی زمخت کلت رو میتونستم رو سرم احساس کنم .....
گفتم چه طوره مذاکره کنیم شاید بتونم کمکتون کنم؟
اخم هایش در هم فرو رفت . گفت : هی پسر ... مراقب حرفات باش ...
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم: متاسفانه جونم برام با ارزشه؛ پس مراقبم! وگرنه جور دیگه ای باید باهاتون صحبت می کردم...
ماشه ی سرد را روی شقیقه ام احساس کردم. صدایی گفت: خفه! اینجا فقط ما حرف میزنیم و تو میگی چشم، یک کلمه اضافی بگی رفتی اون دنیا.
ترس تویِ دلم رو کنار زدم. من توی زندگیم حق انتخاب دارم! گذشته از حق انتخاب، من آدمِ چَشم گفتن نیستم... اونم به یه شخصی که نه می شناسمش، نه برام اهمیتی داره که کی هست.
پس ترجیح میدم بمیرم تا بخوام به یکی که اینجوری بهم فرمان میده، چشم بگم!
گفتم : به همین خیال باش!(:/
با فریاد گفت: مثل اینکه حالیت نیست نه؟
با خنده ی عصبی ادامه داد: داری با دم شیر بازی می کنی!
خندیدم و گفتم: گفتی یک کلمه اضافه، ولی من یه جمله گفتم! الان هم منتظر عواقبشم. راستی؛ نکنه این گودزیلا، دمِ شیرتونه؟! شیر پاستوریزه هم دم داره ما نمی دونستیم؟!=))
چه بلایی میخواستن سرم بیارن؟ از من چی میخواستن؟
هیچی نمیدونستم فقط میخواستم زنده بمونم همین و بس !!!
فکرم درگیر پسر بود آیا زنده بود؟/ با همه رفتارهای عجیب غریبش احساس میکردم بش مدیونم!
یهو یه تصمیم عجیب غریب گرفتم ،باید بفهمم که چی میخوان به هر قیمتی که شده!
چرخیدم ک با یارو فیس تو فیس بشم و گفتم:باشه بُکش!
"پوزخند صدا دارش توی گوشم پیچید...و بعدش احساس سوزشی درست وسط 2 ابروم....و این من بودم که به دنیایی جدید وارد میشدم"
 

amirrach

امیرآچ
ارسال‌ها
203
امتیاز
918
نام مرکز سمپاد
تهران
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
17
بیکاریدا:D
 

موازی

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
595
امتیاز
15,411
نام مرکز سمپاد
سمپاد شیراز
شهر
شیراز
سال فارغ التحصیلی
93
دانشگاه
RWTH
رشته دانشگاه
مهندسی برق
احساس سوزش همراه با جاری شدن یه مایع روون از سرم ادامه پیدا میکرد. فکر کردم خون داره از سر و روم جاری میشه ولی دست زدم بهش دیدم آبه...
 

amirrach

امیرآچ
ارسال‌ها
203
امتیاز
918
نام مرکز سمپاد
تهران
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
17
من غلط کردم همچین چیزی گفتم اصن:D
 

Detective SHERLOCK

Logophile
ارسال‌ها
363
امتیاز
2,078
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امین 1
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1397
مدال المپیاد
دردست احدااااث ؛) المپیاد دانشجویی میرویم ان شا الله
دانشگاه
کاشان
رشته دانشگاه
پزشکی
رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چقد دوست داشتنی :GreenHeart:RedHeart یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم:D)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود :)) :))
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم:-"
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی :-"های بودی آوردنت بیمارستان :-"
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی:-"
گفتم اوکی باشه من های ام (:/اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
- قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه:-"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
همه چیز رو یادمه؛حافظه ام سر جاشه اما وقی فکر میکنم یکی از اعماق وجودم داد میزنه:تو کی هستی؟؟
میگم : منُ بشناس ، دوباره میگه : تو کی هستی؟ میگم: گذشتتُ بشکاف.
گذسته...تلخ ترین مفهومی ک تو زندگیم حس کردم و فکر بهش یعنی غرق شدن
الان دارم سعی میکنم گذشته‌مو به یاد بیارم.
اون پسر قیافش واسم آشنا بود . انگار قبل از پارک بارها دیده بودمش ....
داشتم به این فکر میکردم که کجا دیدمش و چرا یادم نمیاد، که صدای قدم های کسیو شنیدم . نزدیک و نزدیک تر میشد . یک دفعه در با صدای عجیب و غریبی آروم آروم باز شد .
یه مرد جوون اومد تو و بهم گفت :عجله کن وقت زیادی نداریم .
تو این مدت از بس چیزای عجیب غریب دیده بودم که الان به هیچی اعتماد ندارم چه برسه به این پسر.
اومدم پاشم ولی زنجیر های تخت مانعم شدن . چشمای پسره برق زد و با یه تفنگ اومد طرفم .چشمام گرد و نفسام سنگین شده بود . چشمامو بستم و چند لحظه بعد صدای شلیک شنیدم . با این نیت که دیگه مردم چشمامو باز کردم اما بازم صدای شلیک شنیدم . احساس کردم دستام راحت ترن . پاشدم و دیدم دستام باز شدن . پسره دستامو باز کرده بود . دوباره بصدای شلیک پیاپی اومد و پاهامم باز شدن .
در حین اینکه داشتم پا میشدم، ازش پرسیدم که اینجا چه خبره؟
جواب نداد . فقط با سر اشاره کرد که دنبالش برم . میترسیدم . بلند شدم و پا برهنه دنبالش راه افتادم .
یهو،یه دکتر دیدمون که داریم از اتاق خارج میشیم
مات مونده بودم که پسره خیلی سریع یه فشنگ وسط دوتا ابروش نشوند .
هرکس سر راهمون سبز میشد به سرنوشت دکتر دچار میشد: یه فشنگ وسط دو تا ابروش! تا اینکه رسیدیم به یه اتاق خیلی بزرگ و شیک.
یه مرد با اقتدار روی صندلی نشسته بود و مارو با رضایت نگاه می کرد . صدای شلیک خفیفی شنیدم . فورا برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.
بی اختیار وحشت زده عقب پریدم . پسر با قیافه ای معصوم روی زمین افتاده بود و از زییر سرش خون میومد . چند لحظه بعد لوله ی زمخت کلت رو میتونستم رو سرم احساس کنم .....
گفتم چه طوره مذاکره کنیم شاید بتونم کمکتون کنم؟
اخم هایش در هم فرو رفت . گفت : هی پسر ... مراقب حرفات باش ...
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم: متاسفانه جونم برام با ارزشه؛ پس مراقبم! وگرنه جور دیگه ای باید باهاتون صحبت می کردم...
ماشه ی سرد را روی شقیقه ام احساس کردم. صدایی گفت: خفه! اینجا فقط ما حرف میزنیم و تو میگی چشم، یک کلمه اضافی بگی رفتی اون دنیا.
ترس تویِ دلم رو کنار زدم. من توی زندگیم حق انتخاب دارم! گذشته از حق انتخاب، من آدمِ چَشم گفتن نیستم... اونم به یه شخصی که نه می شناسمش، نه برام اهمیتی داره که کی هست.
پس ترجیح میدم بمیرم تا بخوام به یکی که اینجوری بهم فرمان میده، چشم بگم!
گفتم : به همین خیال باش!(:/
با فریاد گفت: مثل اینکه حالیت نیست نه؟
با خنده ی عصبی ادامه داد: داری با دم شیر بازی می کنی!
خندیدم و گفتم: گفتی یک کلمه اضافه، ولی من یه جمله گفتم! الان هم منتظر عواقبشم. راستی؛ نکنه این گودزیلا، دمِ شیرتونه؟! شیر پاستوریزه هم دم داره ما نمی دونستیم؟!=))
چه بلایی میخواستن سرم بیارن؟ از من چی میخواستن؟
هیچی نمیدونستم فقط میخواستم زنده بمونم همین و بس !!!
فکرم درگیر پسر بود آیا زنده بود؟/ با همه رفتارهای عجیب غریبش احساس میکردم بش مدیونم!
یهو یه تصمیم عجیب غریب گرفتم ،باید بفهمم که چی میخوان به هر قیمتی که شده!
چرخیدم ک با یارو فیس تو فیس بشم و گفتم:باشه بُکش!
"پوزخند صدا دارش توی گوشم پیچید...و بعدش احساس سوزشی درست وسط 2 ابروم....و این من بودم که به دنیایی جدید وارد میشدم"
احساس سوزش همراه با جاری شدن یه مایع روون از سرم ادامه پیدا میکرد. فکر کردم خون داره از سر و روم جاری میشه ولی دست زدم بهش دیدم آبه...
یه نگا به اون آقائه کردم دیدم داره قاه قاه میخنده و میگه چ جدیه این!=)) بابا این یه دوربین مخفی بود از همون جا تو پارک تا الآن دوربین مخفی بود!اون طرف دوربینمونه دست تکون بده عزیزمh-:
 

Detective SHERLOCK

Logophile
ارسال‌ها
363
امتیاز
2,078
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امین 1
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1397
مدال المپیاد
دردست احدااااث ؛) المپیاد دانشجویی میرویم ان شا الله
دانشگاه
کاشان
رشته دانشگاه
پزشکی
خب با توجه با اینکه بیش از بیست و چهار ساعت از آخرین جمله میگذره و به شخصه فکر نمیکنم بشه ادامش داد بریم سر داستان بعدی؟
اگه موافقین با این جمله شروع کنیم:
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم که .....
 

:-|

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
471
امتیاز
8,078
نام مرکز سمپاد
frz1
شهر
قم
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
مهندسی معماری
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم که .....
که یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش...
 

سبا ★

we can change the world
ارسال‌ها
3
امتیاز
29
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
شیراز
سال فارغ التحصیلی
1401
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم‌. هوا گرگ و میش طور بود . فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم .به سرِ قطع شده ام نگاهی انداختم
به نظر فقد چندثانیه خواب بودم به سوی آینه دویدم
نه من تو اتاق خودم نبودم! من ، من نبودم !
من در هاله ای از ابهام ، در نا کجا آباد ، بدون سر ، تنها و سرگردان به سوی مقصدی بی پایان پیش میرفتم.
ناگهان گوش هایم تیر کشید
از درد به خود می پیچیدم
صدایی بی بدیل وحشتناک تر از آنچه در تصور آید ...
بلند تر و بلند تر گوشهایم را می آزرد
سر من کجا بود؟این صدای چه بود؟
تیرگی وجود را فرا گرفته بود !!
به کجا توان پناه برد؟/
اگر من صدای جای دیگری را می شنوم پس همان جا را هم می توان ببینم!
جهانی متفاوت از آنچه می شناختم در برابر چشمانم در حال جان دادن بود !
جسمم زمین را لمس می کرد در عین آنکه در دنیایی بی معنا وجود یافته بودم!
زیر پایم خالی شد دنیا تاریک شد

تاریک تر از آنچه که بتوان تصور کرد
 

M R X

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
403
امتیاز
1,594
نام مرکز سمپاد
-
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
0000

n._.a.m

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
115
امتیاز
1,111
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
جیرفت
سال فارغ التحصیلی
1401
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
 

fatool

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
82
امتیاز
133
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
یه جایی تو ایران
سال فارغ التحصیلی
1600
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
 

Parsa.e

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
323
امتیاز
1,741
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
شهرکرد
سال فارغ التحصیلی
1402
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
 

*Reihan*

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
578
امتیاز
7,415
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خوی
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
+
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
 

Parsa.e

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
323
امتیاز
1,741
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
شهرکرد
سال فارغ التحصیلی
1402
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
بلند شدم . لنگون لنگون خودمو انداختم تو ماشینش . درو فوری بست و حرکت کرد . با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد . چشمام باز نمی شدن . هق هق نمیزاشت صحبت کنم .
 

*Reihan*

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
578
امتیاز
7,415
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خوی
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
بلند شدم . لنگون لنگون خودمو انداختم تو ماشینش . درو فوری بست و حرکت کرد . با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد . چشمام باز نمی شدن . هق هق نمیزاشت صحبت کنم .
+
ولی عجیب بود...هیچ سوالی ازم نمیپرسید،نگاهش برام آشنا بود،حواسم از دزدیده شدن کیفم پرت بود...
فقط فکر میکردم که این مرد رو کجا دیدم!
 
آخرین ویرایش:

Parsa.e

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
323
امتیاز
1,741
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
شهرکرد
سال فارغ التحصیلی
1402
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
بلند شدم . لنگون لنگون خودمو انداختم تو ماشینش . درو فوری بست و حرکت کرد . با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد . چشمام باز نمی شدن . هق هق نمیزاشت صحبت کنم .
ولی عجیب بود...هیچ سوالی ازم نمیپرسید،نگاهش برام آشنا بود،حواسم از دزده شدن کیفم پرت بود...
فقط فکر میکردم که این مرد رو کجا دیدم!
کنارش حس آرامش عجیبی داشتم . خیلی جدی رانندگی می کرد و با نگاه تیزبینش تعقیبش میکرد . آروم تر که شدم اطرافمو بررسی کردم . واااااو ....
حیرت زده به سیستم پیشرفته ی ماشین نگاه میکردم . خود ماشین اندازه ی تمام دارایی خودم و خونوادم میرزید ....
 

someon

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
142
امتیاز
590
نام مرکز سمپاد
sa
شهر
tu
سال فارغ التحصیلی
0000
شب وقتی میخواستم بخوابم ، مدام این افکار میومد تو سرم که چرا من نه؟تصمیم گرفتم فردا صبح پاشم و یه کار و کاسبی راه بندازم و یه ماشین توپ گیر بیارم
 

Detective SHERLOCK

Logophile
ارسال‌ها
363
امتیاز
2,078
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امین 1
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1397
مدال المپیاد
دردست احدااااث ؛) المپیاد دانشجویی میرویم ان شا الله
دانشگاه
کاشان
رشته دانشگاه
پزشکی
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
بلند شدم . لنگون لنگون خودمو انداختم تو ماشینش . درو فوری بست و حرکت کرد . با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد . چشمام باز نمی شدن . هق هق نمیزاشت صحبت کنم .
ولی عجیب بود...هیچ سوالی ازم نمیپرسید،نگاهش برام آشنا بود،حواسم از دزده شدن کیفم پرت بود...
فقط فکر میکردم که این مرد رو کجا دیدم!
کنارش حس آرامش عجیبی داشتم . خیلی جدی رانندگی می کرد و با نگاه تیزبینش تعقیبش میکرد . آروم تر که شدم اطرافمو بررسی کردم . واااااو ....
حیرت زده به سیستم پیشرفته ی ماشین نگاه میکردم . خود ماشین اندازه ی تمام دارایی خودم و خونوادم میرزید ....

یکم جمله تون نامرتبطه من دو تا ادامه مینویسم،نویسنده جمله قبل شما انتخاب کنین
شب وقتی میخواستم بخوابم ، مدام این افکار میومد تو سرم که چرا من نه؟تصمیم گرفتم فردا صبح پاشم و یه کار و کاسبی راه بندازم و یه ماشین توپ گیر بیارم .
صبح شد اومدم سویچ ماشینمو بردارم که برم دنبال یه کار ِِ پردرآمد ِ درست حسابی که یادم افتاد دیروز ماشینمو دزدیدن ولی از بعد اینکه سوار یه ماشین ناشناس شدم که کمکم کنه هیچی یادم نبود


ادامه بدون جمله نفر قبلی:
یهو گفتم وایسا ببینم تو با این همه پول چرا به من کمک میکنی؟؟؟یه نگام کرد و گفت:بیش از اونی که بدونی مسئول دزدیده شدن ماشینتم!



 

fatool

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
82
امتیاز
133
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
یه جایی تو ایران
سال فارغ التحصیلی
1600
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
بلند شدم . لنگون لنگون خودمو انداختم تو ماشینش . درو فوری بست و حرکت کرد . با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد . چشمام باز نمی شدن . هق هق نمیزاشت صحبت کنم .
ولی عجیب بود...هیچ سوالی ازم نمیپرسید،نگاهش برام آشنا بود،حواسم از دزده شدن کیفم پرت بود...
فقط فکر میکردم که این مرد رو کجا دیدم!
کنارش حس آرامش عجیبی داشتم . خیلی جدی رانندگی می کرد و با نگاه تیزبینش تعقیبش میکرد . آروم تر که شدم اطرافمو بررسی کردم . واااااو ....
حیرت زده به سیستم پیشرفته ی ماشین نگاه میکردم . خود ماشین اندازه ی تمام دارایی خودم و خونوادم میرزید ....
یهو گفتم وایسا ببینم تو با این همه پول چرا به من کمک میکنی؟؟؟یه نگام کرد و گفت:بیش از اونی که بدونی مسئول دزدیده شدن ماشینتم!
یکم گیج نگاهش کردم ....یعنی چی که من مسئول دزدیده شدن ماشینتم ؟؟؟؟؟
 
بالا