گفت صرفا جهت اطلاعت اونا رو با دستمال بگیر سری آخر بدبخت شدم اثر انگشتتو از روش پاک کنموسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
بلند شدم . لنگون لنگون خودمو انداختم تو ماشینش . درو فوری بست و حرکت کرد . با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد . چشمام باز نمی شدن . هق هق نمیزاشت صحبت کنم .
ولی عجیب بود...هیچ سوالی ازم نمیپرسید،نگاهش برام آشنا بود،حواسم از دزده شدن کیفم پرت بود...
فقط فکر میکردم که این مرد رو کجا دیدم!
کنارش حس آرامش عجیبی داشتم . خیلی جدی رانندگی می کرد و با نگاه تیزبینش تعقیبش میکرد . آروم تر که شدم اطرافمو بررسی کردم . واااااو ....
حیرت زده به سیستم پیشرفته ی ماشین نگاه میکردم . خود ماشین اندازه ی تمام دارایی خودم و خونوادم میرزید ....
یهو گفتم وایسا ببینم تو با این همه پول چرا به من کمک میکنی؟؟؟یه نگام کرد و گفت:بیش از اونی که بدونی مسئول دزدیده شدن ماشینتم!
یکم گیج نگاهش کردم ....یعنی چی که من مسئول دزدیده شدن ماشینتم ؟؟؟؟؟
مطمئنا الان وقت مناسبی برای شوخی نبود و اونم شوخی نمی کرد .... خیلی مرموز حرف میزد . الان احساس آشنایی خیلی بیشتری میکردم......
نگاهش کردم....نگاه کوتاهی بهم انداخت !....نه ....امکان نداشت !!!!!!!!!!!!
یه تصویر مبهم از گذشته تو ذهنم تداعی شد ..... یه گذشته ی خیلی دور .... یه بچه ی تپل با یه چهره ی مظلوم و باطنی ناپیدا.
یه اخم کردم زور زدم اسمش یادم بیاد نیومد، گفتم: خب حالا باید کامل توضیح بدی کی هستی و با منو ماشینم چیکار داری!
مطمئنا این ادم مرموز حاضر نبود توضیح بده ... همه رفتارهاش برام آشنا بودن . مدل رفتارش و حرکت های بعدیشو میونستم پیش بینی کنم ... ازش اجازه گرفتم داشبوردشو باز کنم...
یه نگاه بهم کرد شونه شو بالا انداخت که باشه ببین.. اونجا دوتا اسلحه بود و 30 میلیون تومن !
گیج بودم نمی تونستم باور کنم که اون زنده باشهبیاین اینو تموم کنیم یکی دیگه باز کنیم
....................................................
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
بلند شدم . لنگون لنگون خودمو انداختم تو ماشینش . درو فوری بست و حرکت کرد . با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد . چشمام باز نمی شدن . هق هق نمیزاشت صحبت کنم .
ولی عجیب بود...هیچ سوالی ازم نمیپرسید،نگاهش برام آشنا بود،حواسم از دزده شدن کیفم پرت بود...
فقط فکر میکردم که این مرد رو کجا دیدم!
کنارش حس آرامش عجیبی داشتم . خیلی جدی رانندگی می کرد و با نگاه تیزبینش تعقیبش میکرد . آروم تر که شدم اطرافمو بررسی کردم . واااااو ....
حیرت زده به سیستم پیشرفته ی ماشین نگاه میکردم . خود ماشین اندازه ی تمام دارایی خودم و خونوادم میرزید ....
یهو گفتم وایسا ببینم تو با این همه پول چرا به من کمک میکنی؟؟؟یه نگام کرد و گفت:بیش از اونی که بدونی مسئول دزدیده شدن ماشینتم!
یکم گیج نگاهش کردم ....یعنی چی که من مسئول دزدیده شدن ماشینتم ؟؟؟؟؟
مطمئنا الان وقت مناسبی برای شوخی نبود و اونم شوخی نمی کرد .... خیلی مرموز حرف میزد . الان احساس آشنایی خیلی بیشتری میکردم......
نگاهش کردم....نگاه کوتاهی بهم انداخت !....نه ....امکان نداشت !!!!!!!!!!!!
یه تصویر مبهم از گذشته تو ذهنم تداعی شد ..... یه گذشته ی خیلی دور .... یه بچه ی تپل با یه چهره ی مظلوم و باطنی ناپیدا.
یه اخم کردم زور زدم اسمش یادم بیاد نیومد، گفتم: خب حالا باید کامل توضیح بدی کی هستی و با منو ماشینم چیکار داری!
مطمئنا این ادم مرموز حاضر نبود توضیح بده ... همه رفتارهاش برام آشنا بودن . مدل رفتارش و حرکت های بعدیشو میونستم پیش بینی کنم ... ازش اجازه گرفتم داشبوردشو باز کنم...
یه نگاه بهم کرد شونه شو بالا انداخت که باشه ببین.. اونجا دوتا اسلحه بود و 30 میلیون تومن !
گفت صرفا جهت اطلاعت اونا رو با دستمال بگیر سری آخر بدبخت شدم اثر انگشتتو از روش پاک کنم
این جمله!برام آشنا بود به یاد دوران کودکیم افتادم .امکان نداره خودش باشه!چقدر ازش متنفر بودم!
new
و در عین حال چقدر دوستش داشتم
هم بازی کودکی هایم ک در آغوش مرگ خفته بود
مسلما اگر زنده بود اینچنین شمایلی داشت
ولی مگر میشود مرده ای بار دیگر وجود یابد؟/
نمیدانم؛شاید همه اینها یک خواب باشد ولی چه خواب عجیبی؛درست عین واقعیتبیاین اینو تموم کنیم یکی دیگه باز کنیم
....................................................
وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
بلند شدم . لنگون لنگون خودمو انداختم تو ماشینش . درو فوری بست و حرکت کرد . با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد . چشمام باز نمی شدن . هق هق نمیزاشت صحبت کنم .
ولی عجیب بود...هیچ سوالی ازم نمیپرسید،نگاهش برام آشنا بود،حواسم از دزده شدن کیفم پرت بود...
فقط فکر میکردم که این مرد رو کجا دیدم!
کنارش حس آرامش عجیبی داشتم . خیلی جدی رانندگی می کرد و با نگاه تیزبینش تعقیبش میکرد . آروم تر که شدم اطرافمو بررسی کردم . واااااو ....
حیرت زده به سیستم پیشرفته ی ماشین نگاه میکردم . خود ماشین اندازه ی تمام دارایی خودم و خونوادم میرزید ....
یهو گفتم وایسا ببینم تو با این همه پول چرا به من کمک میکنی؟؟؟یه نگام کرد و گفت:بیش از اونی که بدونی مسئول دزدیده شدن ماشینتم!
یکم گیج نگاهش کردم ....یعنی چی که من مسئول دزدیده شدن ماشینتم ؟؟؟؟؟
مطمئنا الان وقت مناسبی برای شوخی نبود و اونم شوخی نمی کرد .... خیلی مرموز حرف میزد . الان احساس آشنایی خیلی بیشتری میکردم......
نگاهش کردم....نگاه کوتاهی بهم انداخت !....نه ....امکان نداشت !!!!!!!!!!!!
یه تصویر مبهم از گذشته تو ذهنم تداعی شد ..... یه گذشته ی خیلی دور .... یه بچه ی تپل با یه چهره ی مظلوم و باطنی ناپیدا.
یه اخم کردم زور زدم اسمش یادم بیاد نیومد، گفتم: خب حالا باید کامل توضیح بدی کی هستی و با منو ماشینم چیکار داری!
مطمئنا این ادم مرموز حاضر نبود توضیح بده ... همه رفتارهاش برام آشنا بودن . مدل رفتارش و حرکت های بعدیشو میونستم پیش بینی کنم ... ازش اجازه گرفتم داشبوردشو باز کنم...
یه نگاه بهم کرد شونه شو بالا انداخت که باشه ببین.. اونجا دوتا اسلحه بود و 30 میلیون تومن !
گفت صرفا جهت اطلاعت اونا رو با دستمال بگیر سری آخر بدبخت شدم اثر انگشتتو از روش پاک کنم
این جمله!برام آشنا بود به یاد دوران کودکیم افتادم .امکان نداره خودش باشه!چقدر ازش متنفر بودم!
و در عین حال چقدر دوستش داشتم
هم بازی کودکی هایم ک در آغوش مرگ خفته بود
مسلما اگر زنده بود اینچنین شمایلی داشت
ولی مگر میشود مرده ای بار دیگر وجود یابد؟/
گیج بودم نمی تونستم باور کنم که اون زنده باشه
خودم جنازشو دیدم چطور ممکنه ازون آتیش جون سالم به در برده باشه؟
آنچه اتفاق افتاده بود را بار دیگر از نظر گذراندم
آیا خود من از آن آتش سوزی جان به در برده ام؟/
چه خواب عجیبی بود عین واقعیت رفتم و از داخل کمد البوم رو بیرون اوردم واقعا خودش بود؟چرا من این خوابو دیدم؟وسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
بلند شدم . لنگون لنگون خودمو انداختم تو ماشینش . درو فوری بست و حرکت کرد . با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد . چشمام باز نمی شدن . هق هق نمیزاشت صحبت کنم .
ولی عجیب بود...هیچ سوالی ازم نمیپرسید،نگاهش برام آشنا بود،حواسم از دزده شدن کیفم پرت بود...
فقط فکر میکردم که این مرد رو کجا دیدم!
کنارش حس آرامش عجیبی داشتم . خیلی جدی رانندگی می کرد و با نگاه تیزبینش تعقیبش میکرد . آروم تر که شدم اطرافمو بررسی کردم . واااااو ....
حیرت زده به سیستم پیشرفته ی ماشین نگاه میکردم . خود ماشین اندازه ی تمام دارایی خودم و خونوادم میرزید ....
یهو گفتم وایسا ببینم تو با این همه پول چرا به من کمک میکنی؟؟؟یه نگام کرد و گفت:بیش از اونی که بدونی مسئول دزدیده شدن ماشینتم!
یکم گیج نگاهش کردم ....یعنی چی که من مسئول دزدیده شدن ماشینتم ؟؟؟؟؟
مطمئنا الان وقت مناسبی برای شوخی نبود و اونم شوخی نمی کرد .... خیلی مرموز حرف میزد . الان احساس آشنایی خیلی بیشتری میکردم......
نگاهش کردم....نگاه کوتاهی بهم انداخت !....نه ....امکان نداشت !!!!!!!!!!!!
یه تصویر مبهم از گذشته تو ذهنم تداعی شد ..... یه گذشته ی خیلی دور .... یه بچه ی تپل با یه چهره ی مظلوم و باطنی ناپیدا.
یه اخم کردم زور زدم اسمش یادم بیاد نیومد، گفتم: خب حالا باید کامل توضیح بدی کی هستی و با منو ماشینم چیکار داری!
مطمئنا این ادم مرموز حاضر نبود توضیح بده ... همه رفتارهاش برام آشنا بودن . مدل رفتارش و حرکت های بعدیشو میونستم پیش بینی کنم ... ازش اجازه گرفتم داشبوردشو باز کنم...
یه نگاه بهم کرد شونه شو بالا انداخت که باشه ببین.. اونجا دوتا اسلحه بود و 30 میلیون تومن !
گفت صرفا جهت اطلاعت اونا رو با دستمال بگیر سری آخر بدبخت شدم اثر انگشتتو از روش پاک کنم
این جمله!برام آشنا بود به یاد دوران کودکیم افتادم .امکان نداره خودش باشه!چقدر ازش متنفر بودم!
و در عین حال چقدر دوستش داشتم
هم بازی کودکی هایم ک در آغوش مرگ خفته بود
مسلما اگر زنده بود اینچنین شمایلی داشت
ولی مگر میشود مرده ای بار دیگر وجود یابد؟/
گیج بودم نمی تونستم باور کنم که اون زنده باشه
خودم جنازشو دیدم چطور ممکنه ازون آتیش جون سالم به در برده باشه؟
آنچه اتفاق افتاده بود را بار دیگر از نظر گذراندم
آیا خود من از آن آتش سوزی جان به در برده ام؟/
نمیدانم؛شاید همه اینها یک خواب باشد ولی چه خواب عجیبی؛درست عین واقعیت
خواب نیست واقعیت نیز نیست صحرای محشریست و قیامت روح هایی ک وجود و عدم وجود را به بی معنایی کشانده است
داشتم با خودم این فکر ها رو می کردم که یک دفعه خیلی سریع پیچید تو چهار راه طوری که از سر جام کنده شدم و اگه کمربند رو نبسته بودم مسلما از پنجره پرت می شدم بیرون . پلاک موتوری رو بلند بلند فریاد زد .. معطل نشدم .. خواستم به پلیس زنگ بزنم که گزارش کنم ولی یادم افتاد که گوشیم هم تو کیف بود .. اون مرد مرموز که انگار ذهن خوانی هم بلد بود گوشیش رو انداخت رو پا م و تماس گرفتم .. ب پلیس گزارش کردم ..
....................................................
وااای خدا این فاز تخصص من نیس :دی
فاز رو تغیر میدیم:))
پلیس نیامد -_-
در آن اوضاع بهرنج ناگاه با صدای شلیکی از خواب پریدم
میخواستم برومهووفی کشیدم و چشمانم را مالیدم .. عینکم را جابهجا کردم و سعی کردم دیگر به آن خواب عجیب فکر نکنم ...
ولی نمی شد .. آن مرد ... خود را مقصر دبخای های من می دانست .. اصن از کجا اومده بود . چرا ...
ما خودآگاه تو فکر رفته بودم که صدای کوبیده شدن در آهنی خونن رو شنیدم ..
یه گوشه از پرده رو کنار زدم و یواشکی به کوچه نگاه کردم ..
همان مرد چاق و مو فرفری بود .. طلب کار همیشگی ..
من هم که مثلا خونه نیستم ..
کتم رو برداشتم و از در پشتی بیرون رفتم ..
دیگه نمیتونستم تحمل کنموسط بانک ایستاده بودم و داشتم تعداد دوربینای امنیتی شون رو میشمردم کهکه یک نفر سراسیمه جلوم سبز شد و گفت:آقا این ماشینی که بد پارک کرده بود جلوی در برای شماست؟اگر آره که جرثقیل بردش
با عجله رفتم سراغ ماشین دیر رسیدم بهش؛ ماشینمو برده بودن
داشتم فکر می کردم که چرا ماشینمو بردن اون اطراف که تابلوی توقف ممنوع نبود! با دقت اطرافمو نگاه کردم ولی نبود که نبود
گیج بودم ...مدام دور خودم میپرخیدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...تا اینکه ...
یهو یه موتوری اومد و کیفمو زد . تا سی ثانیه مثل گیج و منگا نگاه میکردم نه حرکتی نه هیچی .....30 میلیون وامی که پایه ی زندگیمو روش ساخته بودم دیگه نبود ..... شروع کردم به لرزیدن . داد میزدم و کمک می خواستم . صورتم خیس بود ......
یهو یه ماشین مشکی جلوم نگه داشت و گفت بپر بالا بریم دنبالش...!
بلند شدم . لنگون لنگون خودمو انداختم تو ماشینش . درو فوری بست و حرکت کرد . با سرعت سرسام آوری رانندگی کرد . چشمام باز نمی شدن . هق هق نمیزاشت صحبت کنم .
ولی عجیب بود...هیچ سوالی ازم نمیپرسید،نگاهش برام آشنا بود،حواسم از دزدیده شدن کیفم پرت بود...
فقط فکر میکردم که این مرد رو کجا دیدم!
کنارش حس آرامش عجیبی داشتم . خیلی جدی رانندگی می کرد و با نگاه تیزبینش تعقیبش میکرد . آروم تر که شدم اطرافمو بررسی کردم . واااااو ....
حیرت زده به سیستم پیشرفته ی ماشین نگاه میکردم . خود ماشین اندازه ی تمام دارایی خودم و خونوادم میرزید ....
یهو گفتم وایسا ببینم تو با این همه پول چرا به من کمک میکنی؟؟؟یه نگام کرد و گفت:بیش از اونی که بدونی مسئول دزدیده شدن ماشینتم!
یکم گیج نگاهش کردم ....یعنی چی که من مسئول دزدیده شدن ماشینتم ؟؟؟؟؟
مطمئنا الان وقت مناسبی برای شوخی نبود و اونم شوخی نمی کرد .... خیلی مرموز حرف میزد . الان احساس آشنایی خیلی بیشتری میکردم......
نگاهش کردم....نگاه کوتاهی بهم انداخت !....نه ....امکان نداشت !!!!!!!!!!!!
یه تصویر مبهم از گذشته تو ذهنم تداعی شد ..... یه گذشته ی خیلی دور .... یه بچه ی تپل با یه چهره ی مظلوم و باطنی ناپیدا.
یه اخم کردم زور زدم اسمش یادم بیاد نیومد، گفتم: خب حالا باید کامل توضیح بدی کی هستی و با منو ماشینم چیکار داری!
مطمئنا این ادم مرموز حاضر نبود توضیح بده ... همه رفتارهاش برام آشنا بودن . مدل رفتارش و حرکت های بعدیشو میونستم پیش بینی کنم ... ازش اجازه گرفتم داشبوردشو باز کنم...
یه نگاه بهم کرد شونه شو بالا انداخت که باشه ببین.. اونجا دوتا اسلحه بود و 30 میلیون تومن !
گفت صرفا جهت اطلاعت اونا رو با دستمال بگیر سری آخر بدبخت شدم اثر انگشتتو از روش پاک کنم
این جمله!برام آشنا بود به یاد دوران کودکیم افتادم .امکان نداره خودش باشه!چقدر ازش متنفر بودم!
و در عین حال چقدر دوستش داشتم
هم بازی کودکی هایم ک در آغوش مرگ خفته بود
مسلما اگر زنده بود اینچنین شمایلی داشت
ولی مگر میشود مرده ای بار دیگر وجود یابد؟/
گیج بودم نمی تونستم باور کنم که اون زنده باشه
خودم جنازشو دیدم چطور ممکنه ازون آتیش جون سالم به در برده باشه؟
آنچه اتفاق افتاده بود را بار دیگر از نظر گذراندم
آیا خود من از آن آتش سوزی جان به در برده ام؟/
نمیدانم؛شاید همه اینها یک خواب باشد ولی چه خواب عجیبی؛درست عین واقعیت
خواب نیست واقعیت نیز نیست صحرای محشریست و قیامت روح هایی ک وجود و عدم وجود را به بی معنایی کشانده است
داشتم با خودم این فکر ها رو می کردم که یک دفعه خیلی سریع پیچید تو چهار راه طوری که از سر جام کنده شدم و اگه کمربند رو نبسته بودم مسلما از پنجره پرت می شدم بیرون . پلاک موتوری رو بلند بلند فریاد زد .. معطل نشدم .. خواستم به پلیس زنگ بزنم که گزارش کنم ولی یادم افتاد که گوشیم هم تو کیف بود .. اون مرد مرموز که انگار ذهن خوانی هم بلد بود گوشیش رو انداخت رو پا م و تماس گرفتم .. ب پلیس گزارش کردم ..
پلیس نیامد -_-
در آن اوضاع بهرنج ناگاه با صدای شلیکی از خواب پریدم
چه خواب عجیبی بود عین واقعیت رفتم و از داخل کمد البوم رو بیرون اوردم واقعا خودش بود؟چرا من این خوابو دیدم؟
اوهام تفکرات مرا ب تسخیر خود گرفته بودند چگونه میتوانستم ازین گنگی نجات یابم؟/ ضربان قلبم شدت یافته بود ..صدای شلیکی ک شنیدم بار ها و بارها شنیده شد .. بارها وجودم را ب ارتعاش واداشت .... دیگر بار خاطرات مبهمِ وجودش را تداعی کرد ...
هووفی کشیدم و چشمانم را مالیدم .. عینکم را جابهجا کردم و سعی کردم دیگر به آن خواب عجیب فکر نکنم ...
ولی نمی شد .. آن مرد ... خود را مقصر دبخای های من می دانست .. اصن از کجا اومده بود . چرا ...
ما خودآگاه تو فکر رفته بودم که صدای کوبیده شدن در آهنی خونن رو شنیدم ..
یه گوشه از پرده رو کنار زدم و یواشکی به کوچه نگاه کردم ..
همان مرد چاق و مو فرفری بود .. طلب کار همیشگی ..
من هم که مثلا خونه نیستم ..
کتم رو برداشتم و از در پشتی بیرون رفتم ..
میخواستم بروم
فقط بروم
اما ب کجا...؟
در خیالات خود فرو رفته بودم
ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد
برگشتم
گویی صدایی اشنا مرا میخواند...
همان مرد ، همان آشنای غریب
سوار ماشین خاطراتش شده بودم
و کم کم آنقدر در وجودش غرق شدم ک خود را از یاد بردم ...
زندگیام ، دوباره ورق خوردن لحظات گذشته بود...
فرار میخواستم.. فراری ک مرا از زندان خاطرات رها کند
فراری ک حال را نصیب من سازد
دیگر از این فرار و گریز ها از دست طلب کاران خسته شده بودم .. با چندرغاز پولی که ته جیبم مونده بود یه دربست گرفتم برم شهرستان پیش بردار بزرگترم
شاید اون می تونست کمکی بهم بکنه ..
ولی مگر من برادری داشتم ؟
آن آتش سوزی لعنتی همه چیز را از من گرفته بود.پدر مادر برادر و دوستی که بعد از قهری طولانی به خانه مان امده بود که اشتی کنیم.جوری بی کس و تنها شده بودم که تا سالها فکر میکردم در دنیای دیگری هستم.دنیایی که به مجازات اشتباهی کودکانه به انجا تبعید شده بودم،همان تمهیدات چهارشنبه سوری را میگویم،هنوز یاداوریش قلبم را از درد له میکند.من سالها در آن دنیا زندانی بودم.آنجا فقط من بودم و من.هر روز یک جا مینشستم و به نقطه ای خیره میشدم و گریه میکردم.تا اینکه...
تا اینک چشم هایم دیگر نقطه ای را ندید ... گوشهایم دیگر چیزی را نشنید
بیکسی را از اعماق جان حس میکردم دودستی بر چاچوب تنهایی خود میکوبیدم تا شاید کسی صدایم را بشنود
ولی کسی آن طرفها نبود
دنیای من تنها بود .. درست مثل من ...
هر چیزی ک حس میکردم با ذات اصلی آن فاصله داشت
میخواستم از آن دنیا بیرون آیم ولی دنیای دیگری نمییافتم.
بدنم داشت تجزیه میشد،اول دستام...خیلی وقت بود نمیتونستم چیزیو ببینم ولی الان حس میکردم دارن پودر میشن...ذره های پوست و گوشت دستام میریختن روی پاهام...نمیدیدمشون ولی گرم بودن بعد یه مدت سرد میشدن.وقتی دستام پودر شدن حس کردم پاهامم دارن سبک تر میشن.جیغ میکشیدم با گریه داد میزدم کاش منم اون لحظه ی لعنتی توی خونه بودم.کاش منم میسوختم...چرا...اگه با اونا بودم الان مامان نمیذاشت پسر کوچیکش اینطوری ناپدید شه و از بین بره .مامان مواظبم بود.مامان کجایی؟
مامان من تنها و بیکسم
بیش از هر زمانی آغوش گرمتو میخوام بیش از هر زمانی به دلداری هات نیاز دارم
مامان ..
برهوت تنهایی هام فقط تو رو میخواد تا سبز شه ، تا درخت داشته باشه ، میوه بگیره ، گل بده
نامش وجودم را گرم کرد و دلم را روشن و نگاهم را باز
خواب شیرینی مرا فراگرفت و در خواب درخت فرسوده ای را دیدم ک سبز درختی در مقابلش کمر خم کرده است..
احساس میکردم هیچ وزنی ندارم،از پر هم سبک تر شده بودم.فکر میکردم از جسمم چند ذره گرد و غبار بیشتر نمانده است.ذره هایس جدا ولی منسجم که باعث میشدن من هنوز هم من باشم.ای کاش جدا میشدن.ای کاش اینطوری به بودن چنگ نمیزدن.توی همین فکرها بودم که احساس کردم یه چیزی منو طرف درخت میکشونه.یه چیزی مثل آهنربا.چند لحظه بعد صداها قطع شد.صدای پرنده ها نمیومد .همه چیز گنگ و مبهم شده بود.فهمیدم که وارد درخت شدم.احساس میکردم برگشتم خونه.مامان منتظره تا وقتی از مدرسه برمیگردم برام چای و شیرینی بیاره و راجع به اتفاقاتی که افتاده حرف بزنیم.اونجا گرم بود.بوی نم میداد ولی گرم بود.
رسیدم جلو در خونه! خونه ی قدیمی! خونه ای که واسه خودمون بود و نیازی به اجاره نداشت! در زدم، مادرم در را باز کرد و با همون لحن گرم همیشگی اش گفت :
- سلام، ببخشید می تونم بهتون کمکی کنم؟
لبخند زدم. از شوخی های همیشگی مادرم بود! می خواستم وارد خونه شوم که ناگهان قیافه اش جدی شد و گفت :
- آقای محترم این کار چیه؟ خجالت نمی کشین؟ به پلیس زنگ بزنم؟
گفتم :
- مامان این منم! پسرت!
گفت :
- این حرفا چیه؟ من هیچ پسری ندارم!