Zeinab04
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 622
- امتیاز
- 3,505
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان ۷
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1401
- دانشگاه
- امیرکبیر
- رشته دانشگاه
- مهندسی پزشکی
تهش زیاد خوب نشد ...
خب ماهمه منتظر استارت قضیه ایمداستان بعدی رو #عشقی نکنید.
من همیشه دوست داشتم یه داستان بگم در ارتباط با یه انسان که خودش تنها توی دنیا مونده...
(بقیه از بین رفتن)و نشد!! چون ذهنم یهو قفل میکرد وسطش.
به هرحال موضوع جالبیه فکر میکنم پیشنهاد خوبی باشه!
این داستانه یا شعر نو؟داستان بعدی :
با اجازه
×بچه ها ی جمله اضافه کنین تاپیک نخوابه . جاست یک جمله نهایتا اگه دیدین ممکنه افسار داستان در بره و نفر بعدی ایده ی شما رو ادامه نده 3 جمله -_-
×اولش رو چون میخواستم ایده بدم زیاد شد
دیشب ، بارون باریده ولی زمین خیس نیست . چون آفتاب هست ، آفتاب شدیده. راه رفتن روی زمین خیس رو بیشتر دوست داشتم ولی همین زمین خشک گرم هم بخاطر قدم هایی ک تا جایی که اون هست ، برداشته میشه ، مقدسه.
اخه سبکش به هم میریزه . مثلا من کلا هیچ هنری نیستم بخوام جمله اضافه کنم بهش خراب میشهخب چه اشکالی داره سبکش این شکلی باشه؟
دیشب ، بارون باریده ولی زمین خیس نیست . چون آفتاب هست ، آفتاب شدیده. راه رفتن روی زمین خیس رو بیشتر دوست داشتم ولی همین زمین خشک گرم هم بخاطر قدم هایی ک تا جایی که اون هست ، برداشته میشه ، مقدسه.
----------------------------دیشب ، بارون باریده ولی زمین خیس نیست . چون آفتاب هست ، آفتاب شدیده. راه رفتن روی زمین خیس رو بیشتر دوست داشتم ولی همین زمین خشک گرم هم بخاطر قدم هایی ک تا جایی که اون هست ، برداشته میشه ، مقدسه.دستم رو سایبون چشمام می کنم بلکه از شدت تیزی نور آفتاب کم کنم اما نور روی آسفالت قدیمی و رنگ و رو رفته ی زیر پاهام می خوره و دوباره بازتاب میشه
همینجوری که داشتم روی اسفالت راه میرفتم یهو هوس کشیدن یه قلیون دوسیب زد به کلم . راستش بعد اون اهل دود شدم.
همه زندگیمو باخته بودم. از دود و دم رسیدم به زنبازی و مواد فروشی. (یکی از توزیعکنندگان مواد هایزنبرگ در ایران) وقتی تو حالت خماری تو خونهی ۳۰ متری بدون فرش و وسیلهام میخوابیدم احساس میکردم آخرین مرد دنیام. ولی وقتی شیشه (توجه شود فقط کریستال آبی تولید هایزنبرگ میکشیده) میکشیدم...----------------------------
قبلشم بودم ولی کم شاید هفته ای یکبار یا ... . ولی اونروز اتفاقی افتاد که بعدش ،روزم بدون نیکوتین شب نم شد ...
همه زندگیمو باخته بودم. از دود و دم رسیدم به زنبازی و مواد فروشی. (یکی از توزیعکنندگان مواد هایزنبرگ در ایران) وقتی تو حالت خماری تو خونهی ۳۰ متری بدون فرش و وسیلهام میخوابیدم احساس میکردم آخرین مرد دنیام. ولی وقتی شیشه (توجه شود فقط کریستال آبی تولید هایزنبرگ میکشیده) میکشیدم...
حالا من موندم و یه بچه نوزاد تو بغلم و پدری که دو ماه ازش خبری نیست ..ب حدی حالش بد شده بود بردنش بیمارستان
اونجا دیدمش منم ...
خواستم ببرمش مرکز ترک اعتیاد نذاش
بردمش ولی فرارکرد ....
نوزاد دختره،یادمه اون خیلی بچه ی دختر دوست داشت...حالا من موندم و یه بچه نوزاد تو بغلم و پدری که دو ماه ازش خبری نیست ..
دوباره هوس قلیون کرده بودم...ولی با این بچه نمیشد...باید یکاریش میکردم...نوزاد دختره،یادمه اون خیلی بچه ی دختر دوست داشت...
گفتم بزار قلیون رو بکنم تو حلقوم بچه یذره شاد شه این دل پوسیدهدوباره هوس قلیون کرده بودم...ولی با این بچه نمیشد...باید یکاریش میکردم...
ولی چیزی که میخواستم اتفاق نیوفتاد،به جاش صورت بچه قرمز شد، چشاش چپ شد و شروع کرد به سرفه کردن. انگار داش خفه میشد.
دقیقا اون موقع بود که یه فرشته رو دیدمحس خفه شدن...
احساس آشناییه!