داستان بسازیم (یک جمله اضافه کنید)

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع alemzadeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نه!!! اون دلم و شکوند و ما رو ترک کرد، من و سارا رو با بدبختی هامون تنها گذاشت. اون نمی تونه پدر خوبی باشه هیچوقت. تو همین فکرا بودم که امیر دوباره صدام کرد، نمی دونم چم بود یه دفعه عصبانی شدم و داد زدم: ها چیه؟؟؟ از چی حرف بزنیم، مگه حرفی هم مونده؟؟؟ تو منو با یه بچه ول کردی رفتی و الان میگی بیا و حرف بزنیم؟؟؟؟؟؟؟؟
مردم دورمون جمع شده بودن...
 
نه!!! اون دلم و شکوند و ما رو ترک کرد، من و سارا رو با بدبختی هامون تنها گذاشت. اون نمی تونه پدر خوبی باشه هیچوقت. تو همین فکرا بودم که امیر دوباره صدام کرد، نمی دونم چم بود یه دفعه عصبانی شدم و داد زدم: ها چیه؟؟؟ از چی حرف بزنیم، مگه حرفی هم مونده؟؟؟ تو منو با یه بچه ول کردی رفتی و الان میگی بیا و حرف بزنیم؟؟؟؟؟؟؟؟
مردم دورمون جمع شده بودن...
عصبی ب مردم دور و ورمون نکاه کرد ، دستمو کشید و بزور سوار ماشین کرد .. محکم در رو بست و خودش هم سریع سوار شد .. سارا رو با ارومی داد ب من و حرکت کرد ..
-ک با ی بچه ولت کردم ؟؟
+سرم رو پایین انداخته بودم و به سارا که داشت خوابش میبرد نگاه کردم ، زیرلب گفتم : واقعا چیزی یادت نمیاد؟


و بغض ۴ ماهه بالاخره شکست ، صدام درنمیومد ، فقط اشک بود ک از گونه هام سرازیر میشد ...
 
عصبی ب مردم دور و ورمون نکاه کرد ، دستمو کشید و بزور سوار ماشین کرد .. محکم در رو بست و خودش هم سریع سوار شد .. سارا رو با ارومی داد ب من و حرکت کرد ..
-ک با ی بچه ولت کردم ؟؟
+سرم رو پایین انداخته بودم و به سارا که داشت خوابش میبرد نگاه کردم ، زیرلب گفتم : واقعا چیزی یادت نمیاد؟


و بغض ۴ ماهه بالاخره شکست ، صدام درنمیومد ، فقط اشک بود ک از گونه هام سرازیر میشد ...

همینجور که تو فکرم هزار تا چیز داشت چرخ میخورد،نمیدونم چیشد که سارا رو محکم بغل کردم و درو باز کردم و خودمو انداختم پایین
با زحمت بلند شدم و با همه وجودم فرار کردم....
 
همینجور که تو فکرم هزار تا چیز داشت چرخ میخورد،نمیدونم چیشد که سارا رو محکم بغل کردم و درو باز کردم و خودمو انداختم پایین
با زحمت بلند شدم و با همه وجودم فرار کردم....
همینطور تو کوچه ها می دویدم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کردم .. تند و تندتر ، فرار از حقایق تلخی ک چ بخام چ نخام وجود داشتن...
همینجوری به راهم ادامه دادم که یدفعه یه گروه از این اراذل جلو سبز شد ... چشمام از ترس گرد شد .. سارا رو محکم به خودم چسبوندم و اروم اروم عقب رفام
اون شرخرشون اومد طرفم ، هر لحظه ممکن بود از ترس از حال برم ... چشمام رو بستم و با تموم وجود جیغ زدم... یدفعه خوردن ی چیز خ محکم ب سرمو حس کردم... همینطور ک چشمام تار میشد ، خون سر شکسته شدمو روی چوب بیس بال اون یارو دیدم .. چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی رو احساس نکردم ...
اغما...
 
همینطور تو کوچه ها می دویدم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کردم .. تند و تندتر ، فرار از حقایق تلخی ک چ بخام چ نخام وجود داشتن...
همینجوری به راهم ادامه دادم که یدفعه یه گروه از این اراذل جلو سبز شد ... چشمام از ترس گرد شد .. سارا رو محکم به خودم چسبوندم و اروم اروم عقب رفام
اون شرخرشون اومد طرفم ، هر لحظه ممکن بود از ترس از حال برم ... چشمام رو بستم و با تموم وجود جیغ زدم... یدفعه خوردن ی چیز خ محکم ب سرمو حس کردم... همینطور ک چشمام تار میشد ، خون سر شکسته شدمو روی چوب بیس بال اون یارو دیدم .. چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی رو احساس نکردم ...
اغما...

چشمامو که باز کردم،نمیدونستم کجام و اصلا چرا؟
لبای خشکم به هم چسبیده بودن و بازحمت تکونشون دادم و گفتم،سارای من کجاست؟
یهو امیر رو دیدم که سرش لای دستاش بود و با قیافه پریشون،بالای سرم نشسته بود
یهو داد و فریاد راه انداخت و پرستارا و دکترا رو خبر کرد که من به هوش اومدم
 
هیچ تصوری از موقعیتم نداشتم
ذهنم داشت توی خلا دست و پا میزد
اطرافمو نگاه کردم ولی فکرم متمرکز نمی شد، یکدفعه به خودم اومدم و دوباره و اینبار با صدای بلند تر گفتم:سارا! چه بلایی سرش آوردین؟!
دورم پر از آدم بود
داشتن با من صحبت میکردن ولی نمیشنیدم چی میگن، نمیفهمیدم
تنها چیزی که توی اون لحظه برام مهم بود دخترم بود و بس
خواستم یکبار دیگه فریاد بکشم که انگار تمام انرژی وجودم یکجا از بدنم خارج شد
 
اما من باید دخترم رو میدیدم
سارای من
پاره تنم
همه وجودم
حس میکردم دارن یه چیزی رو از من پنهون میکنن
همه داشتن مِن و مِن میکردن که امیرگفت:سارا رو دزدیدن اما پلیس دنبالشه و یه سرنخایی هم به دست آورده!
 
اما من باید دخترم رو میدیدم
سارای من
پاره تنم
همه وجودم
حس میکردم دارن یه چیزی رو از من پنهون میکنن
همه داشتن مِن و مِن میکردن که امیرگفت:سارا رو دزدیدن اما پلیس دنبالشه و یه سرنخایی هم به دست آورده!
بعد از اینکه منو امیر توی اتاق تنها شدیم گفت:باید یه چیزیو تعریف کنم،گذشته ای که خودمم فراموش کردم،ولی اون هنوز بامنه،من یه قاتل حرفه ایم،رقبای باندو از بین میبرم،حداقل این چیزیه که برام تعریف کردن
 
آخرین ویرایش:
بعد از اینکه منو امیر توی اتاق تنها شدیم گفت:باید یه چیزیو تعریف کنم،گذشته ای که خودم فراموش کردم،ولی اون هنوز بامنه،من یه قاتل حرفه ایم،رقبای باندو از بین میبرم،حداقل این چیزیه که برام تعریف کردن
این دیگه چی می گفت این وسط .. عصبی برگشتم ب سمتش: چی می گی تو؟؟
چشمام گرد شده بود و بهش زل زده بودم .. منتظر بودم ی کلمه دیگه حرف بزنه تا بزنم جر واجرش کنم ..
کپ کرده بود
 
این دیگه چی می گفت این وسط .. عصبی برگشتم ب سمتش: چی می گی تو؟؟
چشمام گرد شده بود و بهش زل زده بودم .. منتظر بودم ی کلمه دیگه حرف بزنه تا بزنم جر واجرش کنم ..
کپ کرده بود
ادامه داد:برای خودمم باورش سخت بود،ببخشید که بهت نگفته بودم،اقلا من قدیم
 
ادامه داد:برای خودمم باورش سخت بود،ببخشید که بهت نگفته بودم،اقلا من قدیم
برگشتم بهش گفتم : من فک کنم درکت کنم خب؟؟ فقط بزار این حرفا رو بعد پیدا شدن سارا بزنیم
سرمرو از دستم کندم .. از تخت بزور پایین اومدم و به طرف در خروجی رفتم .. دنبال رورنه ای برای پیدا کردنش
 
برگشتم بهش گفتم : من فک کنم درکت کنم خب؟؟ فقط بزار این حرفا رو بعد پیدا شدن سارا بزنیم
سرمرو از دستم کندم .. از تخت بزور پایین اومدم و به طرف در خروجی رفتم .. دنبال رورنه ای برای پیدا کردنش

همه راها تهش بن بست بود برام!
اما من یه مادرم...
یه مادر!باید دخترمو پیدا میکردم به هرقیمتی.اما چطور؟از کدوم راه؟
تو همین فکرا بودم که نم نم بارون شروع شد و قطره هاش ،اشکامو قایم میکردن
 
همه راها تهش بن بست بود برام!
اما من یه مادرم...
یه مادر!باید دخترمو پیدا میکردم به هرقیمتی.اما چطور؟از کدوم راه؟
تو همین فکرا بودم که نم نم بارون شروع شد و قطره هاش ،اشکامو قایم میکردن
با لباس بیمارستان ، زیر اون بارون ، احساس سرما می کردم .. دستامو دور بازوهام گرفتم و قدم هامو ریز ریز برداشتم.. از حیاط بیمارستان خارج نشده بودم که دیگه نتونستم راه برم .همونجا وایسادم.. لرز بدنمو گرفته بود ..ک ی کاپشن گرم رو دور خودم حس کردم. .
(#چیز کردن داستان :)))
 
با لباس بیمارستان ، زیر اون بارون ، احساس سرما می کردم .. دستامو دور بازوهام گرفتم و قدم هامو ریز ریز برداشتم.. از حیاط بیمارستان خارج نشده بودم که دیگه نتونستم راه برم .همونجا وایسادم.. لرز بدنمو گرفته بود ..ک ی کاپشن گرم رو دور خودم حس کردم. .
(#چیز کردن داستان :)))

برگشتم و چهره پریشون امیرو دیدم.
آه این چه حسی بود که داشت قلبمو از جاش میکند؟
یه عشق آمیخته با نفرت...
دلم اون لحظه یه بغل محکم میخواست.
یه جایی که خودمو توش پنهون کنم و آروم آروم اشک بریزم...
امیر،نیازمو از توی چشمام خوند!
 
برگشتم و چهره پریشون امیرو دیدم.
آه این چه حسی بود که داشت قلبمو از جاش میکند؟
یه عشق آمیخته با نفرت...
دلم اون لحظه یه بغل محکم میخواست.
یه جایی که خودمو توش پنهون کنم و آروم آروم اشک بریزم...
امیر،نیازمو از توی چشمام خوند!
صدای اذان از مسجد بغلی بلند شد .. سرمو برگردوندم.. اون بود .. کسی ک خ وقت بود از یاد برده بودمش..
( ب چیز کشیدن داستان :)))اقا چیز ،چیز بد نیست .. بسته ب دیدگاه خودتون داره
 
رفتم و وضوگرفتم
امیرنیومد و انگار تو این سالها علاوه بر من خیلی چیزا رو گم کرده بود
خودش رو...
خداش رو...
رفتم تا نماز بخونم
با خدای خودم حرف بزنم و سارامو از خودش بخوام
همون سجده اول کافی بود تا به هق هق بیفتم و دیگه نتونم بلند شم!
 
وقتی که از مسجد اومدم بیرون، دنبال امیر گشتم که دیدم به ماشینش تکیه داده و به جلوش خیره شده.
فکر کردم چطور ممکنه که تو کل مدتی که من زنش بودم اون یه قاتل بوده باشه؟! نه!
شاید اونی که واقعا میدونه امیر کیه همه ی واقعیت رو فاش نکرده باشه!
چه طور میتونم آینده دخترم رو دستش بسپرم؟
 
تو ذهنم همزمان دنبال کار بودم و یه خونه که اجاره اش کنم و با دخترم،زندگیمونو دوتایی بسازیم!
امیر،دیگه برای من قابل اعتماد نبود...
اما دخترم الان کجاست؟
سالمه؟
سیره یاگرسنه؟
سیرابه یا تشنه؟
جاش گرمه؟نرمه؟
خدای من...
راه درست کجاست؟کدوم سمته؟
 
خواستم یواشکی از راهی که اومدم برگردم و برم که چشم امیر افتاد بهم و دوید سمتم!
مطمئنا بهم میرسید پس قید فرار رو زدم. وقتی رسید بهم گفت : داشتی جایی می رفتی؟
 
Back
بالا