با خستگی در چوبی رنگ و رو رفته رو باز کردم ...
نگاه خستمو توی خونه چرخوندم و با دیدن سروش که دوباره گل مجلس بود و از توانایی های بی نظیرش توی هک چرت و پرت میگفت ، پوفی کردم و درو با پام بستم ...
همه ی سعیمو برای بی سر و صدا رد شدن و به چشم نیومدن میکردم ....
کیف کوچیک مشکیم در حالی که بند بلندش توی دستم بود روی زمین کشیده میشد ...
حرفای سروشو نصفه و نیمه میشنیدم و چقدر توی دلم افسوس میخوردم به حال دختر و پسرای خلی که حرفاشو باور میکردن ...
سروشه جوگیر ! همینجوری ادامه بده تا دو روز بعد به چاخان کردن در مورد هک ناسا میرسه ! حتمن بعدشم اضافه میکنه که همه ی کارمندای ناسا به دست و پاش افتادن که اطلاعاتو پخش نکنه !
با تاسف سری تکون دادم و دستمو روی دستگیره ی خنکه اهنی اتاقم گذاشتم ...
یک هیچ به نفع رزا ! هیچکس ندیدش !
پامو که توی اتاق گذاشتم صدای نکره ی سروش بلندتر شد : به به ! خانوم برنامه نویس ! هنوز تو دوره ی مقدماتی به سر میبری یا بلاخره به پایتون کاربردی رسیدی ؟
نگاهم به ندا و فرهاد افتاد که با نگاهشون التماس میکرد برای ساکت موندنم ....
برام مهم نبود ... نه تیکه های سروش .... نه حتی خنده های علافای دور و برش.... پس دلیل نگاهای عاجز ندا و فرهاد چی بود ؟
بدون توجه بهش دستمو به لبه ی در گرفتم تا ببندمش ...
انگار تازه سر نطقش باز شده بود که گفت : بابا تعارف نداریم که ! بیا پیش خودم بهت یاد میدم ! بلاخره هرکی یه استعدادی داره دیگه ! یکی هم مثل تو باید شونصد بار بهش بگن تا بفهمه !
دوباره استارت خنده ی دوستاش و بی محلیه من ....
صدای اروم یکی از نوچه های سروش اومد : کسی چه میدونه ... شاید مامانو باباشم میدونستن چقد خنگه که ولش کردن !
دیگه نشنیدم ... فقط درو بستم و دوباره قسم خوردم که یه روز حال همشونو میگیرم .....
@armaghannn
@negaar_mgd و سایر دوستان .... ادامه بدین لطفا !