داستان بسازیم (یک جمله اضافه کنید)

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع alemzadeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ولی الان اصلا وقت مناسبی برای دیدن یه فرشته نبود ، محکم پشت سارا می زدم تا نفسش بالا بیاد ، درست شد داره نفس میشه ، از خیالات خودم دراومد ، فکر اینکه برم سراغ چیزی ک زندگیمو نابود کرده هم وحشتناک بود
 
همه چی داشت دور سرم میپیچید. حالم خیلی بد شده بود. سردرد ولم نمیکرد.باید میرفتم به یه روانپزشک
ولی با چه پولی؟ خودمم زده بود به سرم ... اگه تو این وضعیت پاشم برم روانپزشک چی برا خوردن می مونن ،باس دنبال اون لعنتی)شوهرش(بگردم شاید هزینه این بچه رو بتونه بده ...(شوهر معتادی ک فرار کرده ، مسلما شبگرد و جوی خواب نیست، این یاروعه رفته تو سازمان قاچاق پول ب جیب می زنه عین چی)
 
ولی با چه پولی؟ خودمم زده بود به سرم ... اگه تو این وضعیت پاشم برم روانپزشک چی برا خوردن می مونن ،باس دنبال اون لعنتی)شوهرش(بگردم شاید هزینه این بچه رو بتونه بده ...(شوهر معتادی ک فرار کرده ، مسلما شبگرد و جوی خواب نیست، این یاروعه رفته تو سازمان قاچاق پول ب جیب می زنه عین چی)
اون پول به جیب میزنه و من اینجا با یه نوزاد و این سرطان لعنتی باید کار کنم
 
خب،به ذهنم رسید که این بچرو بفروشمو همه چیو حل کنم
اما به صورت معصوم و ناز و ملوسش که نگاه کردم، حس کردم داره با چشماش ازم میخواد این کارو نکنم. چشمای زیتونی اش برق میزدن. آهسته خندید. دلم ضعف رفت. چطور میتونستم این بچه ی بی گناه رو به خاطر خودخواهی خودم بفروشم؟ اما راه دیگه ای هم بود؟ باید پول ز کجا میوردم؟ :)
 
اما به صورت معصوم و ناز و ملوسش که نگاه کردم، حس کردم داره با چشماش ازم میخواد این کارو نکنم. چشمای زیتونی اش برق میزدن. آهسته خندید. دلم ضعف رفت. چطور میتونستم این بچه ی بی گناه رو به خاطر خودخواهی خودم بفروشم؟ اما راه دیگه ای هم بود؟ باید پول ز کجا میوردم؟ :)
حتی فکر کردن ب این نقشه پلید هم تنمو می لرزوند
با ی یچه ۴ ماهه راهی خونه ها شدم دنبال کار،
اخر شب بود و من ناامید به سمت پانسیون حرکت می کردم که یه شاسی بلند مشکی کنارم ایستاد، سرم بلند کردم و چشمم به راننده افتاد ، خشکم زد ... امیر بود(امیر اسم شوهرشه)
پ.ن دوستان اگ میشه جوری ادامه بدید ک امیر گذشتشو یادش نمیاد و فقط می دونه عضو ی باند قاچاقه
 
حتی فکر کردن ب این نقشه پلید هم تنمو می لرزوند
با ی یچه ۴ ماهه راهی خونه ها شدم دنبال کار،
اخر شب بود و من ناامید به سمت پانسیون حرکت می کردم که یه شاسی بلند مشکی کنارم ایستاد، سرم بلند کردم و چشمم به راننده افتاد ، خشکم زد ... امیر بود(امیر اسم شوهرشه)
پ.ن دوستان اگ میشه جوری ادامه بدید ک امیر گذشتشو یادش نمیاد و فقط می دونه عضو ی باند قاچاقه
واقعا امیر بود!!! تنها چیزی که اون لحظه به فکرم می رسید این بود که چشم زیتونیم(بچش) رو بزارم تو ماشینش...
 
واقعا امیر بود!!! تنها چیزی که اون لحظه به فکرم می رسید این بود که چشم زیتونیم(بچش) رو بزارم تو ماشینش...
بدنم میلرزید ، بعد این چند ماه طوری بهم زل زده بود ک انگار تا حالا منو تو اون زندگی کوفتیش ندیده...
چند قدمی جلو رفتم و پشت در ماشین وایسادم.. هوا سرد بود و اشک هایی ک بزور تو چشمام نگهشون داشته بودم ، چشمام رو می سوزوند..
شیشه رو داد پایین.. لبام تکون می خوردن ملی هیچ صدایی از حنجره لعنتی بیرون نمیومد... کی فکر می کرد بتونم کسی رو ک زندگیم رو اتیش زد دوست داشته باشم ...
 
بدنم میلرزید ، بعد این چند ماه طوری بهم زل زده بود ک انگار تا حالا منو تو اون زندگی کوفتیش ندیده...
چند قدمی جلو رفتم و پشت در ماشین وایسادم.. هوا سرد بود و اشک هایی ک بزور تو چشمام نگهشون داشته بودم ، چشمام رو می سوزوند..
شیشه رو داد پایین.. لبام تکون می خوردن ملی هیچ صدایی از حنجره لعنتی بیرون نمیومد... کی فکر می کرد بتونم کسی رو ک زندگیم رو اتیش زد دوست داشته باشم ...
یاد روز عروسی‌مون افتادم
چقدر خوب بود
میخندیدیم
می‌رقصیدیم
به هم چه قول هایی میدادیم!
 
برا اونایی ک داستان نم دونن چیه ..

دیشب ، بارون باریده ولی زمین خیس نیست . چون آفتاب هست ، آفتاب شدیده. راه رفتن روی زمین خیس رو بیشتر دوست داشتم ولی همین زمین خشک گرم هم بخاطر قدم هایی ک تا جایی که اون هست ، برداشته میشه ، مقدسه.دستم رو سایبون چشمام می کنم بلکه از شدت تیزی نور آفتاب کم کنم اما نور روی آسفالت قدیمی و رنگ و رو رفته ی زیر پاهام می خوره و دوباره بازتاب میشه
همینجوری که داشتم روی اسفالت راه میرفتم یهو هوس کشیدن یه قلیون دوسیب زد به کلم . راستش بعد اون اهل دود شدم.
قبلشم بودم ولی کم شاید هفته ای یکبار یا ... . ولی اونروز اتفاقی افتاد که بعدش ،روزم بدون نیکوتین شب نم شد ...
همه زندگیمو باخته بودم. از دود و دم رسیدم به زنبازی و مواد فروشی. (یکی از توزیع‌کنندگان مواد هایزنبرگ در ایران) وقتی تو حالت خماری تو خونه‌ی ۳۰ متری بدون فرش و وسیله‌ام می‌خوابیدم احساس می‌کردم آخرین مرد دنیام. ولی وقتی شیشه (توجه شود فقط کریستال آبی تولید هایزنبرگ می‌کشیده) می‌کشیدم...
ب حدی حالش بد شده بود بردنش بیمارستان
اونجا دیدمش منم ...
خواستم ببرمش مرکز ترک اعتیاد نذاش
بردمش ولی فرارکرد ....
حالا من موندم و یه بچه نوزاد تو بغلم و پدری که دو ماه ازش خبری نیست ..
نوزاد دختره،یادمه اون خیلی بچه ی دختر دوست داشت...
دوباره هوس قلیون کرده بودم...ولی با این بچه نمیشد...باید یکاریش میکردم...
گفتم بزار قلیون رو بکنم تو حلقوم بچه یذره شاد شه این دل پوسیده
ولی چیزی که میخواستم اتفاق نیوفتاد،به جاش صورت بچه قرمز شد، چشاش چپ شد و شروع کرد به سرفه کردن. انگار داش خفه میشد.
حس خفه شدن...
احساس آشناییهدقیقا اون موقع بود که یه فرشته رو دیدمولی الان اصلا وقت مناسب برای دیدن یه فرشته نبود ، محکم پشت سارا می زدم تا نفسش بالا بیاد ، درست شد داره نفس میشه ، از خیالات خودم دراومد ، فکر اینکه برم سراغ چیزی ک زندگیمو نابود کرده هم وحشتناک بودهمه چی داشت دور سرم میپیچید. حالم خیلی بد شده بود. سردرد ولم نمیکرد.باید میرفتم به یه روانپزشک
ولی با چه پولی؟ خودمم زده بود به سرم ... اگه تو این وضعیت پاشم برم روانپزشک چی برا خوردن می مونن ،باس دنبال اون لعنتی)شوهرش(بگردم شاید هزینه این بچه رو بتونه بده ...(شوهر معتادی ک فرار کرده ، مسلما شبگرد و جوی خواب نیست، این یاروعه رفته تو سازمان قاچاق پول ب جیب می زنه عین چی)
اون پول به جیب میزنه و من اینجا با یه نوزاد و این سرطان لعنتی باید کار کنم
خب،به ذهنم رسید که این بچرو بفروشمو همه چیو حل کنم
اما به صورت معصوم و ناز و ملوسش که نگاه کردم، حس کردم داره با چشماش ازم میخواد این کارو نکنم. چشمای زیتونی اش برق میزدن. آهسته خندید. دلم ضعف رفت. چطور میتونستم این بچه ی بی گناه رو به خاطر خودخواهی خودم بفروشم؟ اما راه دیگه ای هم بود؟ باید پول ز کجا میوردم؟ :)
حتی فکر کردن ب این نقشه پلید هم تنمو می لرزوند
با ی یچه ۴ ماهه راهی خونه ها شدم دنبال کار،
اخر شب بود و من ناامید به سمت پانسیون حرکت می کردم که یه شاسی بلند مشکی کنارم ایستاد، سرم بلند کردم و چشمم به راننده افتاد ، خشکم زد ... امیر بود(امیر اسم شوهرشه)
واقعا امیر بود!!! تنها چیزی که اون لحظه به فکرم می رسید این بود که چشم زیتونیم(بچش) رو بزارم تو ماشینش...
بدنم میلرزید ، بعد این چند ماه طوری بهم زل زده بود ک انگار تا حالا منو تو اون زندگی کوفتیش ندیده...
چند قدمی جلو رفتم و پشت در ماشین وایسادم.. هوا سرد بود و اشک هایی ک بزور تو چشمام نگهشون داشته بودم ، چشمام رو می سوزوند..
شیشه رو داد پایین.. لبام تکون می خوردن ملی هیچ صدایی از حنجره لعنتی بیرون نمیومد... کی فکر می کرد بتونم کسی رو ک زندگیم رو اتیش زد دوست داشته باشم ..
یاد روز عروسی‌مون افتادم
چقدر خوب بود
میخندیدیم
می‌رقصیدیم
به هم چه قول هایی میدادیم!
 
آخرین ویرایش:
برا اونایی ک داستان نم دونن چیه ..

دیشب ، بارون باریده ولی زمین خیس نیست . چون آفتاب هست ، آفتاب شدیده. راه رفتن روی زمین خیس رو بیشتر دوست داشتم ولی همین زمین خشک گرم هم بخاطر قدم هایی ک تا جایی که اون هست ، برداشته میشه ، مقدسه.دستم رو سایبون چشمام می کنم بلکه از شدت تیزی نور آفتاب کم کنم اما نور روی آسفالت قدیمی و رنگ و رو رفته ی زیر پاهام می خوره و دوباره بازتاب میشه
همینجوری که داشتم روی اسفالت راه میرفتم یهو هوس کشیدن یه قلیون دوسیب زد به کلم . راستش بعد اون اهل دود شدم.
قبلشم بودم ولی کم شاید هفته ای یکبار یا ... . ولی اونروز اتفاقی افتاد که بعدش ،روزم بدون نیکوتین شب نم شد ...
همه زندگیمو باخته بودم. از دود و دم رسیدم به زنبازی و مواد فروشی. (یکی از توزیع‌کنندگان مواد هایزنبرگ در ایران) وقتی تو حالت خماری تو خونه‌ی ۳۰ متری بدون فرش و وسیله‌ام می‌خوابیدم احساس می‌کردم آخرین مرد دنیام. ولی وقتی شیشه (توجه شود فقط کریستال آبی تولید هایزنبرگ می‌کشیده) می‌کشیدم...
ب حدی حالش بد شده بود بردنش بیمارستان
اونجا دیدمش منم ...
خواستم ببرمش مرکز ترک اعتیاد نذاش
بردمش ولی فرارکرد ....
حالا من موندم و یه بچه نوزاد تو بغلم و پدری که دو ماه ازش خبری نیست ..
نوزاد دختره،یادمه اون خیلی بچه ی دختر دوست داشت...
دوباره هوس قلیون کرده بودم...ولی با این بچه نمیشد...باید یکاریش میکردم...
گفتم بزار قلیون رو بکنم تو حلقوم بچه یذره شاد شه این دل پوسیده
ولی چیزی که میخواستم اتفاق نیوفتاد،به جاش صورت بچه قرمز شد، چشاش چپ شد و شروع کرد به سرفه کردن. انگار داش خفه میشد.
حس خفه شدن...
احساس آشناییهدقیقا اون موقع بود که یه فرشته رو دیدمولی الان اصلا وقت مناسب برای دیدن یه فرشته نبود ، محکم پشت سارا می زدم تا نفسش بالا بیاد ، درست شد داره نفس میشه ، از خیالات خودم دراومد ، فکر اینکه برم سراغ چیزی ک زندگیمو نابود کرده هم وحشتناک بودهمه چی داشت دور سرم میپیچید. حالم خیلی بد شده بود. سردرد ولم نمیکرد.باید میرفتم به یه روانپزشک
ولی با چه پولی؟ خودمم زده بود به سرم ... اگه تو این وضعیت پاشم برم روانپزشک چی برا خوردن می مونن ،باس دنبال اون لعنتی)شوهرش(بگردم شاید هزینه این بچه رو بتونه بده ...(شوهر معتادی ک فرار کرده ، مسلما شبگرد و جوی خواب نیست، این یاروعه رفته تو سازمان قاچاق پول ب جیب می زنه عین چی)
اون پول به جیب میزنه و من اینجا با یه نوزاد و این سرطان لعنتی باید کار کنم
خب،به ذهنم رسید که این بچرو بفروشمو همه چیو حل کنم
اما به صورت معصوم و ناز و ملوسش که نگاه کردم، حس کردم داره با چشماش ازم میخواد این کارو نکنم. چشمای زیتونی اش برق میزدن. آهسته خندید. دلم ضعف رفت. چطور میتونستم این بچه ی بی گناه رو به خاطر خودخواهی خودم بفروشم؟ اما راه دیگه ای هم بود؟ باید پول ز کجا میوردم؟ :)
حتی فکر کردن ب این نقشه پلید هم تنمو می لرزوند
با ی یچه ۴ ماهه راهی خونه ها شدم دنبال کار،
اخر شب بود و من ناامید به سمت پانسیون حرکت می کردم که یه شاسی بلند مشکی کنارم ایستاد، سرم بلند کردم و چشمم به راننده افتاد ، خشکم زد ... امیر بود(امیر اسم شوهرشه)
واقعا امیر بود!!! تنها چیزی که اون لحظه به فکرم می رسید این بود که چشم زیتونیم(بچش) رو بزارم تو ماشینش...
بدنم میلرزید ، بعد این چند ماه طوری بهم زل زده بود ک انگار تا حالا منو تو اون زندگی کوفتیش ندیده...
چند قدمی جلو رفتم و پشت در ماشین وایسادم.. هوا سرد بود و اشک هایی ک بزور تو چشمام نگهشون داشته بودم ، چشمام رو می سوزوند..
شیشه رو داد پایین.. لبام تکون می خوردن ملی هیچ صدایی از حنجره لعنتی بیرون نمیومد... کی فکر می کرد بتونم کسی رو ک زندگیم رو اتیش زد دوست داشته باشم ..
یاد روز عروسی‌مون افتادم
چقدر خوب بود
میخندیدیم
می‌رقصیدیم
به هم چه قول هایی میدادیم!
بی اختیار زدم زیر گریه، به خاطر اون روزای تلف شده،به خاطر قول های فراموش شده، به خاطر شب هایی که تا صبح گریه میکردم ، به خاطر چرا ها و ای کاش های نامتناهی ، و همه اینا تقصیر یه نفر بود
کلیک کنید تا باز شود...
 
بی اختیار زدم زیر گریه، به خاطر اون روزای تلف شده،به خاطر قول های فراموش شده، به خاطر شب هایی که تا صبح گریه میکردم ، به خاطر چرا ها و ای کاش های نامتناهی ، و همه اینا تقصیر یه نفر بود
کلیک کنید تا باز شود...
بهت زده زل زده بود ب من،
نگاهش ب سارا افتاد...
انگار داشت ب چیزی فکر میکرد...
انگار داشت سعی میکرد منو بخاطر بیاره...
بالأخره سکوت بینمونو شکستم:
_«چرا؟!»
هیچی نگفت...
فقط، پاشو گذاشت روو گازو رفت...
از صدای جیغ لاستیکش سارا ب گریه افتاد،
محکم‌تر بغلش کردم...
_«نترس مامانی...چیزی نیست...»
مامانی...
مامانی...
اولین باری بود ک این واژه رو براش بکار میبردم،
انگار واقعاً قبولش کردم...
توو همین فکرا بودم ک دیدم جلوی پام ترمز کرد، برگشته بود،
درو برام باز کرد و گفت سوار شو...
نگاهش کردم، از قیافش هیچی نمیفهمیدم...
 
#اسپم!
بچه ها داستانه یه مشکلی داره! طرف اولش مرده بعد زنه! ینی جایی ک اسم بیمارستان میاد یهو جنسیت شخصیت بدون هیچ پیش پرداختی عوض میشه.
 
#اسپم!
بچه ها داستانه یه مشکلی داره! طرف اولش مرده بعد زنه! ینی جایی ک اسم بیمارستان میاد یهو جنسیت شخصیت بدون هیچ پیش پرداختی عوض میشه.
بخاطر اینه که پیوستگی نداره،بعد دوسه ماه آپ شد و بچه ها یادشون رفت داستانو
 
بخاطر اینه که پیوستگی نداره،بعد دوسه ماه آپ شد و بچه ها یادشون رفت داستانو

نه اینطور نیست! زمانی اینجور شده که اتفاقا پیوستگی بوده! تا تاریخ 29 جون میشه طرف رو مرد حساب کرد ( ک البته واقعا تا این تاریخ مرده) ولی فرداش یعنی 30 جون جنسیت شخصیت زن میشه.
 
با صدای جیغ لاستیکای ماشین هیععععع گفتم و سره جام وایستادم... سارا جیغ میزد و امیر با چشمای به خون نشسته از ماشین پیاده میشد ... هر قدمه امیر مساوی بود با دو قدم من برای دور شدن ازش... سارا چنگ مینداخت.... امیر با چشماش خط و نشون می کشید ... سارا سرخ شده بود از گریه .... امیر سرخ از عصبانیت....نمیدونم چی شد.... پام به چی گیر کرد توی این خیابون صاف که نزدیک بود به پشت بوفتم... دستام ناخوداگاه برای حفظ تعادلم باز شد.... سارا بینه زمین و اسمون.... من بدتر از اون.... همه چیز سریع اتفاق افتاد... سریع تر از اونی که بخوام واکنشی بجز بستنه چشمام انجام بدم... گریه ی سارا قطع شدن... نفسه من هم.... درست لحظه ای که منتظر بودم کمرم تیزیه لبه ی جوب رو حس کنه , دستی دور کمرم حلقه شد.... از ترس نمیتونستم فکر کنم....
_ هی ! چشماتو وا کن !
از کی تا حالا «هی» خطاب میشدم ؟ از کی تا حالا آدمه معتاد سرعته بتمن و میگ میگ پیدا کرده بود ؟ از کی تا حالا مادر اینقدر بی مسئولیت شده بود؟ خب کمرت خورد میشد! به درک ! سارا کوچولوی چشم سبز مهم تر بود یا توعه مریضی که با انتخابات همه رو به فنا کشوندی؟مادرتو با امیر دق دادی.... خونه ی چند هزار متریه پدریتو به خاطره خونه ی کوچیک امیر و حضورش ترک کردی.... تویی که ساراتم به خاطر امیر نابود کردی....
_ هی! با تواما ! خوله از برجه میلاد پرت نشده !
مگه ارتفاع فرقی داشت وقتی باز کردنه چشم یه فاجعه رو نشون میداد.... اصلا... برج میلاد بهتر بود... اینجوری دیگه به آفریدی هم وجود نداشت (به آفرید : اسمه خودش)
با درد چشمامو باز کردم.... اولین چیزی که به چشمم خورد امیری بود که با فاصله ی چند سانتی از من ایستاده بود ؟ نه....سارایی بود که با لذت انگشته شستشو توی بغله امیر می مکید.... من کنار جوب....سارا باید الان سرش به لبه ی جوب میخورد و غرق خون میبود... ولی....زبونمو گاز گرفتم....تکیه مو از دسته امیر گرفتمو دستامو به سمته سارا دراز کردم تا بغلش کنم.... دستمو گذاشتم رو پهلوهاش ولی اون بیشتر خودشو به امیر چسبوند.... به امیر نگاهی کردم و زیر لب گفتم : حتی این بچه هم نسبتتو میدونه... ولی توچی بی وفا ؟
عجیب بود که سارا بغل امیرو به من ترجیح میداد
مگه سارا نمیدونست که اون انسان نیست و یه حیوون پسته؟
مگه نمیدونه احساساتمو کشت؟
 
Back
بالا