با صدای جیغ لاستیکای ماشین هیععععع گفتم و سره جام وایستادم... سارا جیغ میزد و امیر با چشمای به خون نشسته از ماشین پیاده میشد ... هر قدمه امیر مساوی بود با دو قدم من برای دور شدن ازش... سارا چنگ مینداخت.... امیر با چشماش خط و نشون می کشید ... سارا سرخ شده بود از گریه .... امیر سرخ از عصبانیت....نمیدونم چی شد.... پام به چی گیر کرد توی این خیابون صاف که نزدیک بود به پشت بوفتم... دستام ناخوداگاه برای حفظ تعادلم باز شد.... سارا بینه زمین و اسمون.... من بدتر از اون.... همه چیز سریع اتفاق افتاد... سریع تر از اونی که بخوام واکنشی بجز بستنه چشمام انجام بدم... گریه ی سارا قطع شدن... نفسه من هم.... درست لحظه ای که منتظر بودم کمرم تیزیه لبه ی جوب رو حس کنه , دستی دور کمرم حلقه شد.... از ترس نمیتونستم فکر کنم....
_ هی ! چشماتو وا کن !
از کی تا حالا «هی» خطاب میشدم ؟ از کی تا حالا آدمه معتاد سرعته بتمن و میگ میگ پیدا کرده بود ؟ از کی تا حالا مادر اینقدر بی مسئولیت شده بود؟ خب کمرت خورد میشد! به درک ! سارا کوچولوی چشم سبز مهم تر بود یا توعه مریضی که با انتخابات همه رو به فنا کشوندی؟مادرتو با امیر دق دادی.... خونه ی چند هزار متریه پدریتو به خاطره خونه ی کوچیک امیر و حضورش ترک کردی.... تویی که ساراتم به خاطر امیر نابود کردی....
_ هی! با تواما ! خوله از برجه میلاد پرت نشده !
مگه ارتفاع فرقی داشت وقتی باز کردنه چشم یه فاجعه رو نشون میداد.... اصلا... برج میلاد بهتر بود... اینجوری دیگه به آفریدی هم وجود نداشت (به آفرید : اسمه خودش)
با درد چشمامو باز کردم.... اولین چیزی که به چشمم خورد امیری بود که با فاصله ی چند سانتی از من ایستاده بود ؟ نه....سارایی بود که با لذت انگشته شستشو توی بغله امیر می مکید.... من کنار جوب....سارا باید الان سرش به لبه ی جوب میخورد و غرق خون میبود... ولی....زبونمو گاز گرفتم....تکیه مو از دسته امیر گرفتمو دستامو به سمته سارا دراز کردم تا بغلش کنم.... دستمو گذاشتم رو پهلوهاش ولی اون بیشتر خودشو به امیر چسبوند.... به امیر نگاهی کردم و زیر لب گفتم : حتی این بچه هم نسبتتو میدونه... ولی توچی بی وفا ؟