someon
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 142
- امتیاز
- 590
- نام مرکز سمپاد
- sa
- شهر
- tu
- سال فارغ التحصیلی
- 0000
دارم فکر میکنم همه چی از کی شروع شد که از خواب میپرم و میفهمم که ...
چرا همش میخواید داستان رو تمومش کنین ؟ بزارین یه ذره پیش برهدارم فکر میکنم همه چی از کی شروع شد که از خواب میپرم و میفهمم که ...
بهم گفت عجله کن وقت زیادی نداریمرو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی های بودی آوردنت بیمارستان
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی
گفتم اوکی باشه من های ام اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
همه چیز رو یادمه؛حافظه ام سر جاشه اما وقی فکر میکنم یکی از اعماق وجودم داد میزنه:تو کی هستی؟؟
میگم : منُ بشناس ، دوباره میگه : تو کی هستی؟ میگم: گذشتتُ بشکاف.
گذسته...تلخ ترین مفهومی ک تو زندگیم حس کردم و فکر بهش یعنی غرق شدن
الان دارم سعی میکنم گذشتهمو به یاد بیارم.
اون پسر قیافش واسم آشنا بود . انگار قبل از پارک بارها دیده بودمش ....
داشتم به این فکر میکردم که کجا دیدمش و چرا یادم نمیاد، که صدای قدم های کسیو شنیدم . نزدیک و نزدیک تر میشد . یک دفعه در با صدای عجیب و غریبی آروم آروم باز شد .
کی ؟؟؟بهم گفت عجله کن وقت زیادی نداریم
من آوردمش توکی ؟؟؟
هنو کسی نیومده تو
اوکیکیو دقیقا ؟ روح ؟ سایه ؟ :)
اول بنویس کی اومد تو بعد جملشو بگو
یه مرد جوون اومد تو و بهم گفت :عجله کن وقت زیادی نداریمرو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی های بودی آوردنت بیمارستان
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی
گفتم اوکی باشه من های ام اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
همه چیز رو یادمه؛حافظه ام سر جاشه اما وقی فکر میکنم یکی از اعماق وجودم داد میزنه:تو کی هستی؟؟
میگم : منُ بشناس ، دوباره میگه : تو کی هستی؟ میگم: گذشتتُ بشکاف.
گذسته...تلخ ترین مفهومی ک تو زندگیم حس کردم و فکر بهش یعنی غرق شدن
الان دارم سعی میکنم گذشتهمو به یاد بیارم.
اون پسر قیافش واسم آشنا بود . انگار قبل از پارک بارها دیده بودمش ....
داشتم به این فکر میکردم که کجا دیدمش و چرا یادم نمیاد، که صدای قدم های کسیو شنیدم . نزدیک و نزدیک تر میشد . یک دفعه در با صدای عجیب و غریبی آروم آروم باز شد .
در حین اینکه داشتم پا میشدم، ازش پرسیدم که اینجا چه خبره؟رو صندلی پارک نشسته بودم که یه نفر از کنارم گذشت مثل همه افراد دیگه که از کنارم می گذشتن توجهی بهش نکردم؛ ولی ای کاش بهش توجه میکردم. اخه اون فرق داشت خیلی زیاد؛ چون سمتم اسلحه کشیده بود! طرف خل و چل بود و اسلحشم ازین آب بازیا بود !! \((: چفد دوست داشتنی یه نگاه بهش کردم و گفتم ب عینکیا نباید آب بپاشیا!(یعنی خودمون عینکی ایم)
گفت:برو بابا!
گفتم: من بابات نیستم!
خندید و گفت: کاش بودی!
انگار سال های ساله من رو می شناسه و تمام اخلاقیاتم رو می دونه که اینقدر مطمئن از این که کاش پدرش بودم حرف می زنه!
پرسیدم:چطور؟برو پیش پدر خودت بازی کن
گفت: بابام رو خیلی سال پیش با یه تفنگ واقعی کشتن!
انگار یه سطل اب سرد ریخته باشن روم به چشمای پر اشکش خیره شدم
از جام بلند شدم و زدم رو شونش
گفتم: دیگه این ورا پیدات نشه
یه هو یه چیزی مث چیی از قلبم گذشت!
پشیمون شدم از حرفم
بغلش کردم . بغضش یهو ترکید . شروع کرد به زار زار گریه کردن . منم بغض کرده بودم که مثل شوک زده ها پرید عقب و شروع کرد به خندیدن. بعد افتاد رو زمین و تشنج کرد . سرم داشت گیج می رفت .....
عجب دیوونه ای به تورم خورده بود
نمیدونستم چیکار کنم ، کم کم مردم داشتن جمع میشدن...
نگاها به سمت ما بود
مطمئنا ترجیح میدادم تو چنین صحنه ای قرار نمیگرفتم
داشتم فکر میکردم که چیکار کنم چیکار نکنم که یهو صورتم خیس شد و صدای خنده ی جیغ مانندی گوشام رو کر کرد!
خودش بود ، با خنده بهم گفت اسکولت کردم
یه دفعه همه ی مردم هم با همون صدا شروع به یه خنده ی وحشتناک کردن . سر در نمیوردم . نکنه اونی که دیوونس منم ؟
هنوز مات اتفاقی بودم که افتاده بود...
سرگیجم لحظه به لحظه بیشتر میشد . صدای خنده رو حتی از توی وجود خودم هم میتونستم بشنوم . احساس میکردم صدای درون خودم داره بلند تر میشه . بیشتر به جیغ و داد شبیه بود تا خنده .
چشمامو که وا کردم دیدم روی تختمم . نه تخت من نبود ؛ یه زندان بود ، بازم نه یه باغ . احساس میکردم دارم با سرعت نور دور تا دور جهان میچرخم .
اروم چشمامو باز کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. نگاهی به سرم توی دستم کردم و اتفاقات برام تداعی شد .
من چرا توی بیمارستان بودم ؟ بالای سرم همون پسره وایساده بود . صداهای عجیبی از اتاق های اطراف میومد . شک داشتم اینجا واقعا بیمارستان
باشه یهو پسره با یه صدای نازکی پرسید: "به هوش اومدی عزیزم؟"....
بلند داد زدم : اینجا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ منو واسه چی اوردی اینجا ؟ آهاااااای
برگشت گفت : خفه شو عملی های بودی آوردنت بیمارستان
گفتم :چرت نگو من و های شدن زر مفت میزنی . گفت: آره راستش یه مشکل دیگه هست که...
الانم هایی
گفتم اوکی باشه من های ام اون وخ بم میگی چرا تو دستت یه تفنگ آبی اسباب بازیه؟؟
قاعدتا وقتی های باشی از این چیزا زیاد میبینی دیگه
یه نگاه عاقل اندر سفیه بش کردم و همون لحظه دنیا دور سرم سیاهی رفت و اون پسره دست و پاشو گم کرد
دکتر رو صدا زد،دکتر با عجله خودشو رسوند
تو منگی عجیب غریبم دست راستمو آوردم بالا و دیدم یه شات گان تو دستمه
درست تر که نگاه کردم دیدم تفنگ آب پاشه
خندیدم و خندیدم عین روانیا ک دکتره یهو ارام بخش بم زد و پوف! همه چی سیاه شد
از قعر اون سیاهی یه تفنگ خودنمایی میکرد. انگار تو یه لوپ افتاده بودم که تهش به تفنگ آبی ختم می شد.
من میدونستم داره یه اتفاقایی میفته . من مطمئنم که تا حالا حتی لب به سیگار هم نزدم . مثل فیلمای علمی تخیلی فکر کردم شاید اوردنم تا روم آزمایش انجام بدن . اینجا هیچ چیز قابل اعتماد نیست ، حتی به خودمم شک دارم ....
دوباره به هوش میام . دور و برم خالیه . توی یه اتاق تقریبا 2 در 2 دست و پامو به تخت بستن . دوباره اون صداهای عجیب و غریب رو از اطراف میشنوم . فکر میکنم افراد دیگه ای هم از امثال من اینجا هستن ....
همه چیز رو یادمه؛حافظه ام سر جاشه اما وقی فکر میکنم یکی از اعماق وجودم داد میزنه:تو کی هستی؟؟
میگم : منُ بشناس ، دوباره میگه : تو کی هستی؟ میگم: گذشتتُ بشکاف.
گذسته...تلخ ترین مفهومی ک تو زندگیم حس کردم و فکر بهش یعنی غرق شدن
الان دارم سعی میکنم گذشتهمو به یاد بیارم.
اون پسر قیافش واسم آشنا بود . انگار قبل از پارک بارها دیده بودمش ....
داشتم به این فکر میکردم که کجا دیدمش و چرا یادم نمیاد، که صدای قدم های کسیو شنیدم . نزدیک و نزدیک تر میشد . یک دفعه در با صدای عجیب و غریبی آروم آروم باز شد .
یه مرد جوون اومد تو و بهم گفت :عجله کن وقت زیادی نداریم .
تو این مدت از بس چیزای عجیب غریب دیده بودم که الان به هیچی اعتماد ندارم چه برسه به این پسر.
اومدم پاشم ولی زنجیر های تخت مانعم شدن . چشمای پسره برق زد و با یه تفنگ اومد طرفم .چشمام گرد و نفسام سنگین شده بود . چشمامو بستم و چند لحظه بعد صدای شلیک شنیدم . با این نیت که دیگه مردم چشمامو باز کردم اما بازم صدای شلیک شنیدم . احساس کردم دستام راحت ترن . پاشدم و دیدم دستام باز شدن . پسره دستامو باز کرده بود . دوباره بصدای شلیک پیاپی اومد و پاهامم باز شدن .
اخم هایش در هم فرو رفت . گفت : هی پسر ... مراقب حرفات باش ...