- شروع کننده موضوع
- مدیر کل
- #1
- ارسالها
- 7,646
- امتیاز
- 37,420
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1389
یاد اون روزی افتادم که با دوستم دويدیم تا به سرویس دوست دخترش برسیم ! دوستمون خراب عشقش ٬ ما هم خراب رفیق. فکر کن سه نفر دارن یک خیابون رو با سرعت وحشتناکی میدون دنبال یک مینی بوس به خاطر یک دختر...
یاد دوران دبیرستان میافتم... یاد اون روزهایی که دوستامون رو به زور از جلو فرزانگان جمع میکردیم. وا میستادن اونور خیابون عین چی زل میزدن به فرزانگان. بعد دخترها اولیاشون واستادن اونجا دارن به این پسرها نگاه میکنند !
یاد اون روزهایی میافتم که مسیرمون رو کلی طولانی میکردیم تا از روبهروی خونه بعضیها رد بشیم.
یاد مجنون میافتم که سگ کوچه لیلی رو نوازش میکرد و میبوسید. یکی بهش ایراد گرفت که این چه کاریه. مجنون جواب داد که: آن سگی که باشد اندر کوی او /من به شیران کی دهم یک موی او
یاد اون مسیر مدرسه تا خونه میافتم ... یاد یک سال تمام که این مسیر رو سوار تاکسی نمیشدیم و با دوستم یک ساعت پیاده میرفتیم...
یاد اون روزهایی سرویس داشتیم اما وقتی یکیمون میگفت پایهای پیاده بریم میگفتیم بزن بریم ....
یاد تمام اون رصدها و همایشها و کارگاه ها...
یاد اون دوستی میافتم که به خاطر عشقش تو روی همه واستاد و کوتاه نیومد آخرش هم اخراج شد از مدرسه.
یاد اون دوستی میافتم که کاپشنش رو محکم بغل میکرد فقط به خاطر اینکه یک روز زمستونی از تنش درآورده بود داده بود عشقش بپوشه ...
یاد اونایی میافتم که باهاشون بعد مدرسه کوچه ها باهاشون رو میگشتیم و آهنگهای عاشقانه میخوندیم...
یاد اون روزی میافتم از دیوار مدرسه بالا رفتیم ... مدرسهای که نگهبانش با اسلحه گرم تو حیاطش قدم میزد ...
یاد اون روزی میافتم که به خاطر دوستم رفتیم آموزشگاه زبان دوست دخترش تعیین سطح دادیم و کلی بحث کردیم و زور زدیم تا با دوست دخترش توی یک سطح و کلاس باشیم بعدش فهمیدیم که آموزشگاه دوست دخترش اونور خیابونیه بود که اسمش شبیه اینوری بود.
یاد اون روزی که گفتم پوریا پایهای بریم مسابقات قرآنی سمپاد؟ پوریایی که اصلا علاقه ای به این چیزها نداشت گفت باشه و نشستیم تفسیر یک سوره گنده رو خوندیم و یاد گرفتیم. تا مرحله کشوری رفتیم و ...
یاد اون روزی که اومده بودیم تهران تا بریم مسابقات ... رفتیم پارک و من رو صندلی پارک خوابم برد. بیدار که شدم دیدم یک ساعته سرم روی پای دوستمه و اون تکون نخورده.
یاد اون روزی میافتم که تو اتوبوس مسیر پرپیچ و خم دیزین رو میرفتیم و دوست بغلیم خوابش برده بود و به خاطر پیچ های مسیر هی سرش میخورد به شیشه اتوبوس. منم دستم رو گذاشتم بین سر و شیشهش و یک ساعتی همونجا نگه داشتم تا راحت بخوابه ...
.
.
.
.
.
.
یاد تمام اون روزها و آدمها میافتم ... یاد تمام اون احساسات آزادانه و صادقانه ... یاد تمام اون لحظات زیبا ...
و من الان در حسرت روزهایی که رفت و دوستانی که هر کدوم یک جا پراکنده شدند ...
.
.
و من دارم روز به روز بیشتر در دنیای مادی فرو میرم. بیشتر اسیر میشم و بیشتر از خودم دور میشم....
یاد دوران دبیرستان میافتم... یاد اون روزهایی که دوستامون رو به زور از جلو فرزانگان جمع میکردیم. وا میستادن اونور خیابون عین چی زل میزدن به فرزانگان. بعد دخترها اولیاشون واستادن اونجا دارن به این پسرها نگاه میکنند !
یاد اون روزهایی میافتم که مسیرمون رو کلی طولانی میکردیم تا از روبهروی خونه بعضیها رد بشیم.
یاد مجنون میافتم که سگ کوچه لیلی رو نوازش میکرد و میبوسید. یکی بهش ایراد گرفت که این چه کاریه. مجنون جواب داد که: آن سگی که باشد اندر کوی او /من به شیران کی دهم یک موی او
یاد اون مسیر مدرسه تا خونه میافتم ... یاد یک سال تمام که این مسیر رو سوار تاکسی نمیشدیم و با دوستم یک ساعت پیاده میرفتیم...
یاد اون روزهایی سرویس داشتیم اما وقتی یکیمون میگفت پایهای پیاده بریم میگفتیم بزن بریم ....
یاد تمام اون رصدها و همایشها و کارگاه ها...
یاد اون دوستی میافتم که به خاطر عشقش تو روی همه واستاد و کوتاه نیومد آخرش هم اخراج شد از مدرسه.
یاد اون دوستی میافتم که کاپشنش رو محکم بغل میکرد فقط به خاطر اینکه یک روز زمستونی از تنش درآورده بود داده بود عشقش بپوشه ...
یاد اونایی میافتم که باهاشون بعد مدرسه کوچه ها باهاشون رو میگشتیم و آهنگهای عاشقانه میخوندیم...
یاد اون روزی میافتم از دیوار مدرسه بالا رفتیم ... مدرسهای که نگهبانش با اسلحه گرم تو حیاطش قدم میزد ...
یاد اون روزی میافتم که به خاطر دوستم رفتیم آموزشگاه زبان دوست دخترش تعیین سطح دادیم و کلی بحث کردیم و زور زدیم تا با دوست دخترش توی یک سطح و کلاس باشیم بعدش فهمیدیم که آموزشگاه دوست دخترش اونور خیابونیه بود که اسمش شبیه اینوری بود.
یاد اون روزی که گفتم پوریا پایهای بریم مسابقات قرآنی سمپاد؟ پوریایی که اصلا علاقه ای به این چیزها نداشت گفت باشه و نشستیم تفسیر یک سوره گنده رو خوندیم و یاد گرفتیم. تا مرحله کشوری رفتیم و ...
یاد اون روزی که اومده بودیم تهران تا بریم مسابقات ... رفتیم پارک و من رو صندلی پارک خوابم برد. بیدار که شدم دیدم یک ساعته سرم روی پای دوستمه و اون تکون نخورده.
یاد اون روزی میافتم که تو اتوبوس مسیر پرپیچ و خم دیزین رو میرفتیم و دوست بغلیم خوابش برده بود و به خاطر پیچ های مسیر هی سرش میخورد به شیشه اتوبوس. منم دستم رو گذاشتم بین سر و شیشهش و یک ساعتی همونجا نگه داشتم تا راحت بخوابه ...
.
.
.
.
.
.
یاد تمام اون روزها و آدمها میافتم ... یاد تمام اون احساسات آزادانه و صادقانه ... یاد تمام اون لحظات زیبا ...
و من الان در حسرت روزهایی که رفت و دوستانی که هر کدوم یک جا پراکنده شدند ...
.
.
و من دارم روز به روز بیشتر در دنیای مادی فرو میرم. بیشتر اسیر میشم و بیشتر از خودم دور میشم....