- شروع کننده موضوع
- #41
Arghavan S
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 1,191
- امتیاز
- 17,151
- نام مرکز سمپاد
- ---
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 0
خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت - شرمن الکسی
خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت | شرمن الکسی | ترجمه: رضی هیرمندی | نشر افق | پاییز 91
●●●●●●●●●●
داستان درباره - و از زبان ِ - «جونیور»، نوجوون سرخپوسته که تو اقامتگاه سرخپوستها زندگی میکنه ولی تو شهرک مجاور که همه توش سفیدپوستن میره مدرسه. نصف ِ روزش رو مثل سفیدپوستها و نصف دیگه رو مثل یه سرخپوست میگذرونه.
نثرش که عالی. کششـش به اندازهی کافی زیاد بود که 270 صفحه رو تقریبا یهنفس بخونم! لحن و زبان جونیور من رو یاد مجموعهی «مانولیتو» مینداخت؛ طنزش و اینا. یهجور طنز ِ نیشدار.
کتابه رمان نوجوانانه اصلا؛ نه رمان بزرگسال. ولی آدم احساس ِ «وا! این چه آشغالیه دارم میخونم؟! ایش ووش چیش :/ لوس :/» نداره موقع خوندنش. مث «ماجرای عجیب سگی در شب»؛ که در اصل رمان نوجوانانه؛ ولی آدم در هر سنی میتونه بخوندش و ازش لذّت ببره.
شخصیتپردازیها عالی. سیر داستان عالی. گرهها عالی. ترجمه عالی. کاریکاتورهای هر چند صفحه یه بار خیلی جذّاب و دوستداشتنی. نمیدونم چی بگم راجع بهش واقعا
یه کتاب دیگه از شرمن الکسی خوندهبودم قبلاًها؛ «رقصهای جنگ».[nb]جزو همون دستهی «خونده و نقدننوشته» قرار میگیره متسفانه.[/nb] توی اون هم چند تا شخصیت بودن که هیدروسفالی[nb]بیماریئی که توش آب نخاعی توی جمجمهی فرد بیشاز حدّه.[/nb] داشتن. همهی کاراکترهای اصلیشون سرخپوست بودن. بعضاً چند تا کاراکتر از قبیلهی اسپوکان [یه قبیلهی سرخپوستی] هم بودن. توی این داستان هم همینطوره. جونیور هیدروسفالی داشته تو بچگیش؛ سرخپوسته؛ و از قبیلهی اسپوکان. خود شرمن الکسی هم همینطوره: هیدروسفالی، سرخپوست، قبیلهی اسپوکان. شخصا احساس میکنم «خودش» رو تو داستانهاش انعکاس میده. این «انعکاس-خود-در-داستان» بسته به شرایط ممکنه اتفاق خوبی باشه و یا اتفاق بد؛ ولی مسئله اینه که بعد از خوندن چند تا داستان از الکسی دیگه خستهکننده میشه این که همهشون یهسری خصوصیات مشترک دارن. این که همهی کاراکترهای الکسی، سرخپوستن رو ولی خیلی دوست دارم! توی این خاطرات صددرصد واقعی... همهش داره جامعهی سرخپوستی رو توصیف میکنه و مقابلهش با سفیدپوستها. فرقهای سفیدها و سرخها. واکنشهای هر کدوم نسبت به اونیکی... به نظرم با این کارش داره نوشتنش رو هدفدار میکنه. به هدف این که به بقیه بگه که وضعیت سرخپوستها چه جوریه، چه رفتاری باهاشون میشه، مینویسه؛ که خب خیلی رضایتبرانگیزه برای من. :ی
در کل واقعا راضی بودم از کتاب؛ به جز از جلدش و قیمتش. جلدش خیلی زود کثیف و تاخورده میشه، اعصاب آدم خرد میشه و این که قیمتش یه طرز غیرمنصفانهای زیاده. :ی
همین دیگه خوبه؛ بخونید. اگه راهنمایی هستید هم حتما حتما بخونید؛ ممکنه بعدا دیر بشه برای خوندنش و خوشتون نیاد دیگه ازش.
× اوه خدای من؛ صفحه سوم :ی
خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت | شرمن الکسی | ترجمه: رضی هیرمندی | نشر افق | پاییز 91
●●●●●●●●●●
داستان درباره - و از زبان ِ - «جونیور»، نوجوون سرخپوسته که تو اقامتگاه سرخپوستها زندگی میکنه ولی تو شهرک مجاور که همه توش سفیدپوستن میره مدرسه. نصف ِ روزش رو مثل سفیدپوستها و نصف دیگه رو مثل یه سرخپوست میگذرونه.
به نقل از صفحهی 152 :گفتم: «تو محل خودمون، خیلیا بهم میگن سیب.»
گوردی پرسید: «یعنی فکر میکنن جزو میوهجاتی؟»
گفتم: «نه بابا. بهم میگن سیب چون خیال میکنن من از بیرون سرخم و از تو سفید!»
نثرش که عالی. کششـش به اندازهی کافی زیاد بود که 270 صفحه رو تقریبا یهنفس بخونم! لحن و زبان جونیور من رو یاد مجموعهی «مانولیتو» مینداخت؛ طنزش و اینا. یهجور طنز ِ نیشدار.
جملههای کوتاهش خیلی به روون خونده شدنش کمک کرده. لحن «شوخوشنگ»[nb]به گفتهی Newsday؛ که گفتهی Newsday به گفتهی پشت جلد کتاب.[/nb]ش هم خیلی دوستداشتنیه؛ خیلی.به نقل از صفحهی 60 :گفتم: «من میخوام مدرسهمو عوض کنم.»
مامانم گفت: «میخوای بری مدرسهی هانترز؟»
هانترز یک مدرسهی دیگر است آن تهتههای غرب قرارگاه که پر از بچهسرخپوستهای فقیر و بچهسفیدپوستهای فقیرتز از آنهاست. بله، تو دنیا یک جایی هم هست که تویش سفیدپوستها فقیرتر و بیچارهتر از سرخپوستها هستند.
گفتم: «نه.»
بابا پرسید: «میخوای بری اسپرینگدیل؟»
این یکی در حاشیهی قرارگاه است. پر از فقیرترین و بیچارهترین بچههای سرخپوست بهعلاوهی بچههای سفیدپوستی که از فقیرترین و بیچارهترینها هم دو قدم آنورترند. بله، توی دنیا یک جایی هم هست که تویش سفیدپوستها هر قدر فکرش را بکنی فقیر و بیچارهاند.
گفتم: «میخوام برم ریردان.»
ریردان یک شهر کشاورزی سفیدپوستنشین ثروتمند است وسط گندمزارها. درست سیوپنج کیلومتر دورتر از قرارگاه ما. از آن شهرهای قزمیت سفیدپوستی است که تا دلت بخواهد زمیندار و آمریکایی متعصب و پلیسهای نژادپرست توش هست که جلوی هر سرخپوستی را که بخواهد وارد شهر بشود میگیرند.
وقتی کوچک بودم، ظرف یک هفته سه بار جلوی بابام را به خاطر «رانندگی در حال سرخپوست بودن» گرفتند.
کتابه رمان نوجوانانه اصلا؛ نه رمان بزرگسال. ولی آدم احساس ِ «وا! این چه آشغالیه دارم میخونم؟! ایش ووش چیش :/ لوس :/» نداره موقع خوندنش. مث «ماجرای عجیب سگی در شب»؛ که در اصل رمان نوجوانانه؛ ولی آدم در هر سنی میتونه بخوندش و ازش لذّت ببره.
شخصیتپردازیها عالی. سیر داستان عالی. گرهها عالی. ترجمه عالی. کاریکاتورهای هر چند صفحه یه بار خیلی جذّاب و دوستداشتنی. نمیدونم چی بگم راجع بهش واقعا
یه کتاب دیگه از شرمن الکسی خوندهبودم قبلاًها؛ «رقصهای جنگ».[nb]جزو همون دستهی «خونده و نقدننوشته» قرار میگیره متسفانه.[/nb] توی اون هم چند تا شخصیت بودن که هیدروسفالی[nb]بیماریئی که توش آب نخاعی توی جمجمهی فرد بیشاز حدّه.[/nb] داشتن. همهی کاراکترهای اصلیشون سرخپوست بودن. بعضاً چند تا کاراکتر از قبیلهی اسپوکان [یه قبیلهی سرخپوستی] هم بودن. توی این داستان هم همینطوره. جونیور هیدروسفالی داشته تو بچگیش؛ سرخپوسته؛ و از قبیلهی اسپوکان. خود شرمن الکسی هم همینطوره: هیدروسفالی، سرخپوست، قبیلهی اسپوکان. شخصا احساس میکنم «خودش» رو تو داستانهاش انعکاس میده. این «انعکاس-خود-در-داستان» بسته به شرایط ممکنه اتفاق خوبی باشه و یا اتفاق بد؛ ولی مسئله اینه که بعد از خوندن چند تا داستان از الکسی دیگه خستهکننده میشه این که همهشون یهسری خصوصیات مشترک دارن. این که همهی کاراکترهای الکسی، سرخپوستن رو ولی خیلی دوست دارم! توی این خاطرات صددرصد واقعی... همهش داره جامعهی سرخپوستی رو توصیف میکنه و مقابلهش با سفیدپوستها. فرقهای سفیدها و سرخها. واکنشهای هر کدوم نسبت به اونیکی... به نظرم با این کارش داره نوشتنش رو هدفدار میکنه. به هدف این که به بقیه بگه که وضعیت سرخپوستها چه جوریه، چه رفتاری باهاشون میشه، مینویسه؛ که خب خیلی رضایتبرانگیزه برای من. :ی
در کل واقعا راضی بودم از کتاب؛ به جز از جلدش و قیمتش. جلدش خیلی زود کثیف و تاخورده میشه، اعصاب آدم خرد میشه و این که قیمتش یه طرز غیرمنصفانهای زیاده. :ی
همین دیگه خوبه؛ بخونید. اگه راهنمایی هستید هم حتما حتما بخونید؛ ممکنه بعدا دیر بشه برای خوندنش و خوشتون نیاد دیگه ازش.
× اوه خدای من؛ صفحه سوم :ی