ارغـوان اس. - ۹۹۸۹

  • شروع کننده موضوع
  • #41

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت - شرمن الکسی

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت | شرمن الکسی | ترجمه: رضی هیرمندی | نشر افق | پاییز 91

●●●●●●●●●●

داستان درباره - و از زبان ِ - «جونیور»، نوجوون سرخپوسته که تو اقامتگاه سرخپوست‌ها زندگی می‌کنه ولی تو شهرک مجاور که همه توش سفیدپوستن می‌ره مدرسه. نصف ِ روزش رو مثل سفیدپوست‌ها و نصف دیگه رو مثل یه سرخپوست می‌گذرونه.
به نقل از صفحه‎ی 152 :
گفتم: «تو محل خودمون، خیلیا بهم می‌گن سیب.»
گوردی پرسید: «یعنی فکر می‌کنن جزو میوه‌جاتی؟»
گفتم: «نه بابا. بهم می‌گن سیب چون خیال می‌کنن من از بیرون سرخم و از تو سفید!»

نثرش که عالی. کشش‌ـش به اندازه‌ی کافی زیاد بود که 270 صفحه رو تقریبا یه‌نفس بخونم! لحن و زبان جونیور من رو یاد مجموعه‌ی «مانولیتو» می‌نداخت؛ طنزش و اینا. یه‌جور طنز ِ نیش‌دار.
به نقل از صفحه‌ی 60 :
گفتم: «من می‌خوام مدرسه‌مو عوض کنم.»
مامانم گفت: «می‌خوای بری مدرسه‌ی هانترز؟»
هانترز یک مدرسه‌ی دیگر است آن ته‌ته‌های غرب قرارگاه که پر از بچه‌سرخپوست‌های فقیر و بچه‌سفیدپوست‌های فقیرتز از آن‌هاست. بله، تو دنیا یک جایی هم هست که تویش سفیدپوست‌ها فقیرتر و بیچاره‌تر از سرخپوست‌ها هستند.
گفتم: «نه.»
بابا پرسید: «می‌خوای بری اسپرینگ‌دیل؟»
این یکی در حاشیه‌ی قرارگاه است. پر از فقیرترین و بیچاره‌ترین بچه‌های سرخپوست به‌علاوه‌ی بچه‌های سفیدپوستی که از فقیرترین و بیچاره‌ترین‌ها هم دو قدم آن‌ورترند. بله، توی دنیا یک جایی هم هست که تویش سفیدپوست‌ها هر قدر فکرش را بکنی فقیر و بیچاره‌اند.
گفتم: «می‌خوام برم ریردان.»
ریردان یک شهر کشاورزی سفیدپوست‌نشین ثروتمند است وسط گندم‌زارها. درست سی‌وپنج کیلومتر دورتر از قرارگاه ما. از آن شهرهای قزمیت سفیدپوستی است که تا دلت بخواهد زمین‌دار و آمریکایی متعصب و پلیس‌های نژادپرست توش هست که جلوی هر سرخپوستی را که بخواهد وارد شهر بشود می‌گیرند.
وقتی کوچک بودم، ظرف یک هفته سه بار جلوی بابام را به خاطر «رانندگی در حال سرخپوست بودن» گرفتند.
جمله‌های کوتاهش خیلی به روون خونده شدنش کمک کرده. لحن «شوخ‌وشنگ»[nb]به گفته‌ی Newsday؛ که گفته‌ی Newsday به گفته‌ی پشت جلد کتاب.[/nb]ش هم خیلی دوست‌داشتنیه؛ خیلی.
کتابه رمان نوجوانانه اصلا؛ نه رمان بزرگسال. ولی آدم احساس ِ «وا! این چه آشغالیه دارم می‌خونم؟! ایش ووش چیش :/ لوس :/» نداره موقع خوندنش. مث «ماجرای عجیب سگی در شب»؛ که در اصل رمان نوجوانانه؛ ولی آدم در هر سنی می‌تونه بخوندش و ازش لذّت ببره.
شخصیت‌پردازی‌ها عالی. سیر داستان عالی. گره‌ها عالی. ترجمه عالی. کاریکاتورهای هر چند صفحه یه بار خیلی جذّاب و دوست‌داشتنی. نمی‌دونم چی بگم راجع بهش واقعا :D

یه کتاب دیگه از شرمن الکسی خونده‌بودم قبلاًها؛ «رقص‌های جنگ».[nb]جزو همون دسته‌ی «خونده و نقدننوشته» قرار می‌گیره متسفانه.[/nb] توی اون هم چند تا شخصیت بودن که هیدروسفالی[nb]بیماری‌ئی که توش آب نخاعی توی جمجمه‌ی فرد بیش‌از حدّه.[/nb] داشتن. همه‌ی کاراکترهای اصلی‌شون سرخپوست بودن. بعضاً چند تا کاراکتر از قبیله‌ی اسپوکان [یه قبیله‌ی سرخپوستی] هم بودن. توی این داستان هم همین‌طوره. جونیور هیدروسفالی داشته تو بچگی‌ش؛ سرخپوسته؛ و از قبیله‌ی اسپوکان. خود شرمن الکسی هم همین‌طوره: هیدروسفالی، سرخپوست، قبیله‌ی اسپوکان. شخصا احساس می‌کنم «خودش» رو تو داستان‌هاش انعکاس می‌ده. این «انعکاس-خود-در-داستان» بسته به شرایط ممکنه اتفاق خوبی باشه و یا اتفاق بد؛ ولی مسئله اینه که بعد از خوندن چند تا داستان از الکسی دیگه خسته‌کننده می‌شه این که همه‌شون یه‌سری خصوصیات مشترک دارن. این که همه‌ی کاراکترهای الکسی، سرخپوستن رو ولی خیلی دوست دارم! توی این خاطرات صددرصد واقعی... همه‌ش داره جامعه‌ی سرخپوستی رو توصیف می‌کنه و مقابله‌ش با سفیدپوست‌ها. فرق‌های سفیدها و سرخ‌ها. واکنش‌های هر کدوم نسبت به اون‌یکی... به نظرم با این کارش داره نوشتن‌ش رو هدف‌دار می‌کنه. به هدف این که به بقیه بگه که وضعیت سرخپوست‌ها چه جوریه، چه رفتاری باهاشون می‌شه، می‌نویسه؛ که خب خیلی رضایت‌برانگیزه برای من. :ی

در کل واقعا راضی بودم از کتاب؛ به جز از جلدش و قیمتش. L-: جلدش خیلی زود کثیف و تاخورده می‌شه، اعصاب آدم خرد می‌شه L-: و این که قیمتش یه طرز غیرمنصفانه‌ای زیاده. :ی

همین دیگه :D خوبه؛ بخونید. اگه راهنمایی هستید هم حتما حتما بخونید؛ ممکنه بعدا دیر بشه برای خوندنش و خوش‌تون نیاد دیگه ازش. :-??

× اوه خدای من؛ صفحه سوم 8->
 
  • شروع کننده موضوع
  • #42

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
سلّاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج - کورت ونه‌گات

سلّاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج | کورت ونه‌گات | ترجمه: علی‌اصغر بهرامی | انتشارات روشنگران و مطالعات زنان | پاییز 91

●●●●●●●●●●

بعد از دو سال و خرده‌ای که این کتاب رو داشتم ولی نمی‌تونستم تمومش کنم، دیروز شروع کردم به خوندنش؛ و تا همین الان یه‌بند داشتم می‌خوندم. 8->

داستان درباره‌ی بیلی پیل‌گریم ئه، یه سرباز امریکایی تو جنگ‌جهانی دوم که موقع بمباران درسدن، با صد تا اسیر امریکایی دیگه اون‌جا بوده و زنده مونده. بیلی قدرت «چندپاره شدن تو زمان» رو داره و این قدرت، باعث می‌شه که کتاب سیر خطی نداشته باشه و همه‌ش با پرش‌های زمانی روبه‌روییم. بیلی می‌گه که ترالفامادوری‌ها شب عروسی دخترش دزدیده‌ن‌ش و برده‌ن به ترالفامادور. ترالفامادوری‌ها می‌تونن بعد چهارم رو ببینن؛ مثلا وقتی به انسان نگاه می‌کنن چیزی شبیه هزارپا می‌بینن؛ با پاهای انسان از کودکی تا پیری! عقیده‌شونم اینه که وقتی یه نفر می‌میره، در زمان حال مُرده. در گذشته خیلی هم زنده‌س! و این که هر کسی می‌تونه روی هر قسمتی از بعد چهارم زندگی‌ش که دوست داره تمرکز کنه؛ مرگ انقدرا هم چیز مهمی نیست. برای همینه که وقتی با مرگ کسی مواجه می‌شن می‌گن «بله، رسم روزگار چنین است.».

می‌شه به عنوان یه نمونه‌ی فوق‌العاده از «ادبیات جنگ» بهش نگاه کرد. کتابی که فقط درباره‌ی جنگ و توصیف صحنات جنگی و اینا نیست؛ زندگی افراد رو قبل و بعد از جنگ هم نشون می‌ده. تاثیرش رو افراد به‌قولی. و حضور هر کاراکتری، حساب‌شده‌س. با روابط بین کاراکترها چیزهایی رو نشون می‌ده که شاید توی هیچ کتاب تاریخی‌ای نشون داده نشده‌ن و به هر حال دونستن‌شون خالی از لطف نیست.
به نقل از صفحه‌ی 183 :
جایی در سالن، ادگار دربی خودمان را به سرگروهی امریکایی‌ها انتخاب کردند. انگلیسی از حاضران خواست تا خودشان را برای انتخابات نامزد کنند و کسی حاضر نشد. بنابراین خودش دربی را به عنوان نامزد معرفی کرد و از پختگی و تجربه‌ی طولانی او در زندگی با مردم تعریف کرد و چون نامزد دیگری پیدا نشد، کار نامزدی به همین جا ختم شد.
«همه موافقند؟»
دو سه نفر گفتند: «آره بابا.»

نثر کتاب واقعا، واقعا روون و خوبه. ترجمه‌ش هم. درباره‌ی سیر داستان؛ روند اتفاق‌ها مناسبه. درباره‌ی هیچ‌چیزی کم‌گویی یا زیاده‌گویی نکرده. شخصیت‌ها فوق‌العاده‌ن! کشش داستان عالیه! همه‌چیز توی این کتاب به بهترین شکل بود. عالی؛ عالی؛ عالی؛ و واقعا توصیه می‌شه؛ البته بعد از خوندن یه سری کتاب‌هایی که سیر داستانی‌شون خطی نیست؛ مثلا عقاید یک دلقک و اینا. توی این دو سالی که داشتم‌ش چندین بار خواستم بخونمش؛ ولی وسط‌هاش گیر کردم؛ گیج شدم. اون‌قدری نخونده بودم که سررشته‌ی داستان از دستم در نره با پرش زمانی؛ و خب تمام لذت کتاب رو حروم کردم :ی تنها نکته‌ی منفی‌ش همین بود که نیاز داشت به آشنایی با پرش زمانی و اینا.
واقعا توصیه می‌شه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #43

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
عشق‌لرزه - اریک امانوئل اشمیت

عشق‌لرزه | اریک امانوئل اشمیت | ترجمه: شهلا حائری | نشر قطره | پاییز 91

●●●●●●●●●●

بدتر از این نمی‌شد. |:

داستان این‌جوریه که دیان و ریشارد [nb]ظاهرا تلفظ فرانسوی «ریچارد» می‌شه «ریشارد». :))[/nb] عاشق همدیگه‌ن. بعد یه سری اتفاق‌ها می‌افته که دیان تصمیم می‌گیره از ریشارد انتقام بگیره؛ بذاره عاشق یکی دیگه بشه و نذاره به هم برسن و اینا. بعد تهش دیان رسوا و نادم و اینا می‌شه ریشارد هم خیلی گل‌وبلبل‌طور با زنش هپیلی اور افتر زندگی می‌کنه.

کلا نمایش‌نامه‌های اشمیت جوری‌ئن که تو نصفه‌ی اول‌شون، همه‌ش گره‌افکنیه و زمینه‌چینی برای حرف‌های بعدش؛ بعد تو نصفه‌ی دومش تندتند همه‌ی گره‌ها رو باز می‌کنه و عملا تو هر صفحه یه بار نفس خواننده در سینه حبس می‌شه و نور بصیرت همه‌جا رو روشن می‌کنه و اینا؛ تهش هم یه جوری تموم می‌شه که خواننده با خودش می‌گه «وا؛ که چی خب؟ :/».[nb]نظر شخصی‌ای که تعمیم داده‌شد به «آدم». :-"[/nb] من شخصا این خصوصیت‌شون رو دوست ندارم چون به نظرم نمایش‌نامه رو یه جورایی نامتوازن می‌کنه؛ بیش‌ازحد ریتم داستان ُ تند می‌کنه و تهش یکهو افت می‌کنه؛ تو اوج هیجان و تندتند خوندن و اینا یکهو نمایش‌نامه رو تموم می‌کنه...
شخصیت‌پردازی‌هاش خوب بود خیلی. برخلاف «مهمان‌سرای دو دنیا» که همه‌ش تیپ بودن شخصیت‌ها، این یکی همه‌ی شخصیت‌ها «هویت» داشتن و خاص بودن. دیالوگ‌هاش هم خوب بود؛ راضی. ترجمه و اینائم خوب بود... جملات قصار هم خیلی نداشت و زیاد رو اعصابم نبود. :ی
درواقع تنها چیزی که باعث شد انقد ازش بدم بیاد داستان آبکی و لوسش بود، و همون چیزی که تو بند اول گفتم؛ هیجان کاذبی که می‌ده به آدم.
به نقل از صفحه‌ی 16 :
خانم پومره: همه می‌دونن که روزنامه اختراع شده تا جدول کلمات متقاطع بیرون بده. اگه نه فایده‌ش چیه؟ خبرها که هر روز عوض می‌شه؛ اطلاعات هم که فرداش تاریخ‌مصرفش گذشته؛ متن‌های چاپ‌شده هم ساعت به ساعت از ارزش‌شون کم می‌شه. به نظر شما این‌ها جدیه؟
 
  • شروع کننده موضوع
  • #44

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
خرده‌جنایت‌های زناشوهری - اریک امانوئل اشمیت

خرده‌جنایت‌های زناشوهری | اریک امانوئل اشمیت | ترجمه: شهلا حائری | نشر قطره | پاییز 91

●●●●●●●●●●

نسبت به «عشق‌لرزه»، خیلی بهتر بود واقعا!

داستان یه زوجه - لیزا و ژیل - که ژیل توی یه حادثه‌ای حافظه‌ش رو از دست داده و لیزا داره سعی می‌کنه حافظه‌ش رو برگردونه. کم‌کم معلوم می‌شه که لیزا داره حقیقت رو پنهان می‌کنه؛ و همین‌جوری تا تهش می‌ریم که می‌بینیم ژیل کلا حافظه‌ش سالم بوده و اینا همه‌ش بازی بوده که ببینه لیزا چی فکر می‌کنه راجع به زندگی مشترک‌شون و اینا. :/[nb]از همون‌جور پایان‌بندی‌هایی که گفتم تهش آدم به پوچی و «وا؛ خب که چی؟ :/» می‌رسه.[/nb]

ظرافت اشمیت تو پرداختن به روابط لیزا و ژیل عالیه. دیالوگ‌ها خوب، ترجمه خوب، شخصیت‌پردازی کامل و عالی، گره‌افکنی و اینا همه خیلی خوب... تنها مشکل‌ش به نظرم همون ریتم داستان و پایان‌بندی‌ش و اینا بود که خب مشکل کوچیکی نیست :ی شخصا احساس می‌کنم می‌خواد یه حرفی رو بزنه، می‌گرده دنبال بستر مناسب بیان کردن حرف‌هاش؛ بعد قضیه رو که باز می‌کنه نمی‌دونه چه جوری ببنده‌ش؛ سرهم‌بندی‌ش می‌کنه. اون جریان نور بصیرت و ریتم تند در اواخر نمایش‌نامه و اینا که پست قبلی گفتم توی این هم هست، ولی یه مقدار خفیف‌تر. جملات قصار هم که ده پونزده صفحه‌ی آخر بیداد می‌کنه :/ و رمانتیک شدن بیش‌ازحد قضیه در اون اواخر؛ تو اون مونولوگ طولانی ژیل وقتی لیزا می‌خواد بذاره بره. البته انکار نمی‌کنم که ایده‌ی خیلی خوبی داشت و مث عشق‌لرزه آبکی نبود؛ ولی خب... :-?

توصیه شدن/نشدن رو هم خودتون تصمیم بگیرین با توجه به سلیقه‌تون. :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #45

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
نوای اسرار‌آمیز - اریک امانوئل اشمیت

نوای اسرارآمیز | اریک امانوئل اشمیت | ترجمه: شهلا حائری | نشر قطره | تابستان 91

●●●●●●●●●●

× هِی داره ننوشته‌هام یادم می‌یاد. :))

داستان یه خبرنگاره و یه نویسنده که تازه نوبل ادبیات رو بُرده؛ بعد این نویسنده‌هه - زنورکو - کلا خیلی کم مصاحبه می‌کنه و اینا. بعد خبرنگاره - لارسن - به سختی می‌یاد ازش مصاحبه بگیره و اینا؛ سر صحبت باز می‌شه و حرف می‌رسه به زنی که زنورکو عاشقش بوده و با هم مکاتبه داشته‌ن. هی می‌گن و می‌گن که تهش معلوم می‌شه زَنه، زن ِ لارسن بوده و مُرده چند سال پیش؛ و نامه‌هایی که به دست زنورکو می‌رسیده رو لارسن می‌نوشته بعد از مرگ هلن - زَنه - .

همون سِیری که گفتم رو داشت؛ ولی خیلی خیلی شدیدتر. یه جوری که انگار روکم‌کنی باشه؛ یه صفحه زنورکو یه راز رو برای لارسن فاش می‌کنه لارسن منهدم می‌شه؛ صفحه‌ی بعد لارسن یه چیزی می‌گه که زنورکو مات می‌مونه! آدمی قشنگ به حالت «این چه وضیه بابا؟ گرفتین ما رو؟ مسخره کردین؟ دِ :/» در می‌یاد. همین موضوع باعث شده که شخصیت‌های زنورکو و لارسن غیرواقعی به نظر بیان. اصلا زنورکو و لارسن شخصیت نداشتن به نظرم :-? هیچ خصوصیت خاصی نداشتن که بشه حتی به عنوان «تیپ» در نظر گرفت‌شون؛ چه برسه به «کاراکتر».
جملات قصار زیاد نداشت؛ ترجمه خوب؛ کاراکترها بد؛ سیر داستان واقعا مسخره بود :)) مث دعوای بچه‌های دبستانی مثن :)) ؛ دیالوگ‌ها... خب راستش دیالوگ‌ها وابسته‌ن به شخصیت ِ گوینده‌هاشون. گوینده‌ها یه جورایی بی‌هویت بودن؛ در نتیجه دیالوگ‌ها هم چیز خیلی خاصی نداشتن و صرفا یا روایت‌گر داستان بودن یا جمله‌ی قصار!
چیزی که باعث شد نمره‌ش از عشق‌لرزه بیشتر بشه طرح داستان بود؛ حداقل مث اون آبکی نبود. وگرنه تو چیزای دیگه مساوی بودن تقریبا :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #46

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
پایان هالیوودی - وودی آلن

پایان هالیوودی | وودی آلن | ترجمه: امید روحانی | نشر نیلا | زمستان 91

●●●●●●●●●●

داستان درباره‌ی «وال»، کارگردان سابقاً موفق هالیوودیه که بهش پیشنهاد کارگردانی یه فیلم می‌دن، در حالی که تهیه‌کننده‌ی فیلم، با همسر سابق وال رابطه داره و هیچ کدوم چشم دیدن اون یکی رو ندارن و درواقع این الی [همسر سابق وال] بوده که هال [تهیه‌کننده‌هه] رو قانع کرده که فیلم ُ بدن وال کارگردانی کنه؛ وگرنه خود هال فکر می‌کنه وال کارگردان افتضاحیه. قبل از شروع فیلم‌برداری، وال به کوری عصبی دچار می‌شه و ناچاره که همه‌ی فیلم رو با همین وضع کوری فیلم‌برداری کنه، وگرنه هال اخراجش می‌کنه. وال و کارگزارش با هم یه سری تمهیداتی می‌اندیشن که وال خیلی ضایع نباشه کور بودنش؛ به این صورت که می‌دن مترجم فیلم‌برداره تمام مدت حواسش به وال باشه و اینا. فیلم‌برداره رو اخراج می‌کنن، و در نتیجه مترجمه هم اخراج می‌شه؛ و تنها راهی که براشون می‌مونه اینه که الی رو در جریان کوری وال بذارن. طی فیلم‌برداری، الی و وال به هم نزدیک‌تر می‌شن و تهش، در حالی که تمام امریکا فکر می‌کنن فیلم وال افتضاحه، منتقدای پاریس ازش خیلی تعریف و تمجید می‌کنن؛ الی هم با هال به هم می‌زنه و با وال می‌رن پاریس. پایان. :ی

جدا از ارادت بی‌کرانی که به آقا وودی آلن دارم، می‌تونم به شخصیت‌پردازی فوق‌العاده‌ی فیلم‌نامه اشاره کنم. با این که شخصیت وال قبلا توی نمایش‌نامه‌ها و فیلم‌نامه‌های دیگه‌ی وودی آلن هم مشابهاش بوده‌ن، ولی هر بار به یه وجه دیگه‌ی شخصیت اشاره می‌کنه و باز هم شخصیت برای خواننده/بیننده جدیده. به جز اون، کلا همه‌ی شخصیت‌ها رو به بهترین شکل با دیالوگ‌ها شناسونده‌بود. دیالوگ‌ها هم که کلا عالی. فضای متشنجی که توی بعضی صحنه‌ها بود و همزمان شصت نفر با هم حرف می‌زدن؛ اتفاقات مضحکی که در ادامه‌ی کوری وال پیش می‌اومد، ... عالی! عالی! عالی! ترجمه و ایناشَم عالی.

به شدت توصیه می‌شه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #47

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
خدا حفظ‌تان کند، دکتر که‌وارکیان - کورت ونه‌گات

خدا حفظ‌تان کند، دکتر که‌وارکیان | کورت ونه‌گات | ترجمه: سیدمصطفی رضیئی| نشر افراز | زمستان 91

●●●●●●●●●

راستش یه چیزیه بین رمان و داستان کوتاه... پشت کتاب نوشته «مجموعه یادداشت‌های کوتاه»ه. :-??
داستان از این قراره که کورت ونه‌گات به عنوان خبرنگار ایستگاه رادیویی WNYC، خودش رو به کمک دوست صمیمی‌ش، دکتر که‌وارکیان، تا لب مرگ می‌بره که بره اون‌دنیا با آدمای مختلف مصاحبه کنه و بعد دوباره به کمک دکتر که‌وارکیان زنده بشه بیاد متن مصاحبه‌هاش رو توی رادیو بخونه! در خلال این مصاحبه‌هایی که می‌شه گفت طنزن، عقاید آدمای مختلف درباره‌ی مرگ و زندگی و چیزایی تو این مایه‌ها رو بیان می‌کنه.
نثر ونه‌گات واقعا عالیه! جوریه که انگار نشسته جلوت و باهات حرف می‌زنه و مسخره‌بازی درمی‌یاره و تیکه می‌ندازه به عالم و آدم. لحن شوخ‌وشنگش زمین تا آسمون فرق داره با لحن تلخ و سرد «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج». خلاقیتش تو نحوه‌ی بیان عقیده‌های مربوط به مرگ و اینا رو هم شدیدا تحسین می‌کنم؛ و انتخاب شخصیتی که می‌خواد باهاشون «مصاحبه کنه». :ی خود ایده‌ی اصلی هم عالی!
نکته‌ی منفی‌ای که بخوام راجع بهش ذکر کنم هم، اینه که یه جورایی متن‌ها بلاتکلیفن. معلوم نیست داستانن یا چی. احتمالا با فرمت متنا مشکل خواهدداشت خواننده. :-?? غیر از این، واقعا و شدیدا توصیه می‌شه!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #48

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
آئورا - کارلوس فوئنتس

آئورا | کارلوس فوئنتس | ترجمه: عبدالله کوثری | نشر نی | زمستان 91

●●●●●●●●●●

به نقل از قفسه‌ی بیلی بچّه...! :
داستان ِ کتاب در مورد ِ یه مرد ِ جوونی ه که تاریخ خونده و بی کاره... بعد یه روز توی روزنامه یه آگهی می بینه که می خوان یه کسی که تاریخ خونده رو استخدام کنن... میره جایی که باید استخدام بشه و می بینه که کارفرماش یه پیرزن ه که می خواد خاطرات ِ شوهرش که خیلی وقت پیش مرده و ژنرال بوده رو جمع کنه و کتاب کنه و برای این کار به اون مرد ِ جوون نیاز داره. توی خونه ای که می خواد کار کنه ( خونه ی پیرزنه) یه دختر ِ جوونی هست به اسم "آئورا". مرد ِ قصه ی ما از این دختره خوشش می آد... ولی یه چیزی توی خونه وجود داره ... یه چیز ِ مرموز... مرده بعد از چند وقت کار کردن روی خاطرات ِ شوهر ِ پیرزنه، یه عکسی پیدا می کنه ... توی عکس( عکس پشت نویسی شده بوده)، ژنرال هست و زنش در جوونی ( همون پیرزنه)... مرده که دقت می کنه، می بینه اون دو نفر خودش ان و آئورا...
این که راوی‌ش دوم شخص بود خیلی اذیتم کرد؛ خیلی. شاید هم به خاطر اینه که من عادت ندارم به این جور راویا؛ نمی‌دونم. :-?? نثر کتاب هم خیلی سخته. کلماتی رو استفاده کرده که خیلی کاربردشون ُ نمی‌بینیم. اون جریان راوی دوم شخص، با کلمات ناآشنا و توصیفات زیاد هم ترکیب بشه کافیه که منهدم کنه خواننده رو! البته منکر نمی‌شم که توصیفاتش عالی بود؛ خیلی هم جزئی‌نگر و اینا. من شخصا با توصیف رابطه‌ی خوبی دارم :ی فقط اگه یه کم مقدارش کم‌تر می‌بود بهتر بود شاید.
داستان کلا یه حس مرموز بودن داره و این خوبه؛ ولی این که تا ته کتاب هم خیلی معلوم نمی‌شه که دقیقا چی بوده قضیه و اینا خیلی بد بود. شخصا خیلی گیج شدم تو ده-پونزده صفحه‌ی آخر؛ مخصوصا که این گره‌گشایی و اینا رو باز با توصیف و جملات بلند و کلمات فلان و راوی اون‌ریختی و اینا ترکیب کرده...
شروع کتاب جوریه که اگه مصمم نباشی برای خوندن، هیچ انگیزه‌ای نداری برای ادامه. نه تنها شروع، که تا تهش باید نیّت کنی که حتما ادامه‌ش بدی و حتما تمومش کنی و فلان؛ در حدی که از صفحه‌ی پونزده-شونزده به بعد، بعد از هر پاراگراف نگاه می‌کردم ببینم چقدر مونده تا ته کتاب. :/ شخصا مقصر رو مترجم می‌دونم! ترجمه‌ش واقعا گیج‌کننده‌س. البته از خوبی‌های کتاب هم می‌تونم به حجم کمش [پنجاه-شصت صفحه] اشاره کنم؛ اگه ده صفحه‌ی دیگه این وضع ادامه داشت می‌بستمش می‌ذاشتمش کنار. ضمن این که حتما وقتی بخونید که تمرکز داشته باشید روش. بنده بار اول ساعت دوازده شب خوندمش، در حال مرگ از فرط خواب‌آلودگی؛ و مطلقا یه کلمه هم نفهمیدم. :-‌"

اگه اعصاب سروکلّه‌زدن با نثر این‌ریختی رو دارین به قیمت خوندن یه داستان ِ خوب، بخونیدش. قیمتش هم پایینه، حداقل خریدنش توصیه می‌شه؛ هر وقت اعصاب و حوصله داشتین برین سراغش. :-?
 
  • شروع کننده موضوع
  • #49

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه - مصطفی مستور

حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه | مصطفی مستور | نشر چشمه | زمستان 91

●●●●●●●●●●

مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت: داستان نیست کلا. به قول همید «متن ادبی»ه. و «موضوع» خاصی هم نداره؛ صرفا یه سری توصیف و ایناس. توصیف‌های طول‌ودراز، جملات کوتاه و پر از «جمله‌ی قصار». تقریبا همه‌ی خصوصیاتی که برای نثر مستور گفتم اینجا، هست توش. و خب، من از نثر مستور خوشم نمی‌یاد. :ی در کل دوست نداشتم، اصلا.

چند روایت معتبر درباره‌ی اندوه: یه مرد و یه زن که نشسته‌ن توی رستوران/کافه، و با هم حرف می‌زنن. جزئیات داستان خیلی خوبه؛ ولی تا یه حدی. تا یه جایی. به‌نظرم بیش‌ازحد تک‌تک حرکات زن رو توصیف کرده‌بود. یه‌کم کم‌تر بود خیلی بهتر می‌شد. بعد این که، باز هم مثل «روی ماه خداوند را ببوس»، یه جوری بود که انگار می‌خواست حرف‌هاش رو بزنه، براش گشته‌بود دنبال قالب. البته این موضوع خیلی اذیتم نمی‌کرد؛ برعکس «روی ماه...».

چند روایت معتبر درباره‌ی کشتن: درباره‌ی مردیه که بچه‌هاش رو غرق می‌کنه تو رودخونه، و وقتی بازجو داره ازش سوال می‌کنه که چرا این کارو کرده و اینا، کسی که از اون‌جا فیلم‌برداری می‌کرده و اینا منقلب می‌شه می‌ره رگ‌ش رو می‌زنه. کلا این رو، و «سوفیا» رو از بین شش داستان این کتاب دوست داشتم فقط؛ البته این رو کم‌تر از «سوفیا». نسبت به بقیه‌ی داستانا بیشتر تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم؛ شاید یکی از دلایلش استفاده‌نکردنش از جمله‌های خیلی کوتاه باشه، یا مثلا «فقط در موقع لزوم» توصیف کردن.

سوفیا: بهترین داستان کتاب، به زعم من! «اسی» و «رسول» و راوی، تصمیم می‌گیرن «گلابی» رو اذیت کنن، چون یه بار توپ‌شون افتاده‌بوده دم مغازه‌ش و به‌جای این‌که پس‌ش بده به‌شون، پاره‌ش می‌کنه؛ اینام حرص‌شون می‌گیره و اینا. اسی زنگ می‌زنه به مغازه‌ی گلابی و پشت تلفن صداش رو نازک می‌کنه و ادای زنی به اسم سوفیا رو در‌می‌یاره و هی از خودش برای گلابی می‌گه و گلابی هم باور می‌کنه؛ در حدّی که وقتی بهش می‌گن فلان روز فلان ساعت بیا دم سینما، پامی‌شه می‌یاد. ...
موضوعش رو خیلی دوست داشتم؛ نثرش هم اذیت نکرد اصلا؛ خیلی خوب بود. شخصیت‌پردازی‌ها و توصیف‌ها و اینا همه عالی؛ پایان‌بندی هم خیلی خیلی خوب.

چند روایت معتبر درباره‌ی خداوند: نمی‌دونم چی بگم راجع بهش الان. ویرایش می‌شه.

حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه: افتضاح. :/ داستان رابطه‌ی اینترنتی Hasti و Mehraveh، توی یه به قول خودش «شبکه». داستان پُره از «جمله‌ی قصار»، پُره از توصیف‌هایی که نیازی به‌شون نیست، و این ارتباط اینترنتی به غیرواقعی‌ترین شکل ممکن تصویر شده. چندجا تلاش کرده با گذاشتن اسمایلی‎هایی که اصلا شبیه اسمایلی‌های معمول نیست یا غلط‌های تایپی که بعدا اصلاح می‌شن یا چیزهای کوچیک دیگه، فضا رو شبیه‌تر کنه به یه ارتباط اینترنتی واقعی؛ ولی اصلا موفق نبوده. دیالوگ‌ها لوسن خیلی؛ شخصیت پسره [Hasti] و مهراوه هم. در کل هیچ خصوصیتی نداشت که باعث بشه ازش خوشم بیاد :ی

× اگه قرار نبود با همید سر مستور دعوا کنم عمرا می‌خوندمش. :-"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #50

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
آتش بدون دود - نادر ابراهیمی

آتش بدون دود | نادر ابراهیمی | نشر روزبهان | زمستان 91

●●●●●●●●●●

یه مجموعه رمان به‌هم‌پیوسته‌س؛ هفت جلده. دارم می‌خونمش الان؛ فعلا اوایل جلد دومم. ویرایش می‌شه بعدا احتمالا :ی

داستان کلّی درباره‌ی قبیله‌های یموت و گوکلان ـه -از قبایل ترکمن- که از قدیم با هم سر رودخونه جنگ داشته‌ن. کتاب اول -گالان و سولماز- درباره‌ی گالان‌اوجای یموتی و سولمازاوچی گوکلانی ه، و بقیه‌ش درباره‌ی آلنی‌اوجا - نوه‌ی گالان- و مارال. فاز جلدهای دو تا هفت بیشتر سیاسی‌طوره.

شخصیت‌پردازی فوق‌العـــاده‌ست! در حدی که نه‌تنها می‌تونیم از گالان به‌عنوان صفت استفاده کنیم؛ که خود نادر ابراهیمی هم از گالان به‌عنوان صفت استفاده می‌کنه. «گالان، گالانی خندید.» مثن! اصلا فوق‌العاده. رابطه‌ی عاشقانه‌ی گالان و سولماز هم که هیچی اصن. عالی. 8->
نثرش. نثرش. نثرش. محشــره! جملات قصار به جا؛ نه کم نه زیاد. ظرافت کلماتی که به‌کار برده، لحن خیلی دوست‌داشتنی کتاب، شعرهایی که لابه‌لای متن می‌یان گاه‌به‌گاه -شعرهایی که گالان گفته، یا شعرهای فولکلور ترکمنی- ، توصیفات بی‌نظیرش، ... می‌تونم بگم فقط نثرش کافیه که کتاب رو جزو اونایی که باید خونده شن قرار بده!
تو داستان، مدام با مفهوم‌های شجاعت و غیرت و جوان‌مردی و وفاداری و صداقت و اینا سروکار داریم. به قول پرنیان.د «کتاب مجموعه‌ای از باورهای اصیله»؛ که باز باعث می‌شه بگم باید این کتاب رو خوند!

اصن هرچی بگم کم گفته‌م از کتاب! عالی؛ عالی؛ عالــــی 8->

× جلدهای دو -درخت مقدّس- و سه -اتحاد بزرگ- رو تموم کردم؛ و خیــلی کم‌تر از جلد یک دوست‌شون داشتم. :/ جلد دو بیش‌ازحد ناامید و سیاهه. جلد سه هم ته‌ش یهو همه‌چی گل‌وبلبل می‌شه. :/ سیر داستان این دو تا جلد رو اصلا دوست نداشتم. جلد چهارم رو هم شروع کردم، بیش‌ازحد سیاسی شد یهو؛ گذاشتم کنار. :-" کلا شخصیت آلنی خیلی شعاریه؛ حرف‌هاش؛ رفتارهاش؛ همه‌چی. در مجموع جلد اول رو خیـــلی ترجیح می‌دم به دو و سه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #51

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
اتاقی در هتل پلازا - نیل سایمون

اتاقی در هتل پلازا | نیل سایمون | ترجمه: شهرام زرگر | نشر نیلا | زمستان 91

●●●●●●●●●●

شیفته‌ی نیل سایمون شدم شخصا. 8->

نمایش‌نامه توی سه پرده‌ی کاملا جدا از هم می‌گذره، سه زمان متفاوت، سه زوج متفاوت، سه ماجرای متفاوت، که همه‌شون تو اتاق 917 هتل پلازا اتفاق می‌افتن.
پرده‌ی اول درباره‌ی کارن و سام‌[nb]مطمئن نیستم اسمش سام باشه، کتابم‌ئم دست خودم نیست :-" دستم اومد نگاه می‌کنم ببینم اسمش همینه یا نه. :ی[/nb] ـه که بعد از بیست‌وسه سال زندگی مشترک، اومده‌ن به سوییتی که ماه‌عسل‌شون رو توش گذرونده‌ن؛ و در این بین یه سری رازها از زندگی‌شون افشا می‌شه؛ درباره‌ی سام و رابطه‌ش با منشی‌ش، درباره‌ی قانع بودن اعصاب‌خردکن کارن، ...
پرده‌ی بعد درباره‌ی جسی، تهیه‌کننده‌ی موفق هالیووده که بعد از هیفده سال با دوست‌دختر دوره‌ی دبیرستانش، موریل، قرار گذاشته. جسی سه بار ازدواج ناموفق داشته؛ موریل سه تا بچه داره و احساس خوشبختی می‌کنه با خانواده‌ش؛ ...
پرده‌ی آخر درباره‌ی روی و مربل[nb]پانوشت قبلی. :ی[/nb] ـه که روز عروسی دخترشون -میمسی- ، دختره می‌ره تو حموم و درو قفل می‌کنه و می‌گه نمی‌خواد ازدواج کنه چون از آینده‌ش می‌ترسه...

دیالوگ‌ها عالـــی‌ئن! به بهترین شکل ممکن شخصیت‌پردازی کرده. چه با میزانسن‌ها -ارجاع می‌دم به اون‌جایی تو پرده‌ی اول، که سام مدام می‌ایسته جلوی آینه و شکم‌ش رو برانداز می‌کنه- چه با دیالوگ‌ها -دیالوگ‌های فوق‌العاده‌ی پرده‌ی آخر-. طنز حساب‌شده‌ش هم اصلا جوری نیست که بشه به‌ش صفت «نمکدون» رو نسبت داد. :ی یه جورهایی طنز وودی‌آلنی ـه. [nb]نگفته‌بودم قبلا؟ وودی آلن و نیل سایمون هم‌دوره‌ن، هر دوشون از تلویزیون شروع کرده‌ن و آلن رفته سمت سینما، سایمون رفته سمت تئاتر. 8->[/nb] حتی تو پرده‌ی آخر، شوخی‌هاش به شخصیت‌پردازی کمک می‌کنن! ترجمه‌ش هم خیلی خیلی خوب و خیلی خیلی راضی.
مضمون حرف‌هاش رو هم دوست داشتم؛ مخصوصا تو پرده‌ی آخر که خیلی خیلی خوب شکاف بین نسل‌ها رو نشون داده.

در کل به شدت توصیه می‌شه. به شدّت!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #52

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
یکی مثل همه - فیلیپ راث

یکی مثل همه | فیلیپ راث | ترجمه: پیمان خاکسار | نشر چشمه | زمستان 91

●●●●●●●●●●

داستان زندگی یه مرد -الان متوجه شدم که تو کل داستان اسمی ازش بُرده نمی‌شه!- ئه. از بچگی‌هاش تا مرگ.

مضمون و موضوعش رو خیلی دوست داشتم. مواجهه با مرگ از دیدهای مختلف، مقابله باهاش، و اینا. نثرش هم خوب بود؛ روون بود و گیر نداشت. سریع هم خونده می‌شد.[nb]بنده در عرض دو ساعت خوندم‌ش.[/nb]
شخصیت‌هایی که تو داستان هستن زیادن؛ ولی آدم گیج نمی‌شه موقع خوندن‌ش. جز شخصیت‌های اصلی، هر کدوم فقط توی یه دوره از زندگی مَرده حضور دارن و بعدش رد می‌شن. این ویژگی‌ش هم دوست‌داشتنی بود. هر چند سفید مطلق بودن شخصی مث نانسی، یا سلامتی خدشه‌ناپذیر هاوی، می‌تونه رو اعصاب باشه. برای من که نبود.
روایت‌ش! سیر داستان خطی نبود. از مراسم خاک‌سپاری مَرده شروع می‌شه، می‌پره به بچگی‌هاش، می‌پره به آشنایی‌ش با فیبی، می‌پره به عمل قلب‌ش، ... و تو هر بخشی، از دوره‌های آینده‌ی زندگی‌ش هم یه نشونی‌هایی داده‌بود. مثلا قبل از تشریح رابطه‌ی بین مَرده و فیبی، از یکی از عمل‌های جراحی‌ش می‌گه که اون موقع مَرده از فیبی جدا شده و با مرت زندگی می‌کنه. بعد توی این قسمت، اسمی از همسرش نیاورده. فقط گفته «زن» یا همچین چیزی. بعد وقتی زندگی‌ش با فیبی رو شروع می‌کنه، به جایی می‌رسه که اسم اون زنی که تو قسمت قبل گفته بود ُ می‌فهمیم؛ شخصا این جاهاش خیلی ذوق کردم و واکنشی شبیه «عه؛ این اونه؟! :]» نشون دادم از خودم. :-" بعد این که کلا پرش‌های زمانی‌ش خیلی گیج‌کننده نیست و این خوبه.

کلا کتاب «خوب»ئیه، ولی همچین شاهکار و اینام نیست. خیلی چیز خاصی نداره. به خوندن‌ش می‌ارزه ولی.

پ.ن. آها بعد اون موقعی که من خریدم‌ش -اردی‌بهشت 91 :-"- قیمت‌ش پایین بود خیلی. :-" حجم‌ش هم کمه؛ صدوسی‌صفحه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #53

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
دکتر نون ... - شهرام رحیمیان

دکتر نون زن‌ش را بیشتر از مصدق دوست دارد | شهرام رحیمیان | نشر نیلوفر | زمستان 91

●●●●●●●●●●

× طی یه سری حرکات انتحاری، دارم کتابای نخونده‌ی کم‌حجم ُ می‌خونم. ؛؛)

داستان درباره‌ی دکتر نون ـه، که قبل از کودتا تو کابینه‌ی دکتر مصدق بوده. کودتا که می‌شه می‌یان می‌گیرن‌ش می‌گن یا مصاحبه می‌کنی از مصدق بد می‌گی، یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. اینم هی مقاومت می‌کرده و اینا، بعد برای این که وادارش کنن به مصاحبه به‌ش می‌گن زن‌ت رو شکنجه می‌دیم اگه مصاحبه نکنی. زن‌ش -ملکتاج- رو خیلی دوست داشته. بعد هی صدای جیغ و فریاد می‌شنوه منهدم می‌شه می‌گه باشه باشه مصاحبه می‌کنم. مصاحبه که می‌کنه و آزادش می‌کنن می‌فهمه جیغ‌ها و اینا فقط شبیه صدای ملکتاج بوده. بعد تا آخر عمر از خودش متنفر می‌شه و همه‌ش احساس گناه می‌کنه که چرا زن‌ش رو به مصدق ترجیح داده؛ آخه قبلا اون و دکتر فاطمی به مصدق قول داده‌بودن که همیشه باهاش باشن، دکتر فاطمی رو می‌کُشن ولی دکتر نون زن‌ش رو به مصدق، به آرمان‌ش، به هدف‌ش ترجیح داده. خلاصه‌ش اینه.

عالی!
طرز روایت‌ش خیلی خیلی خوب بود. یه جاهایی راوی، اول شخص مفرده، یه جاهایی دانای کل. بعد این «یه جاهایی»ها، به تناوب رخ می‌دن. مثلا دو جمله «من»ـه، از جمله‌ی بعد «دکتر نون»ـه. عالی بود این ویژگی‌ش! هم می‌تونست اون به‌هم‌ریختگی روانی دکتر نون رو نشون بده، هم خب کلا کار هیجان‌انگیزیه. :-" [البته اگه این موضوع رو ندونین، تا چندین صفحه‌ی اول گیجین که خب «من» کیه الان؟ دکتر نون کیه؟ راوی کدومه؟... ولی بعد دست‌تون می‌یاد کم‌کم. هر چند -تکرار می‌کنم- خیلی ممکنه تو همون صفحات اول اذیت کنه. :-?]
این که آرمان یه آدم می‌تونه دیوانه‌وار تا حدی برسوندش که وقتی از بین رفته و اینا هم طرف باور نکنه، تمام عمرش رو با توهم رسیدن به اون هدفه زندگی کنه و گند بزنه به همه‌چی هم می‌تونم بگم مضمون‌ش بود. :-? مثلا دکتر نون که روابط خیلی خوبی با مصدق داشته، بعد از کودتا همه‌ش مصدق رو می‌بینه اطراف خودش؛ مصدق اون «خود ِ سرزنش‌گر»ش ـه که هنوز دنبال آرمان و هدفه‌س و اینا. یا مثلا یه شب دکتر نون می‌ره گل‌های باغچه رو له می‌کنه و به ملکتاج می‌گه کار مصدق بود و واقعا باورش می‌شه که کار مصدق بوده. یا خیلی مصداق‌های دیگه... این جنبه‌ش عالـــی بود!
همه‌ی داستان درواقع توهم دکتر نون ـه که با ملکتاج -که درواقع مُرده- حرف می‌زنه، با مصدق حرف می‌زنه، و می‌پره تو خاطرات قبلی‌ش و اینا. یه جا داره با ملکتاج از وقتی بچه بودن حرف می‌زنه، بعد روش رو می‌کنه اون‌ور با مصدق از زمان کودتا می‌گه. بعد این که خاطرات جزئی، در حد دو-سه صفحه بیشتر کش نمی‌یان هم خیلی خوبه؛ بطن اصلی حرف رو یادمون نمی‌ره. مث «عقاید یک دلقک» نیست که نصف کتاب رو می‌ذاره روی یه خاطره و بعدش آدم یادش می‌ره که قبل‌ش چی داشته می‌خونده. :-" این روایت‌ش هم اصلا گیج‌کننده نیست.
رابطه‌ی دکتر نون و ملکتاج هم عالی. 8->

همین دیگه. کلا یه کتاب خیلی خیلی خیلی خوب؛ و واقعا توصیه می‌شه. شهریور امسال هم که خریدم‌ش قیمت‌ش پایین بود. :-" حجم‌ش هم کمه. واقعا می‌ارزه به خوندن‌ش.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #54

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
فردا شکل امروز نیست - نادر ابراهیمی

فردا شکل امروز نیست | نادر ابراهیمی | نشر روزبهان | زمستان 91

●●●●●●●●●●

مجموعه داستان ئه، که مضمون داستان‌هاش انقلابی و آزادی‌خواه‌طوری ایناس.

خیلی راضی نبودم! به نظرم خیلی «رو» حرف‌هایی که می‌خواست رو زده‌بود. مثلا داستان دوم. بعضی‌جاها که سعی کرده‌بود بیشتر تم داستانی بده به قضیه، با یکی‌دوجمله‌ی نابه‌جا خراب کرده‌بود همه‌ی فاز «داستان»ـی‌ش رو. مثلا داستان آخر؛ اگه نمی‌گفت که حرکات میمونه شبیه حرکات آدم‌های فلان بود واقعا انقد شعاری به نظر نمی‌اومد؛ یه داستان نمادین معمولی می‌شد که برداشت‌هایی هم می‌شد ازش کرد. ولی این‌جوری رسما تو صورت خواننده فریاد می‌زنه که «این داستان نمادین است؛ از این داستان برداشت انقلابی‌طور و آزادی‌خواهانه‌طور داشته‌باشید». یه جاهایی هم بود، این تم داستانی رو یکهو منجر می‌کرد به یه سری دیالوگ قصار؛ انگار دو نفر دارن با هم مناظره می‌کنن. یه سری دیالوگ شعارگونه. [ارجاع می‌دم به اواخر داستان اول.] شخصا همچین چیزی رو دوست ندارم. از نثر فوق‌العاده‌ی نادر ابراهیمی هم چندان خبری نیست تو کتاب. البته با توجه به این که داستان‌ها تو همون زمان‌های جنگ ایران و عراق و انقلاب و اینا نوشته‌شده‌ن این که بیشتر از «داستان‌گویی» بخوان شعار بدن تو کتاب‌ها منطقیه و اصلا شرایط اون‌موقع این‌طور ایجاب می‌کرده؛ ولی خب... نمی‌دونم :-? کلا خیلی چیز خاصی نبود؛ خواستین بخونین :-?
 
  • شروع کننده موضوع
  • #55

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
شهرهای ناپیدا - ایتالو کالوینو

شهرهای ناپیدا | ایتالو کالوینو | ترجمه: بهمن رئیسی | نشر خورشید | زمستان 91

●●●●●●●●●●

شهرهای ناپیدا یه جور مجموعه‌یادداشته از کالوینو. هر یادداشت درباره‌ی یه شهره، و هر چند تا شهر شده‌ن یه بخش؛ اول و آخر هر بخش هم یه فصل کوتاهه درباره‌ی مکالمه‌ی مارکوپولو و خان مغول -مارکوپولو درباره‌ی شهرها برای خان مغول تعریف می‌کرده.- . خود کالوینو تو مقدمه‌ی کتاب گفته که برای هر چیزی که می‌نوشته یه پوشه داشته؛ مثلا پوشه‌ی حیوان، یا پوشه‌ی شهر و اینا. بعد از یه مدت تصمیم می‌گیره پوشه‌ی شهر رو بکنه یه کتاب. یه کم اصلاح و کم‌وزیاد و اینا، بخش‌های مارکوپولو و خان مغول رو هم می‌نویسه و مرتب می‌کنه و همین!

نثرش عالیه! کلمات به‌جا و مناسب، توصیف‌ها و فضاسازی‌های عالی، کلا یه لحن شعرگونه‌ای داره انگار. برای من خیلی خیلی مناسب بود، بعد از هر شهر یه مدت می‌نشستم فقط فکر می‌کردم به شهرها و تصور جزئیات دیگه‌ی شهر و اینا؛ کلا خیلی خیلی خوب بود این نکته‌ش. از درون‌مایه و ایناشم البته نباید غفلت بشه ولی فکر کنم بهتره هر کی برداشت خودش رو داشته‌باشه از هر شهر، و این که اینجانب کلا تو توضیح درون‌مایه‌ها مشکل دارم :-" دیگه بدونین که درون‌مایه و ایناشم خیلی پسندیدم.
ترجمه‌ش هم چیز خوبی بود، خیلی سخت نبود و اون پانویس‌های مربوط به اسم شهرها رو هم راضیم ازشون.

در کل چیز خوبی بود؛ ولی برای تندتند خوندن و اینا اصلا مناسب نیست، اگه حوصله دارین که یه مدت طولانی فکرتون به یه کتابی مشغول باشه بخونید حتما.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #56

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
دوست بازیافته - فرد اولمن

دوست بازیافته | فرد اولمن | ترجمه: مهدی سحابی | نشر ماهی | بهار 91

●●●●●●●●●●

× من مطمئن بودم این رو نوشته‌م. :‌|

زمان داستان یه مقدار قبل از شروع جنگ جهانی دومه و هیتلر صرفا یه سیاستمدار و ایناس. «هانس شوارتس» ِ چارده-پونزده ساله‌ی یهودی و آلمانی، طی یه اتفاقاتی با پسر یه خانواده‌ی اشرافی -«کنراد هوهنفلس»- دوست می‌شه و کتاب، دوستی بین اینا و اتفاقاتی که براشون می‌افته رو شرح می‌ده.

کتاب خیلی خوب برخوردی که جامعه‌ی آلمان اون زمان با یهودی‌ها داشتن رو نشون می‌ده؛ مخصوصا تو سی-چهل صفحه‌ی آخر. شخصیت‌پردازی‌هاش خیلی کامله؛ خیلی. از پدر هانس بگیر تا بقیه. همه رو تا حدی که لازمه می‌شناسیم. فضاسازی‌ها و توصیف‌هایی که هانس از منظره‌ی اتاق‌ش داره، توصیف ظاهر کاراکترها، ... همه. بعد خوبی قضیه می‌دونید کجاشه؟ اینه که توی حجم کم هر فصل، توی کل کتاب که صد صفحه‌ی جیبی [nb]هیچ‌وقت این قطع‌های کتاب رو یاد نگرفتم که کدوم به کدومه. :/ از همین کتابای سایز کوچیک نشر ماهی منظورمه. :ی[/nb]ـه، همه‌ی این‌ها رو گنجونده. نه احساس می‌کنیم که سرسری گفته و رد شده، نه یه مشت اطلاعات اضافی به خورد آدم داده، ... هیچی! تو همون صد صفحه، جوری همه‌ی خصوصیات یه رمان بلند واقعی رو گنجونده که خواننده اصلا احساس نکنه داره تندتند یه سری اطلاعات می‌خونه. جوریه که طی خوندن کتاب هضم می‌شن اطلاعات. ...[nb]از این بهتر نمی‌تونستم شرح بدم این خصوصیت کتاب رو؛ ببخشید. :ی[/nb]
یه خصوصیت دیگه‌ی کتاب، غافل‌گیری ته‌ش ـه. جمله‌ی آخر رسما کوبیده می‌شه تو صورت آدم! به نظم غافل‌گیری ته‌ش به کل کتاب می‌ارزه و لایق ده از ده ـه اصلا.[nb]اگه عادت دارین قبل از شروع کتاب، ته‌ش رو بخونید اکیدا توصیه می‌کنم برای خوندن این، نکنید این کار رو. غافل‌گیری ته‌ش به کل کتاب می‌ارزه![/nb]
ترجمه‌ش هم که بحثی توش نیست. 8-> عالی. 8->

اکیدا توصیه می‌شه. مخصوصا با توجه به قیمت و حجم پایین‌ش.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #57

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
منظر پریده‌رنگ تپّه‌ها - کازوئو ایشی‌گورو

منظر پریده‌رنگ تپّه‌ها | کازوئو ایشی‌گورو | ترجمه: امیر امجد | نشر نیلا | زمستان 91

●●●●●●●●●●

داستان درباره‌ی «اتسوکو»ئه و زندگی‌ش در دو برهه‌ی زمانی؛ اول وقتی که هنوز تو ژاپنه و بارداره؛ دوم وقتی که اومده‌ن انگلستان و دختر اول‌ش -همونی که تو برهه‌ی زمانی اول هنوز به دنیا نیومده‌بود- خودکشی کرده و دختر دوم‌ش اومده پیش‌ش.

کلی بگم؟ هیچ چیز شاخص و خاصی نداشت کتاب.
شخصیت‌پردازی‌ها خیلی معمولی بودن؛ اتسوکو کلا یه نقش راوی داره عملا؛ بقیه هم... هیچ خصوصیت شاخصی ندارن که بگیم وااااو چه شخصیت‌پردازی شاخی، چطور با دیالوگا فلان خصوصیت‌ش رو نشون داده‌بود؟ و اینا. هیچ کار خاصی نکرده‌بود در راستای شخصیت‌پردازی‌ها. این از شخصیت‌پردازی.
ترجمه‌ش یه جوری بود. این که دیالوگ‌ها رو به صورت محاوره‌ی محاوره‌ی فارسی درآورده‌بود خیلی تو ذوق می‌زد. مثلا یه جایی بود که یه جمله‌ی خیلی محاوره‌ای فارسی رو به کار برده‌بود[nb]کتاب دستم نیست طبق معمول که مثال بزنم. :-"[/nb]؛ خیلی خورد تو ذوقم :ی مثل اینه که تو دوبله‌ی کارتونا، بومی‌سازی هم بکنن شوخی‌ها رو :ی محاوره بودن‌ش خوب بود؛ ولی نه انقد غلیظ دیگه!
ته‌ش هم خیلی مجهولات موند برام. مثلا این که ساچیکو هی خودش رو توجیه می‌کرد بدون این که کسی از کارش ایراد گرفته‌باشه؛ انتظار داشتم ته‌ش یه چیزای دیگه‌ای از خصوصیات رفتاری ساچیکو دست‌گیرم بشه ولی خب نشد. :ی بازم مثال دارم ولی یادم نیست. :-‌"
موضوع‌ش هم خوب بود؛ نمی‌دونم دقیقا چی‌ش خوب بود ولی احساس خوبی به‌م دست می‌داد. :ی [سطح استدلال. :‌-"]

در کل چیز خیلی خاصی نداشت که «توصیه»ش کنم. حتی اگه کتابش در دسترس‌تون هم هست چندان لزومی نداره بخونیدش. اصلا چیز خاصی نداره.

× هم‌چنان «بازمانده‌ی روز» رو به این ترجیح می‌دم. :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #58

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
درخشش ابدی ذهن بی‌آلایش - چارلی کافمن

درخشش ابدی ذهن بی‌آلایش | چارلی کافمن | ترجمه: آراز بارسقیان | نشر افراز | زمستان 91

●●●●●●●●●

کلمنتاین و جوئل یه مدتی هست که با هم رابطه دارن و خیلی هم اوکی و خوبن با هم و اینا؛ ولی یه روز تصمیم می‌گیرن حافظه‌شون رو از هم‌دیگه پاک‌ کنن و بعدش دیگه هیچ کدوم، اون یکی رو نمی‌شناسه. بعد یه بار جوئل اتفاقی کلمنتاین ِ ناآشنا رو می‌بینه دوباره و به هم علاقه‌مند می‌شن و اینا.[nb]گند زدم به خلاصه داستان شخصا. :-" به این سرراستی و مسخرگی نیست مسلما.[/nb] فیلمش[nb]Eternal Sunshine of a Spotless Mind, 2004[/nb] رو هم دیدین یحتمل.

چیزی که خیلی توجه خواننده رو جلب می‌کنه، پرش‌های زمانی‌ش‌ئه. با زمان حال شروع می‌شه، می‌پره به قبل از پاک شدن حافظه‌هاشون. می‌پره به خاطراتی که حین پاک شدن، دیده می‌شن. می‌پره به حال. الخ. تا سی-چهل صفحه‌ی اول ممکنه نفهمید چی شده قضیه؛ ولی کم‌کم روشن می‌شه. هر چند اون سی-چهل صفحه خیلی رو اعصاب آدم می‌رن که اینجا فلان اتفاق افتاد یعنی چی و اینا :D شخصا توصیه می‌کنم بعد از تموم کردن کتاب، بلافاصله شروع کنید از اول‌ش دوباره بخونید که بتونید همه‌چیز رو تطبیق بدید با هم.
دیالوگ‌های خیلی خوبی داشت. مث فیلم‌نامه‌های وودی آلن بود اصن! که با دیالوگ‌های خیلی حساب‌شده، شخصیت‌ها رو به تمیزترین شکل ممکن در می‌یاره! کلا استایل شخصیت‌ها شکل کاراکترهای اصلی فیلم‌های وودی آلن بود؛ مخصوصا جوئل[nb]که یه لوزر واقعی بود :-"[/nb]. :ی یا پیش‌بینی‌پذیر نبودن کلمنتاین که مدام آنی تو Annie Hall رو یادم می‌آورد.
در کنار شخصیت‌پردازی، خیلی ظرافت‌ها هم دارن دیالوگا. مثن اون سکانسی که جوئل و کلمنتاین روی دریاچه دراز کشیده‌ن خیلی دیالوگ‌های قشنگی داره. یا اونی که درباره‌ی اسم‌های رنگ‌مو حرف می‌زنن. همین رنگ‌موئه، باز فیلم‌های وودی آلن رو یادم آورد. اون برخوردی که با اسم‌های رنگ‌مو دارن -مثلا- ، دقت به چیزهای خیلی کوچیک که اصلا دیده نمی‌شن و اینا، خیلی وودی آلن‌طور بود.
مضمون‌ش! محشــر. این که ممکنه یکی رو از ذهن‌ت پاک کنی و هیچ خاطره‌ای دیگه ازش یادت نیاد، ولی هیچ‌وقت عملا «فراموش»ش نمی‌کنی؛ همیشه یه بازگشتی هست به سمت‌ش؛ چه خودآگاه چه ناخودآگاه. این رو می‌شد تو جوئل و کلمنتاین، و مری و هوارد میرزویاک[nb]همین بود اسمش؟ :-"[/nb] دید.
هممم... آها! نکته‌ی منفی. نکته‌ی خیلی خیلی منفی‌ش، ترجمه‌ش بود. ترجمه‌ش پر از غلط دستوری، نگارشی، املایی، تایپی، ... بود. نمی‌فهمم واقعا اونجا یه ویراستار نبوده قبل از چاپ یه دور بخونه از رو متن؟ :-" هنوز هم من اسم رودخونه‌هه رو نفهمیده‌م؛ یه جا «چارز» بود، یه جا «چالرز»، یه جا «چارلز»، ... :rolleyes: خیلی ابتدایی بود ترجمه‌ش؛ انگار از این ترجمه‌های اینترنتی باشه!

در کل به خوندن‌ش می‌ارزه. بخونین.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #59

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
ماجراهای هاکلبری فین - مارک تواین

ماجراهای هاکلبری فین | مارک تواین | ترجمه: نجف دریابندری | نشر خوارزمی | زمستان 91

●●●●●●●●●●

هاکلبری فین، پسربچه‌ی سیزده-چارده ساله‌ایه که از خونه‌ش فرار می‌کنه. توی راه فرار با جیم، برده‌ی فراری‌شون هم‌مسیر می‌شه و از یه سری شهرها می‌گذرن با هم، یه سری اتفاق براشون پیش می‌یاد؛ ته‌ش هم تام سایر رو می‌بینن و با هم جیم رو آزاد می‌کنن.

داستان خیلی ساده‌ست؛ خیلی. هیچ پیچیدگی‌ای نداره. موضوعش هم حتی تکراریه! ولی چیه که باعث می‌شه یکی از شاهکارهای ادبیات باشه؟
کتاب یکی از بزرگترین خصوصیاتش، انتقاد از جامعه‌ی امریکای اون‌موقعه. این انتقاد از جایی خیلی پررنگ می‌شه که دو تا کاراکتر شیّاد وارد داستان می‌شن و خودشون رو پادشاه و دوک جا می‌زنن و توی هر شهری، یه کلک سوار می‌کنن که مردم رو بچاپن. [یه جایی هست که این دو تا یه تئاتر مسخره راه می‌ندازن و نصف مردم شهر، شب اول می‌یان که تئاتره رو ببینن. تئاتره که تموم می‌شه مردم خیلی عصبانی‌طور و اینان، بعد یکی می‌یاد به‌شون می‌گه حالا که سر ما کلاه رفته چرا سر بقیه‌ی مردم نره؟ بیاین فردا بریم به همه بگیم چقدر این تئاتره خوب بود و اینا، اونا پاشن بیان ببینن سرشون کلاه بره!] حالا این نشون دادن اوضاع جامعه‌ی سطح پایین اون موقع، اصلا گل‌درشت نیست؛ اصلا. صرفا روایت می‌کنه اوضاع رو؛ نه جبهه‌گیری خاصی داره نه هیچی.
چیز دیگه‌ای که توجه‌م رو خیلی جلب کرد، برخورد مردم با سیاه‌پوست‌ها بود. [یه جایی هست که جیم دل‌ش برای زن و بچه‌ش تنگ شده، و هاک می‌گه که جیم دل‌ش برای خانواده‌ش تنگ شده‌بود؛ همون‌جوری که سفیدپوست‌ها دل‌شون برای خانواده‌شون تنگ می‌شه؛ درسته که غیرعادیه.] کلا سیاه‌پوست‌ها رو یه موجودات دیگه‌ای که هیچ شباهتی به انسان ندارن فرض می‌کردن! یا مثلا هاک در طول کتاب همه‌ش خودش رو گناهکار می‌دونه که داره به یه سیاه‌پوست کمک می‌کنه که فرار کنه و وقتی تام قبول می‌کنه که جیم رو فراری بدن، تعجب می‌کنه که چطور تام با اون اصل‌ونسب خانوادگی قبول کرده همچین کاری بکنه!
چیز دیگه، خرافاتی بودن و ساده‌دلی بیش‌ازحد هاک و جیم ـه. مثلا اعتقاد دارن که دست زدن به پوست مار بدشگونه؛ تا آخر کتاب هم هر بدبختی‌ای سرشون می‌یاد فکر می‌کنن به‌خاطر اون دفعه‌ایه که هاک به پوست مار دست زده. یا مثلا جیم خیلی راحت قبول می‌کنه که اون دو تا شیّاد واقعا دوک و پادشاهن. یکی از شخصیت‌های خیلی فرعی هم هست که باور داره جادوگرها به‌ش حمله می‌کنن؛ هاک و تام سایر موقع فراری دادن جیم هربار سوتی می‌دن (!) جوری وانمود می‌کنن که انگار اتفاقی نیفتاده، و یارو واقعا باورش می‌شه که کار جادوگرهاس این توهم‌هاش!
شخصیت‌پردازی‌ها واقعا کامل و خوب بود؛ ترجمه‌ش عــالی بود؛ نثرش و کلماتی که هاک به کار می‌بره عــالی بود؛ ... کلا خیلی هم عالی و خوب. شدیدا توصیه می‌شه. :]

× کلا بیشتر از این که نثر و کلمات و اینا توجه‌م رو جلب کنه، مفهوم‌ش و حرف‌هاش توجه‌م رو جلب کرد. برای همین بیشتر پست رو تحمیدیه‌ی مضمون‌ش تشکیل می‌ده. :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #60

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
بیلی باتگیت - ای. ال. دکتروف

بیلی باتگیت | ای. ال. دکتروف | ترجمه: نجف دریابندری | نشر طرح‌نو

خوانش اول - بهار 92

●●●●●●●●●

داستان درباره‌ی بیلی، پسر چهارده-پونزده ساله‌ایه که توی دسته‌ی گانگسترهای نیویورک قاتی می‌شه؛ دسته‌ی داچ شولتس.

چی می‌شه گفت درباره‌ش واقعا؟ 8->
نثرش خیلی خیلی خوبه. یه مقدار من ُ یاد «هاکلبری فین» می‌ندازه؛ یه جور زبان عامیانه‌ی کودکانه‌طور مثلا. یا مثلا کودکی که داره از دنیای کودکی‌ش خارج می‌شه. نه که نوشتارش عامیانه باشه؛ نه! لحن‌ش، کلمات و ایناش عامیانه‌طوره. بعضی جاها این که بیلی داره بزرگسال می‌شه رو عــالی نشون داده؛ مثلا تو توصیف‌هاش، یا صحنه‌پردازی‌هاش. به‌راحتی می‌شه صحنه‌ی مرگ بو واینبرگ رو دید اصن. تصویرسازی‌هاش عــــالیه. 8-> از یه طرف این که هنوز بیلی، بچه‌س رو می‌شه تو اسم‌هایی که برای چیزها می‌ذاره دید. مثلا «لولا خانم خانم درو پرستون» خطاب کردن یکی از شخصیت‌ها. :ی خود موضوع هم خیلی خوب فرق بیلی ِ کودک و بیلی ِ رو-به-بزرگسالی رو نشون می‌ده؛ این که یه بچه وارد قضیه‌ی سنگینی مث گانگستری و اینا بشه. ترجمه هم که عــالی. 8-> یه جایی هست که بیلی داره برای «لولا خانم خانم درو» می‌گه که بو واینبرگ چه‌جوری مُرد؛ بعد حرف‌های بو قبل از مُردن عــالیه. این رعایت نکردن علائم نگارشی و اینا خیــلی خوب و ملموس کرده کتابو. 8->
چیزی که به نظرم می‌تونست ضعف‌ش باشه، شخصیت‌ها بود. مثلا لولو روزنکرانتس[nb]همین بود اسمش؟[/nb] و ایروینگ و بو واینبرگ و -چه‌می‌دونم- میکی راننده، همه‌شون یه جورن. حتی خود شولتس هم خیلی فرق نداره با بقیه، همه‌شون گانگسترن دیگه. :/ یا مثلا مادر بیلی، رسما قالب مثالی یه مادره که شوهرش مرده/گم شده. :ی شاید مثلا تنها شخصیت‌های متمایز، خود بیلی و درو پرستون و آبدابا برمن باشن. :-? خیلی شخصیت‌های خاص و اینایی نداره. کلا کتاب بیشتر تمرکزش رو «داستان»ئه تا «شخصیت».

توصیه می‌شه.

خوانش دوم - بهار 92

●●●●●●●●●●

به نقل از خوانش اول :
چیزی که به نظرم می‌تونست ضعف‌ش باشه، شخصیت‌ها بود. مثلا لولو روزنکرانتس[nb]همین بود اسمش؟[/nb] و ایروینگ و بو واینبرگ و -چه‌می‌دونم- میکی راننده، همه‌شون یه جورن. حتی خود شولتس هم خیلی فرق نداره با بقیه، همه‌شون گانگسترن دیگه. :/ یا مثلا مادر بیلی، رسما قالب مثالی یه مادره که شوهرش مرده/گم شده. :ی شاید مثلا تنها شخصیت‌های متمایز، خود بیلی و درو پرستون و آبدابا برمن باشن. :-? خیلی شخصیت‌های خاص و اینایی نداره. کلا کتاب بیشتر تمرکزش رو «داستان»ئه تا «شخصیت».
این دفعه که خوندم‌ش یه‌ذره تامل کردم توی همین مورد، دیدم نه کاملا به‌جاس این حرکت. :ی یعنی خب لولو و ایروینگ و بقیه، عملا بادیگاردن دیگه! این که صرفا یه دسته بادیگاردن و لاغیر رو، با همین شخصیت‌پردازی ناقص خیلی خوب نشون داده‌بود. خیــلی!
دوز صحنه‌پردازی و همذات‌پنداری‌برانگیزی به‌شدت اواخر کتاب می‌ره بالا. مثلا توصیف صحنه‌ی قتل شولتس و اینا عــالیه! یکی از بهترین صحنه‌های کتابه اصن.
 
بالا