ارغـوان اس. - ۹۹۸۹

  • شروع کننده موضوع
  • #61

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
غرب حقیقی - سام شپارد

غرب حقیقی | سام شپارد | ترجمه: امیر امجد | نشر نیلا | بهار 92

●●●●●●●●●

بسیار بسیار بسیار خوب. سام شپارده دیگه. 8->
داستان لی و آستین، دو تا برادره که آستین فیلمنامه‌نویس هالیووده و از ایناییه که همیشه موفق و ایناس؛ و لی -برادر بزرگتره- عاطل‌وباطله -الکلیه، دزده، تو صحرا زندگی می‌کنه و با وجود این که چهل‌وچند سال‌ش‌ئه، ازدواج نکرده و اینا. این دو تا می‌رن از خونه‌ی مادرشون -که رفته آلاسکا- مراقبت کنن. تو همون شهر، آستین با یه تهیه‌کننده می‌خواد قرارداد ببنده. لی رو از خونه بیرون می‌کنه که با تهیه‌کننده‌هه تو آرامش حرف بزنه و بتونه یه فیلمنامه بفروشه. اواخر حرف‌شون‌ئه که لی می‌یاد تو و حرف تو حرف می‌یاد و می‌گه که یه ایده داره برای فیلم. می‌زنه و یارو تهیه‌کننده‌هه از ایده‌ش خوش‌ش می‌یاد و به آستین می‌گه بیا هم فیلمنامه‌ی خودتو بنویس هم مال لی رو که جفت‌ش رو بسازم -درحالی‌که طرح لی رو به طرح آستین ترجیح می‌داده. این‌جوری می‌شه که دو تا برادر با هم عوض می‌شه نقش‌هاشون؛ آستین همه‌ش مسته و لی می‌شه اونی که آینده داره.

دیالوگ‌هاش عــالیَن. خشم، انسانیت، اون حسی که آدم به برادرش داره، اینا رو عــالی درآورده. بعضی جاها لی واقعا نفرت‌انگیز و رواعصاب به‌نظر می‌یاد و بعضی جاها خیلی برتر از آستین. بعضی جاها حق رو به آستین می‌دی و بعضی جاها به لی. فضای متشنج بین این دو تا رو خیلی خوب درآورده؛ این که چقدر یه آدم می‌تونه جنبه‌های مختلفی داشته‌باشه رو؛ این که یه شکست چقدر می‌تونه آدم رو عوض کنه. هرچی نمایش جلوتر می‌ره شخصیت برادرا بیشتر عوض می‌شه. آستین که اون‌قدر متشخص و خونسرد و مثبت بود کم‌کم به جایی می‌رسه که حاضره هر کاری بکنه برای این که لی با خودش ببردش صحرا؛ مثلا. صداهای پس‌زمینه هم خیلی خوبه. اوایل نمایش فقط صدای جیرجیرکاس و صدای خیلی دور و مبهم گرگ‌ها؛ و جایی که تنش بین لی و آستین به اوج خودش می‌رسه صدای گرگ‌ها هم زیاد می‌شه؛ خیلی زیاد.
چیزی که به نظرم خیلی خوب نبود، طراحی لباس لی و آستین بود. آستین خیلی شسته‌رفته یه تی‌شرت تمیز و جین تمیز و اینا؛ لی خیلی بیش‌ازحد آشفته و کثیف و اینا. کلا جدا از طراحی لباس و اینا، بعضی جاها یه کم گل‌درشت می‌شد قضیه. تاکید می‌کنم که فقط یه کم. :ی

در کل خیلی هم خوب و توصیه می‌شه.

× صفحه‌ی چاهارم؟ چه غلطا. :-""""
 
  • شروع کننده موضوع
  • #62

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
بازی آخر بانو - بلقیس سلیمانی

بازی آخر بانو | بلقیس سلیمانی | نشر ققنوس | بهار 92

●●●●●●●●●●

خلاصه داستان گفتن براش واقعا سخته. :-" معاف‌م کنید از این امر. :-" کلا می‌شه روایت‌های تودرتویی از زندگی «گل‌بانو»؛ مثلا. :د

خلاصه بخوام بگم، چهار فصل اول خیلی خیلی خوب بودن و بقیه‌ش فاجعه!
روایت کتاب خطی نیست، این خطی نبودن رو می‌شه توی ده صفحه‌ی اول کتاب هم دید حتی. اون‌جایی که گل‌بانو توی مراسم ختم اختر اسفندیاریه و می‌پره به روزهایی که حیدر می‌اومد خونه‌شون، مثلا.
چیزی که کتاب رو متمایز می‌کنه، طرز روایته. توی کتاب‌های ایرانی اخیر، همین «بازی آخر بانو» جزو اولین کتاب‌هایی بوده که راوی‌ش مدام عوض می‌شه. فصل اول رو از زبون گل‌بانو می‌خونیم، فصل دوم از دید سعیده، فصل چهارم از دید رهامی‌ئه، ... که خب خیلی خوب تونسته از پس همچین چیزی بربیاد. این که اون‌قدر جسارت داشته که این‌طوری روایت کنه هم به جای خود. :د
نثر، لحن، کلمات، توصیفات، فضاسازی‌ها، شخصیت‌پردازی‌ها، همه عـالی بودن تو کل کتاب. مشکل اصلی سر پایان‌بندی ِ «مسخره کردی ما رو؟ :/»طوره. درواقع کتاب از جایی که پرش داره به بیست‌سال بعد، به طرز واضحی افت می‌کنه.[nb]و این نظر من ِ تنها نیست، با هر کی که کتاب رو خونده‌بود حرف می‌زدم همین بود نظرش.[/nb] این که یه جایی توی کتاب برگرده به ماجرای سعید، خیلی خوبه. ولی اصلا اون فصلی که توش ماجرای سعید گفته می‌شه نمی‌خوره به بقیه‌ی کتاب. خودش به تنهایی می‌تونه یه چیز خوب باشه، ولی خواننده بدون هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی‌ای می‌یاد و این جریان رو می‌خونه و کلا زده می‌شه از کتاب! یا ایده‌ی وارد کردن صالح رهامی تو داستان، می‌تونسته خوب باشه؛ ولی خیلی آبکی درآورده‌ش.
جمع کردن داستان هم که فاجعه. فرض کنید دویست‌وچندصفحه کتاب خوندید بعد یک‌هو نویسنده می‌یاد می‌گه اینا همه‌ش یه داستان بود که من ِ بلقیس سلیمانی داشتم براساس زندگی فلانی می‌نوشتم. :‌| بعد بیاد سرگذشت واقعی افراد واقعی داستان رو بگه و مثلا منظورش این باشه که حقیقت ِ حقیقت رو هیچ‌وقت نمی‌شه فهمید و به هیچ حرفی اطمینانی نیست و اینا. :‌| خیـــلی بد بود که اینجوری تموم شد کتاب؛ خیلی. کاملا خورد تو ذوقم. :‌|
غیر از این که کتاب رو خیلی بد تموم کرده‌بود، بقیه‌ش خیلی خوب بود؛ خیلی. نثر و توصیف و شخصیت‌پردازی و اینا همه عالی.

نمی‌دونم توصیه می‌شه یا نه! :د به‌خاطر طرز روایت‌ش و اون چهارفصل اول‌ش توصیه می‌شه؛ به‌خاطر پایان‌بندی‌ش توصیه نمی‌شه اصلا. :د
 
  • شروع کننده موضوع
  • #63

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
عادت می‌کنیم - زویا پیرزاد

عادت می‌کنیم | زویا پیرزاد | نشر مرکز | پاییز 88

●●●●●●●●●●

× کتابیه که با وجود نکات منفی‌ای که کم هم نیستن، دوست‌داشتنیه. حداقل برای من.

داستان درباره‌ی «آرزو صارم»ـه و مادرش «ماه‌منیر»، دخترش «آیه»، دوستش «شیرین» و مردیه که باهاش آشنا می‌شه، «سهراب زرجو». داستان ِ کنش‌ها و واکنش‌های بین این افراده و یه سری شخصیت‌ها و داستان‌های فرعی که داستان اصلی رو تقویت می‌کنن، مث شخصیت «نعیم»، یا داستان تهمینه و خانواده‌ش.

شخصیت‌پردازی‌هاش خیلی خوبه؛ خیلی. به راحتی می‌شه باهاشون ارتباط برقرار کرد. شاید بعضی‌هاشون تیپ باشن -مثلا نعیم- ولی شخصیت‌های اصلی تقریبا همه‌شون خیلی خوب پرداخته شده‌ن. می‌گم «تقریبا»؛ چون «آیه» و «ماه‌منیر» به‌شدّت ممکنه رو اعصاب‌تون برن. شخصیت آیه قرار بوده نماینده‌ی نسل بعدی آرزو باشه - نسل سوم. کتاب چاپ سال هشتاد‌وسه‌ئه، و شخصیت آیه هم طبعا منطبقه با رفتارهای آدم‌های هیجده-نوزده ساله. خیلی نابالغ‌طور. و این رفتارها که تا حدی اغراق‌شده هم نمایونده‌شده‌ن، ممکنه بره رو اعصاب‌تون. :ی به عنوان یه دختر شونزده-هیفده ساله می‌تونم بگم رفتارهای آیه نهایتا مال دخترهای چهارده-پونزده ساله‌ی این دوره باشه. نمی‌دونم؛ یه‌کم بیش‌ازحد بچگانه و نابالغه ذهن آیه. شاید هم ذهن دخترهای هیجده-نوزده ساله‌ی اون‌موقع اون‌جوری بوده :ی
و ماه‌منیر؛ ماه‌منیر نماد نسل قبلی آرزوـه؛ زنی که تمام فکروذکرش جوون نشون دادن خودش و «اعیون»طور رفتار کردن و طبق مد بودن و ایناس. به نظرم بیش‌ازحد دیگه زوم کرده بود رو این وجه شخصیتش. کلا حال نمی‌کردم با ماه‌منیر. :ی
اتفاق‌های کتاب هیچ‌کدوم بی‌هدف و «صرفا برای اتفاق افتادن» نبودن. مثلا اون‌جایی که آرزو و شیرین می‌رن شمال؛ اون‌جایی که شیرین و آرزو ناهار می‌رن رستوران نزدیک بنگاه؛ ... خیلی حساب‌شده‌ن اتفاق‌ها. روابط علت‌ومعلولی خیلی قویه کلا.
گذشته از همه‌ی اینا، کتاب جوریه که خیلی آدم می‌تونه باهاش احساس نزدیکی بکنه. سردرگمی آرزو، این که هیچ‌کس حرف‌ش رو نمی‌فهمید و اینا خیلی خیلی ملموس بود و خیلی دوست‌داشتنی؛ مخصوصا برای مونث‌ها. :ی
کلا چیز خوبیه؛ ولی خب نخوندین هم نخوندین. :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #64

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
چه‌کسی باور می‌کند؟ [رستم] - روح‌انگیز شریفیان

چه‌کسی باور می‌کند؟ [رستم] | روح‌انگیز شریفیان | نشر مروارید | بهار 92

●●●●●●●●●●

داستان زندگی «شورا»ست، دختری که توی یه خانواده‌ی بزرگ زندگی می‌کنه، با «جهان» ازدواج می‌کنه و از ایران می‌ره و حالا که یه زن میانساله، توی قطار نشسته و زندگی‌ش رو مرور می‌کنه.

داستان خیلی جاها روی محور اسامی می‌چرخه؛ خیلی جاها اسامی، هویت رو نشون می‌دن. شورا رو هرکی یه چیز صدا می‌کنه[nb]توی شناسنامه «پرتو»ه، مادرش «شیرین» صداش می‌کنه، رستم و خاله‌ماه «شوشا» و جهان «شوریده»، بقیه هم «شورا».[/nb]، هیچ‌وقت از خودش و «حال»ش راضی نیست و خیلی آدم «مودی»طوریه. یا مثلا خاله‌ی شورا -«ماه»- که واقعا ماهه! :ی با اسامی هم خیلی بازی می‌شه؛ مثلا اسم کامل جهان، «جهانگیر جهانبخش»ه که یه پارادوکس بامزه‌ای داره.. کلا این که به مقوله‌ی نامگذاری کاراکترها وقع نهاده خیلی برام جالب بود. :ی
یه چیزی که دوست نداشتم، این بود که خاطرات بچگی‌ش منُ یاد «خاطره‌های پراکنده» می‌نداخت خیلی. اون لحنی که از خانواده‌ی بزرگ‌شون حرف می‌زد؛ توصیف کاراکترها و اینا، همه‌شونُ انگار قبلا خونده‌بودم. توصیف‌های خیلی خوبی داشت‌آ؛ خیلی! ولی خب به‌نظرم تکراری می‌اومد. :-?? مثن «خاله پری» دقیقا «خاله آذر»ِ کتاب گلی ترقی بود. یا مثن پدرش، که خیلی شبیه «پدر»ِ خاطره‌های پراکنده بود.
داستان‌ش چندان فرازوفرودی نداشت. صرفا «قصه»ی زندگی روزمره‌ی یه زن بود؛ هیچ هیجان و اینایی هم نداشت اصلا. آدم حوصله‌ش سر می‌رفت حتی.
روایت‌ش غیرخطی بود؛ یه امتیاز مثبت. :ی اصلا گیج‌کننده نبود غیرخطی بودن روایت‌ش؛ خیلی تمیز درآورده‌بودش. راضی.
نثرش خیلی خوب بود؛ خیلی! جدا از خوش‌آهنگ بودن نثرش و اینا، کلمات خیلی خوبی رو به‌کار برده‌بود. آدم خوش‌ش می‌اومد بخونه اصن. :ی

در کل برای مونث‌ها چیز خوبیه که بخونن. مذکرها یحتمل حوصله‌شون سر خواهدرفت ازش. :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #65

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
افسانه‌ی 1900 - آلساندرو باریکو

افسانه‌ی 1900 | آلساندرو باریکو | ترجمه: آرزو اقتداری | نشر خورشید | بهار 92

●●●●●●●●●●

داستان درباره‌ی زندگی و مرگ یه پیانیست فوق‌العاده‌س به اسم «دنی بودمن تی. دی. لِمون نُووِچنتو» که تمام عمرش توی کشتی زندگی کرده و هیچ‌وقت پیاده نشده.

تصویرسازی کتاب فوق‌العاده‌س! از اون‌جایی که کتاب یه چیزیه بین داستان و نمایشنامه، به‌راحتی می‌شه همه‌ی صحنات رو دید. گذشته از اون، توصیفات کتاب عالیه. یه جایی هست که نووچنتو توی طوفان پایه‌های پیانو رو از کف کشتی جدا می‌کنه و پیانو می‌زنه، انگار که لغزیدن پیانو روی کف کشتی رو موسیقی اون کنترل می‌کنه؛ و عــالیه توصیفات این صحنه اصن. 8->
نثر کلا خیلی شاعرانه‌طوره و خیلی حس دریا رو منتقل می‌کنه؛ خیلی راضی. ترجمه هم خوب بود.
کتاب خیلی کوتاهه، حدود شصت هفتاد صفحه. و روونی نثر و دوست‌داشتنی بودن کل کتاب، باعث می‌شه که همه‌ش رو بشه سریع و یک‌نفس خوند. عالی.
از لحاظ مفهوم و اینا هم، اون‌جوری که نووچنتو، دنیا رو بی‌نهایت رو می‌بینه -مثلا- خیلی خوبه. کلا دیدش به همه‌چی، خیلی متفاوته. جُز این تیکه‌ای که این‌جا گذاشتم، تیکه‌ای که ریحانه گذاشته هم خیلـــی متفاوت و دوست‌داشتنیه.

به نقل از صفحه‌ی 62 و 63 :
...فکرش را بکن: یک پیانو. شاسی‌ها شروع می‌شوند، شاسی‌ها تمام می‌شوند. تو می‌دانی که هشتادوهشت‌تایند، و در این مورد کسی نمی‌تواند سرت کلاه بگذارد. آن‌ها بی‌نهایت نیستند. تو بی‌نهایتی؛ و درون آن شاسی‌ها، موسیقی جاودانه‌ای هست که تو می‌توانی آن را بیافرینی. آن‌ها هشتادوهشت‌تایند. اما تو نامحدودی. من این را دوست دارم. این را می‌شود زندگی کرد. اما اگر تو...
اما اگر من از آن پلکان پایین بروم، و پیش روی من...
اما اگر من از آن پلکان پایین بروم، و پیش روی من، ردیف کلاویه‌ای با بیش از میلیون‌ها و میلیاردها شاسی گسترده شود
میلیون‌ها و میلیاردها شاسی که هرگز تمام نمی‌شوند و بله حقیقت دارد، هرگز تمام نمی‌شوند و آن ردیف کلاویه بی‌نهایت است
اگر آن ردیف کلاویه بی‌نهایت است، پس...
در آن ردیف کلاویه، موسیقی‌ای نیست که تو بنوازی. تو روی چارپایه‌ی اشتباهی نشسته‌ای: آن پیانویی است که خدا می‌نوازدش.

اصلا عالی. 8-> به‌شدت توصیه می‌شه. 8->
 
  • شروع کننده موضوع
  • #66

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
آقای اشمیت کیه؟ - سباستین تیری

آقای اشمیت کیه؟ | سباستین تیری | ترجمه: شهلا حائری | نشر قطره | بهار 92

●●●●●●●●●●

داستان از یه روز عادی شروع می‌شه، وقتی که توی خونه‌ی خانم و آقای قوچی یه تلفن به‌صدا درمی‌یاد و کسی سراغ آقای اشمیت رو می‌گیره؛ اما نکته این‌جاست که اونا خط تلفن ندارن. کم‌کم همه‌چیز به شکلی عوض می‌شه که نشون می‌ده اونا دیگه خانم و آقای قوچی نیستن، اشمیتن...

مضمون داستان کلا از این حرف‌های الیناسیون و ازخودبیگانگی و برچسب‌زنی و هویت و اینا بود دیگه. :ی شخصا دوست نداشتم موضوع رو؛ به‌نظرم زیادی دستمالی شده دیگه. این که یه‌سری آدما مقاومت می‌کنن دربرابر برچسب‌زده‌شدن و یه‌سری راحت تن می‌دن و از این چیزا[nb]منشن تئاتر علوم‌انسانی‌مون توی کارگاه‌علوم نود-پریم :-""""[/nb]؛ دیگه عملا توضیح واضحاته. :-? کلا موضوع‌ش دوست‌نداشتنی بود برام. کاراکترها هم شخصیتی به‌اون‌صورت نداشتن؛ صرفا یه‌سری دهن بودن که حرف می‌زدن برای القای مفهوم نمایش‌نامه. :ی این رو هم دوست نداشتم باز.
ریتم داستان، مخصوصا اوایل کتاب که قراره بفهمن دیگه قوچی نیستن خیلی تنده. تندتند می‌فهمن که عه فلان تابلو سر جاش نیست؛ عه بهمان کتاب نیست؛ عه کلیدامون به در نمی‌خوره؛... خیلی تندتند بود کلا! این ریتم سریع‌ش رو هم دوست نداشتم باز. :-" البته احتمالا اگه از این کندتر بود کسل‌کننده می‌شدا :-" ولی خب این تندی‌ش هم چندان مطابق میل‌م نبود. :ی
بعضی دیالوگ‌هاش بامزه بودن ولی. :ی این‌جا رو ببینید:
به نقل از صفحه‌ی 66 :
... آقای قوچی: بابا ندیدی که این کارله سیاهه؟
خانم قوچی: نمی‌دونم؛ این اولین چیزی نیست که تو یه بچه نگاه می‌کنم.
آقای قوچی: منم همین‌طور. موضوع این نیست... دارم فقط بهت می‌گم که این پسر سیاهه و این خودش دلیل اینه که بچه‌ی ما نیست.
خانم قوچی: ساکت شو. من نژادپرستی رو نمی‌تونم تحمل کنم.
آقای قوچی: منم نمی‌تونم... این نژادپرستی نیست... این واقعیت ژنتیکه، ارثیه!
خانم قوچی: دیگه واقعا قاطی کردی. داری مهمل می‌گی.
آقای قوچی: چی‌چی رو مهمل می‌گم؟ سفیدپوست‌ها بچه‌ی سفید می‌زان، زردپوست‌ها زرد و سیاه‌پوست‌ها سیاه! تا بوده همین بوده.. این چیش نژادپرستیه؟!...
حالا نه در حد قهقهه؛ ولی در حد لبخند بامزه بودن یه‌سریاش. :-"
ترجمه‌ش هم خوب بود؛ کلا ترجمه‌های شهلا حائری خوبن.

چیز بدی نبود کلا؛ صرفا «بد نیست». :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #67

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
مرد بی‌وطن - کورت ونه‌گات

مرد بی‌وطن | کورت ونه‌گات | ترجمه: حسین شهرابی | نشر کاروان | بهار 92

●●●●●●●●●●

کتاب درباره‌ی ونه‌گات و عقاید و خاطرات‌ش‌ئه و هیچ مرزبندی خاصی هم نداره؛ از یه اتفاق می‌رسه به نقد دولت بوش؛ از نمودارهای داستان‌های مختلف می‌رسه به این که چقدر دنیا پیچیده‌س؛ کلا انگار خود ونه‌گات نشسته جلوتون و داره حرف می‌زنه؛ از این شاخه به اون شاخه می‌پره و چیزهای به‌ظاهر بی‌ربط رو به هم ربط می‌ده و چقدر هم خوب ربط می‌ده! انگار که اصلا این دو تا موضوع از اول به هم مرتبط بوده‌ن و ما متوجه نبودیم! اصلا احساس گسستگی نمی‌کردم من بین موضوعاتی که درباره‌شون حرف زده.
لحن کتاب طنزآمیزه، یه طنز خیلی خوب؛ -به‌قول خودش، یه‌جای کتاب- «خوشمزگی» می‌کنه اصن؛ و اگه فکر می‌کنین شوخی‌هاش لوس خواهدبود سخت در اشتباهید! اصلا لوس نیست و خیلی هم دوست‌داشتنی. انگار با همین قیافه نشسته جلوتون و خیلی باشخصیت شوخی می‌کنه؛ آدم می‌تونه خنده‌ش نگیره اصن؟ 8-> همون حالت پدربزرگانه‌طور که ستاره گفت رو داره مثلا. :ی

واقعا توصیه می‌شه؛ واقــعا. آدم بعد از خوندن حال‌ش خوب می‌شه اصن. :ی

× درباره‌ی محتواش یادم رفت بگم :-" خیلی حرف‌های خوبی می‌زد، آدم رو به تفکر وامی‌داشت؛ از طعنه‌هایی که به سیاست و سیاستمدارا می‌زد کلی راضی؛ از این که عقایدش رو به زور تو حلق آدم نکرده‌بود خیلی راضی؛ کلا محتواش عالی اصن. 8->

× درباره‌ی ترجمه؛ من راست‌ش اون یکی ترجمه‌ی مال نشر مروارید رو نخوندم؛ صرفا الان یه تیکه از کتاب رو توی هر دو ترجمه مقایسه کردم دیدم به‌نظرم اینی که من دارم بهتر حس یه لحن شوخ و نیشدار رو منتقل می‌کنه؛ نمی‌دونم دیگه حالا میل خودتونه :ی
به نقل از ترجمه‌ی نشر مروارید، به نقل از قفسه‌ی ساینا :
می خواهم از شرکت دخانیات بروان و ویلیام سون تولید کنندگان سیگار پال مال ، بابت یک میلیارد دلار ادعای خسارت کنم ! دوازده سال بیشتر نداشتم که سیگار را شروع کردم ، هیچ وقت هم غیر از پال مال بدون فـیلت‍‌‍ر سیگار دیگری را آتش به آتش دود نکرده‌ام . سال های سال است که این شرکت دخانیات درست روی همین پاکت قول داده است مرا بکشد .
اما من حالا هشتاد و دو سال‌ام . واقعا دستتان درد نکند ،ای حقه باز های پست فطرت با این قولتان ! هیچ دلم نمی خواست زنده باشم و روزی را ببینم که سه نفر از قدرت مند ترین آدم های دنیا اسم‌شان باشد : بوش ، دیک و کالین .
به نقل از ترجمه‌ی نشر کاروان، صفحه‌ی 49 :
می‌خواهم بر ضد کمپانی تنباکوی براون اند ویلیامسون، تولیدکننده‌ی سیگارهای پال‌مال، اقامه‌ی دعوی کنم و برای غرامت یک میلیارد چوق درخواست کنم! از دوازده‌سالگی که کشیدن سیگار را شروع کردم، هرگز سیگاری جز پال‌مال بدون فـیلت‍‌‍ر روشن نکردم، آن هم آتیش به آتیش. و چندین سال است پاکت براون اند ویلیامسون درست روی خود پاکت خود به من قول داده‌است که مرا بکُشد.
اما من حالا هشتادودوسال دارم. واقعا ممنونم، دروغگوهای کثیف. تنها چیزی که هیچ‌وقت از خدا نمی‌خواهم این است که توی دنیایی زنده‌باشم که سه مرد برتر و صاحب‌قدرت آن سیاره، اسم‌شان بوش و دیک و کالین باشد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #68

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
در رویای بابل - ریچارد براتیگان

در رویای بابل | ریچارد براتیگان | ترجمه: پیام یزدان‌جو | نشر چشمه | تابستان 91

●●●●●●●●●

داستان درباره‌ی سی.کارد، یه کارآگاه خصوصی ناموفقه -چون بیش‌ازحد به رویاهاش بها می‌ده و می‌ذاره جای زندگی واقعی‌ش رو بگیرن براش- که در اوج بی‌پولی‌ش، به‌ش ماموریت دزدیدن یه جسد واگذار می‌شه و قراره که پول خوبی هم بابت‌ش بگیره...

خیلی خوب و بامزه. :]
نثر عالی، خیلی روون و خوب. و چون فصل‌های کتاب کوتاه بودن، خیلی حسّ «عه چه سریع داره تموم می‌شه» دست می‌داد به آدم و سریع و راحت خونده می‌شد. :ی
شخصیت‌پردازی‌ها رو خیلی دوست داشتم؛ خیلی خوب پرورونده‌بودشون؛ مثلا گروهبان رینک رو که هم‌چین کاراکتر محوری‌ای هم نبود. یه کار خوبیَم که کرده‌بود، بولدکردن صفات غیرعادی کاراکترا بود؛ مثلا همون خانومه که هرچی آبجو می‌خورد دستشویی نمی‌رفت. یا مثلا این که یه‌سری رو به صفت صدا می‌زد؛ مثلا خودش رو اون اواخر «آب‌گوشت» صدا می‌کرد یا اون یارو سیاهه رو «لبخند»؛ یا اون عبارته؛ «بانوی ما، شاشدان بی‌کران» [ :‌)))) ] . همین صفات غیرعادی بولدشده هم در راستای فانتزی‌طور کردن فضای داستان و افزودن نمک [ :-" ] خیلی موثر و خوب بودن. حسّ کمیک بودن فضا رو خیلی منتقل می‌کرد.
درباره‌ی پایان‌ش؛ این که ته‌ش باز هیچی به هیچی و حتی اوضاع از قبل هم بدتر شد، خوب بود؛ ولی این که به یه‌سری از سوال‌های خواننده جواب داده‌نشد بد بود. کلا معلوم نشد چیه جریان. اصلا اون تمِ کارآگاهی داستان رو خیلی خوب نپرداخته‌بود به‌ش به‌نظرم.
این جریان رویای بابل‌ش رو هم خیلی دوست داشتم؛ این که زندگی کردن توی دنیایی که همه‌چیزش دست خودمونه چقدر می‌تونه لذت‌بخش باشه، و در کنار اون چقدر می‌تونه آدمُ از کاروزندگی بندازه. :ی
طنزش هم خیلی خوب بود دیگه. :D

کلا خیلی دوست‌داشتنی و بامزه و خوب بود؛ ولی اگه از اون‌هایی هستین که تهِ کتاب غُر می‌زنین که «خُب حالا که چی؟ :/»، توصیه نمی‌شه. :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #69

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
دیوارگذر - مارسل امه

دیوارگذر [nb]اعتراف می‌کنم تا بعد از خوندن داستان اول، عنوان کتاب رو «دیوارِ گذر» می‌خوندم و هیچ درکی نداشتم که چه معنی‌ای می‌تونه داشته‌باشه. :-"[/nb]| مارسل امه | ترجمه: اصغر نوری | نشر ماهی | بهار 92

●●●●●●●●●●

کتاب مجموعه‌ی پنج تا داستان‌کوتاهه: «دیوارگذر»، «کارت»، «حکم»، «ضرب‌المثل»، و «چکمه‌ی هفت‌فرسخی».
خلاصه بخوام بگم، سه تا داستان اول خیلی سوررئال‌طور و فانتزی بودن [بسیار دوست می‌داشتم‌شان]، دو تای آخر چیز خاصی نداشتن ولی؛ حتی آخری موضوع تکراری‌ای هم داشت.
کلا توی هیچ‌کدوم از داستان‌ها روی «شخصیت» تاکید نشده؛ بیشتر هدف روایت داستان بوده. خب با توجه به موضوع سه‌تا داستان اول، اصلا ضعف به‌حساب نمی‌یاد و خود داستان انقدری جذاب هست که آدمُ ترغیب کنه به خوندن. مخصوصا داستان دوم و سوم که درباره‌ی تقدیر و زمان و تغییر و ایناست و انصافا خیـــلی خوب پرداخته به‌شون. عـالی اصن. بسیـــار جذاب و دوست‌داشتنی. 8->>>
اما داستان چهارم، خیلی معمولیه کلا از هر لحاظ. هیچ ویژگی خاصّی نداره. داستان آخر هم، از ایناست که ثروت مایه‌ی خوشبختی نیست و از این حرفا. مضمون‌ش رو دوست نداشتم، خیال‌پردازی‌های پسربچه‌های شخصیت اصلی رو دوست داشتم خیلی، یه‌کم هم به‌نظرم کش‌دار بود؛ می‌تونست توی کم‌تر از پنجاه-شصت صفحه جمع‌ش کنه. بد نبود صرفا.

در کل چیز بدی نبود به‌عنوان کتابی که بخوای تو استراحت‌های بین درس‌ها بخونی‌ش :-" [nb]:-نهایی‌دارِ مفلوک[/nb] قطع‌ش هم که کوچیکه؛ تو جیب جا می‌شه برای اتوبوس و مترو خوبه :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #70

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
کافه پیانو - فرهاد جعفری

کافه پیانو | فرهاد جعفری | نشر چشمه | پاییز 88

●●●●●●●●●●

یه برش از زندگی مردی که برای تهیه‌ی مهریه‌ی زن‌ش کافه زده، و دخترش گل‌گیسو.

ایده‌ی داستان رو خیلی دوست نداشتم. نمی‌دونم؛ احساس می‌کردم خیلی ایده‌ی دستمالی‌شده‌ایه که داستان‌ت توی کافه بگذره. :-??
نثرش، از حق نگذریم روون بود. ولی چیزی که دوست نداشتم، این بود که به‌طرز افراطی‌ای می‌خواست شخصیت اول رو هولدن‌طور نشون بده. چه با بولدکردن این خصوصیت که نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوته و در عین حال چیزهایی که خیلی به‌چشم نمی‌یان ذهن‌ش رو مشغول می‌کنن، یا این که ظاهرش اصلا به‌نظر نمی‌یاد که از اونایی باشه که مریضی یه پیرمرد گوشه‌ی خیابون مهم باشه براش ولی هست، غیره؛ چه با استفاده‌کردن «یعنی منظورم این است که...» و «همیشه‌ی خدا» و این‌جور تکیه‌کلام‌هایی که توی «ناتور دشت» -ترجمه‌ی محمد نجفی البته- به‌وفور پیدا می‌شه. رسما این‌طور بودم که خب باشه فهمیدیم می‌خوای هولدن‌طور باشی؛ بس کن. :/ کلا افراط خیلی زیاد بود توش دیگه. بیش‌ازحد نزدیک خطوط قرمز ارشاد و اینا بود، که اصلا درک نمی‌کردم هدف‌ش چیه از این کار جز خودنمایی مثلا. :-"[nb]قشنگ احساس می‌کردم انگار فقط می‌خواد نثرش رو به‌زورِ کلمات ناجور و اینا، متفاوت کنه که ملت کنجکاو شن که چطور ممکنه همچین چیزایی سانسور نشده‌باشن، بدوئن برن بخرن. :-"[/nb] یا این که جمله‌هاش بیش‌ازحد طولانی می‌شد و هفتادجور صفت و جمله‌ی معترضه و اینا می‌چپوند توی نیم‌وجب جمله. یا استفاده‌ی بیش‌ازحد از اسم کتاب‌ها و فیلم‌ها و برندها. مثلا اون‌جایی که می‌گفت هر سال باید «عقاید یک دلقک» بخونم وگرنه اون سال، سال نمی‌شه؛ این‌طور بودم که خب باشه توئم کتاب بلدی بخونی. :/ خیلی تو حلق بود دیگه. بیش‌ازحد. :/
علائم سجاوندی هم که افتضاح. :-" می‌دونه کاربرد نقطه‌ویرگول وسط یه جمله‌ی مستقل نیست اصلا؟ :-"
منصف باشم؛ شخصیت‌پردازی‌ها -حداقل شخصیتِ کاراکترهای اصلی‌تر- خوب بود. پری‌سیما و گل‌گیسو و خودش و اینا رو خیلی خوب پرداخته‌بود به‌شون. هرچند یه‌مقدار خیلی زیادی کاراکتر فرعی داشت که انتظار داشتم بیشتر پرداخته‌شه به‌شون؛ مثلا فرحناز، یا صفورا، یا علی. توصیفات خوبی داشت. فضاسازی‌ش خوب بود.

کلا دوست نداشتم دیگه. اصلا. نثرش واقعا، واقعا، واقعـــا رو اعصابم بود. :/
نمی‌دونم توصیه می‌شه یا نه. با توجه به نقدهای بچه‌ها که خوندم، دیدم اکثرا خوش‌شون اومده. لابد شمای خواننده هم خوش‌تون می‌یاد دیگه. :-"

پی‌نوشت. قبول کنید امتیازش رو خیلی منصفانه دادم با توجه به نفرتی که از نثرش دارم. :-" حق‌ش سه بود مثلا. :-"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #71

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
باغ‌وحش شیشه‌ای - تنسی ویلیامز

باغ‌وحش شیشه‌ای | تنسی ویلیامز | ترجمه‌: حمید سمندریان | نشر قطره | بهار 90

●●●●●●●●●

داستان درباره‌ی خانواده‌ی وینگ‌فیلده: تام، یه شاعر-نویسنده‌ی ناموفق که توی کارخونه کار می‌کنه و کلّاً ناراضیه از اوضاعی که داره؛ لورا، دختر خانواده که می‌لنگه و ضمناً اعتمادبه‌نفس پایینی داره؛ و آماندا، مادر تام و لورا که یه‌جورهایی می‌شه گفت واقع‌بین نیست و مدام اصرار داره که پاهای لورا سالمه و اینا، خیلی هم تاکید داره که برای لورا شوهر پیدا کنه! آماندا به تام می‌گه که یکی از دوستان‌ش رو برای شام دعوت کنه، شاید طرف از لورا خوش‌ش اومد و ازدواج کردن؛ فلذا تام، جیم رو به خونه‌شون دعوت می‌کنه. بعد یه‌سری اتفاق پیش می‌یاد؛ و تام می‌ذاره می‌ره ته‌ش.

طرح داستان خیلی خوب بود؛ خیلی راضیَم ازش! تعداد شخصیت‌ها هم کاملا مناسب بود؛ چون بیشتر می‌شه هرکدوم رو پرداخت به‌ش، و این که شخصاً نمایشنامه‌های کم‌شخصیت رو بیشتر دوست دارم.
پرداخت شخصیت‌ها کافی بود؛ فقط بعضی جاها به‌نظرم می‌اومد که لورا تک‌بعدی داره می‌شه. یعنی خب صرفاً یه دخترِ معصومِ ساده بود دیگه. :-?? به‌جز اون، شخصیت تام رو خیلی دوست داشتم. یه‌جور خوبی با خودش درگیر بود بین موندن و رفتن. :ی ضمن این که خیلی می‌شد بحث کرد روی این که اصلاً کار خوبی کرد که رفت؟ اصلاً «حق داشت» که خانواده‌ش رو ول کنه؟... و آماندا؛ آماندا هم دوست‌داشتنی بود. خیلی جاها رو اعصاب می‌شد این خوش‌بینیِ بیش‌ازحدّش ها؛ ولی شخصیت پیچیده‌ای بود کلّا. به کاراکترها خیــلی می‌شد فکر کرد!
نثرش خوب و روون بود؛ راضی. دیالوگ‌ها هم ساده و خوب بودن.

نمایشنامه‌ی خوبی بود؛ راضی. بخونید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #72

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
ماهی‌ها در شب می‌خوابند - سودابه اشرفی

ماهی‌ها در شب می‌خوابند | سودابه اشرفی | نشر مروارید | بهار 92

●●●●●●●●●●

داستان درباره‌ی یه خانواده‌ی ایرانیه، حدود دهه‌های چهل و پنجاه و یکی دو فصل هم زمان معاصر رو نشون می‌ده.

انتظار داشتم اغراق‌شده باشه داستان و توصیف‌ها تا حدّی؛ نبود ولی اصلاً. خیلی خوب اوضاعِ یه‌خانواده که زمان انقلاب از هم پاشیده و روابط بین‌شون رو نشون داده‌بود. نثرش خوب بود، روون و ساده بود، و توصیف‌ها و تشبیه‌های قشنگی داشت. راوی‌ش تغییر می‌کرد بعضی‌جاها، بیشتر اول شخص و از زبون طلایه -دخترِ خانواده- بود؛ ولی بعضی‌جاها طلایه رو دوم شخص خطاب می‌کرد و یه‌سری فصل‌ها هم سوم شخص. دوست نداشتم این خصوصیت‌ش رو؛ به‌نظرم روایت رو از یک‌دستی درآورده‌بود. یعنی خب تکلیف‌ش معلوم نبود با خودش. :-??
شخصیت‌پردازی‌ها اصلاً چیز خاصی نداشت؛ شخصیت‌ها ویژگی خاصی نداشتن و بعضاً درحدّ تیپ مونده‌بودن -مثلاً شخصیت پدرشون- . یا مثلاً طلایه که شخصیت اصلی بود هیچ ویژگی خاصی نداشت، صرفاً روایت‌گر بود.
داستان کلّی اضافات داشت؛ از شخصیت گرفته تا ماجرا! شخصیت اضافی، مثلاً شهناز خانم، یا سوگند. بود و نبود‌شون هیچ تاثیری نداشت تو داستان به‌نظر من. نه از نظر توصیف‌ها، نه مثلاً شخصیت‌پردازیِ کسی با وجودشون تقویت می‌شد، نه ماجرای خاصّی رو از دیدهای مختلف نشون می‌داد، نه هیچی! یا مثلاً جریان بچه‌دارشدن سوگند.
کلیتِ قضیه، یه مقدار مبهم بود. بخش اعظم کتاب رو فکرهای بیمارطورِ یه شخصیت تشکیل می‌داد، به هر خاطره‌ش یه سرک می‌کشید، یه سری جمله‌ی گنگ و مبهم صرفاً. شخصاً احساس می‌کنم خیلی چیزها رو گفته‌بوده و من نفهمیده‌م اصلاً!

کلّا چیز خاصی نبود دیگه. :-??
 
  • شروع کننده موضوع
  • #73

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
باشگاه مشت‌زنی - چاک پالانیک

باشگاه مشت‌زنی | چاک پالانیک | ترجمه: پیمان خاکسار | نشر چشمه | تابستان 92

●●●●●●●●●

× یحتمل فیلم‌ش رو دیدین؛ Fight Club؛ که دیوید فینچر ساخته. من خودم فیلم رو ندیدم. :-" ولی دوستان می‌گن کتاب‌ش به خوبیِ فیلم‌ش ه.
اگه هنوز نه فیلم رو دیدین نه کتاب رو خوندین و می‌خواین ببینین / بخونین، توصیه می‌شه که این پست رو نخونین. خطر اسپویل شدن. :-"

داستان درباره‌ی کسیه که توی کتاب اسم‌ش دیده نمی‌شه؛ و خیلی زندگی نرمال و منطقی‌ای داره. بعد با کسی به اسم تایلر دردن آشنا می‌شه. تایلر خیلی شخصیت عجیبی داره؛ یه‌جور خودکم‌بینی مثلا -کلمه‌ی خیلی نامناسبیه؛ ولی بهتر از این پیدا نشد.- ؛ و برای این که اون و آدم‌هایی مثل اون هیچ‌وقت واقعاً به‌حساب نیومده‌ن از همه می‌خواد انتقام بگیره.
به نقل از صفحه‌ی 186 :
تایلر گفت: ... ما بچه‌وسطی‌های تاریخیم. از بچگی تلویزیون به خورد ما داده که بالاخره ما یه روزی میلیونر و هنرپیشه و ستاره‌ی راک می‌شیم. ولی هیچ‌وقت نمی‌شیم؛ و ما تاره داریم اینو می‌فهمیم. پس سربه‌سر ما نذار.

قبل از هرچیز، شخصیتِ تایلر، حرف‌هاش و کارهاش توجه خواننده رو جلب می‌کنه. عقاید تایلر عجیب و متفاوتن. عقیده داره که «باید همه‌چیز را خرد می‌کردیم تا بتوانیم آدم بهتری بشویم»[nb]نقل از پشت‌جلد از متن.[/nb]. یه‌جورهایی به همون آزادی از قید تعلقی اشاره داره که توی «خداحافظ گاری کوپر» هم حرف‌ش هست؛ اما از یه لحاظ دیگه. می‌گه هیچ‌چیزی به درد آدم نمی‌خوره و لزومی نداره به‌خاطر خریدن چیزهایی که به دردمون نمی‌خورن، شغلی که ازش متنفریم رو ادامه بدیم.
به نقل از صفحه‌ی 78 :
تایلر می‌گوید: فقط بعد از این‌که همه‌چیزت رو از دست دادی می‌تونی هر کاری که دل‌ت می‌خواد بکنی.
می‌گه می‌ارزه که کلّی زحمت بکشی، به‌خاطر یه‌لحظه رسیدن به کمال. تایلر باشگاه مشت‌زنی رو ابداع کرده، جایی که هر جلسه دونفر از اعضا با هم می‌جنگن و تمام ناراحتی‌هاشون رو، تمام عصبانیت‌هاشون رو سرِ طرف مقابل خالی می‌کنن و به‌جاش، تمام هفته‌ی پیش‌روشون آرامش دارن چون می‌دونن آخر هفته، همه‌ی حرص‌ها و ناراحتی‌هاشون رو می‌تونن تخلیه کنن. دیگه با فردی که جلوشونه مبارزه نمی‌کنن؛ با عقده‌ها و نفرت‌ها و عصبانیت‌هاشون مبارزه می‌کنن. به همه نشون می‌دن که می‌تونن برای یه بار هم که شده، برنده باشن و قدرت‌شون رو به رخ بکشن.
به نقل از صفحه‌ی 159 و 160 :
تا وقتی توی باشگاه مشت‌زنی هستید موجودی حساب بانکی‌تون نیستید، شغل‌تون نیستید، خانواده‌تون نیستید، کسی نیستید که خودتون تصور می‌کنید.
شما اسم‌تون نیستید.
شما گرفتاری‌هاتون نیستید.
شما مشکل‌هاتون نیستید.
شما سن‌تون نیستید.
شما آرزوهاتون نیستید.
به نقل از صفحه‌ی 136 :
وقتی که تایلر پروژه‌ی میهم را راه انداخت گفت که هدف پروژه آدم‌هایی دیگر نیستند. تایلر برایش مهم نبود که به کسی آسیب میرسد یا نه. هدف این بود که به تمام اعضای طرح بفهماند که آن‌ها می‌توانند تاریخ را کنترل کنند. تک‌تک ما این قدرت را داریم که دنیا را در دست خودمان بگیریم.

شخصیت‌ها واقعاً ظریف و دقیق پرداخته شده‌ن. از تایلر و راوی و مارلا، تا باب که یه شخصیت کاملاً فرعیه. مثلاً تحول شخصیت راوی، از یه آدم معمولی با زندگی معمولی -و حتّی کسل‌کننده- با سرخوردگی‌هایی که همیشه تو وجودش داشته و پنهان‌شون می‌کرده، به یه آشوب‌گرِ تمام‌عیار خیلی خوب نشون داده‌شده. وقتی که می‌بینیم تایلر دردنِ درون‌ش رو، شخصیت عصیان‌گرِ بی‌قیدوبندی که می‌خواد باشه و نمی‌تونه رو، انقدر پرورش می‌ده که حتّی تایلر می‌تونه به خودش هم غلبه کنه یه نمونه‌ی عالیه از مسخ شدن -مثلاً- .
حرف‌هایی که تایلر می‌زنه، درباره‌ی مرگ، درباره‌ی زندگی، درباره‌ی کمال، خیلی جای فکر دارن. خیــلی. درواقع بیشتر لذّت خوندن کتاب رو، فکر کردن به حرف‌هاشون حینِ خوندن تشکیل می‌داد برای من.
اوایل داستان، تا مثلاً هفتاد-هشتاد صفحه، روایت داستان خیلی آشفته‌س. پُر از پرش زمانیه و چیزهای گیج‌کننده که فکر آدم رو از سیر کلّی داستان منحرف می‌کنن؛ اما بعد که کم‌کم شخصیت‌ها معرفی می‌شن و وارد داستان می‌شیم، دیگه به اون شدت آشفتگی‌ای نداره؛ نهایتاً می‌گه فلان اتفاق افتاد، بعد توضیح می‌ده که چی باعث شد فلان اتفاق بیفته، و خیلی گیج‌کننده نیست. حتّی از وسط‌هاش به‌بعد اون نکات انحرافی رو با موتیف‌های مختلف برمی‌گرده به‌شون و همه‌ی اطلاعات در جای خودشون قرار می‌گیرن. هرچند که چندده صفحه‌ی اول می‌تونه آزاردهنده باشه؛ ولی می‌ارزه. :-"
یه‌ذره به‌نظرم مبهم هم بود؛ مثلاً اون جریان صابون درست کردن و مادر مارلا و اینا رو نفهمیدم ربط‌شون چی بود به قضیه. احتمالاً مثلاً استفاده از وجود انسان برای پیش‌بُرد کارها و سودبردن و اینا منظورش بوده؛ ولی خب یه‌ذره باز گنگ بود. یا اون‌جایی که راوی می‌فهمه تایلر، وجودِ ناخودآگاهِ خودشه و یک‌هو متحول می‌شه که آی بریم نابود کنیم تایلر رو و فلان، یه‌ذره زیادی تغییر کرد یک‌هو!
پایان‌بندی‌ش فــــوق‌العاده بود.
نثرش کلاً خیلی خلاقانه بود. موتیف‌هاش مثلاً. شخصاً خیلی راضی بودم از موتیف‌هاش! یا این که هِی ارجاع می‌داد به چیزی که قبل‌تر خونده‌بودیم.
ترجمه‌ش هم خوب بود؛ خیلی روون و تمیز بود. راضی.
آها بعد یه نکته‌ی منفی دیگه -که باعث می‌شه هرگز دل‌م نخواد فیلم رو ببینم :-"- این بود که خشونت صحنه‌هایی که توی باشگاه مشت‌زنی می‌گذشت، خیلی زیاد بود؛ طرف مثلاً زبون‌ش کنده می‌شد می‌افتاد زمین یکی با پا هُل‌ش می‌داد اون‌ور مثلاً. :-" بعد من یه‌ذره حساس‌م رو این چیزا؛ حال‌م بد می‌شه. :-"

کلّاً به‌نظرم خوبه که هر کسی بخونه این رو؛ یا حداقل فیلم‌ش رو ببینه. موجودِ چالش‌برانگیزِ خوبیه. :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #74

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
وقتی دنیا سبز بود [حکایت یک سرآشپز] - سام شپارد

وقتی دنیا سبز بود [حکایت یک سرآشپز] | سام شپارد | ترجمه: پگاه فردیار | نشر نیلا | تابستان 92

●●●●●●●●●●

داستان درباره‌ی یه پیرمرده که طی یه اختلاف قدیمی فامیلی، می‌زنه یکی رو می‌کُشه؛ بعد بازداشت‌ش می‌کنن و اینا. حالا یه دختر جوون گزارشگر می‌خواد از انگیزه‌های مَرده برای قتل و اینا یه داستان‌طوری بنویسه و اینا با هم دیالوگ دارن؛ بعضی جاها هم مونولوگ پیرمرد یا گزارشگر هست.

خیلی دیالوگ‌های دل‌نشینی داشت. یه‌جورهایی منُ یاد «داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست‌دختری در فرانکفورت دارد» می‌نداخت. شاید از این جهت که به چیزهای جزئی توجه کرده‌بود؛ به تک‌تک ظرافت‌های پخت غذا مثلاً. یا این که کاراکترها خیلی شخصیت‌پردازی‌شون ظرافت داشت. دیدی که پیرمرده نسبت به کشتن دوست دوران بچگی‌ش داشت، این که گزارشگره چطور می‌خواست پدرش رو پیدا کنه، ... این جزئیاتی که توی حجم خیلی کم کتاب به‌ش پرداخته‌شده‌بود خیلی جذابیت‌ش رو برای من بُرده‌بود بالا. خیلی دوست‌داشتنی‌ش کرده‌بود. تعداد شخصیت‌هاش هم کم بود که خیلی خوب بود؛ می‌تونست سر فرصت به هر دوشون بپردازه و خیلی هم خوب.
پایان‌بندی‌ش هم خیلی خوب بود!
مرد پیر: خیلی سال پیش، اون‌موقع که هنوز دنیا نو و تازه بود، پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگ‌م داشت با قاطرش یه زمینِ باز رو شخم می‌زد که یه‌هو آسمون بالای سرش پیچید به هم. هوا عینهو شب سیاه شد، بعد از دل اون تاریکی یه نور درخشان زرد و سبز زد بیرون. همون‌جایی که قبلاً قاطر پدربزرگ‌م افتاده‌بود. بعد قتل‌ها شروع شد. اون‌ها هیچ‌وقت دست از این کار نکشیدن. این حکایتیه که به‌م گفته‌ن. ولی خب من مختار بودم. می‌تونستم چیز دیگه‌ای رو باور کنم.
و این که گزارشگر همون‌جوری که اول کتاب گفته‌شده، تلاش می‌کنه دعوا رو تموم کنه. خیلی حسّ عجیب و خوبی می‌ده به آدم. :]

در کل چیز خوبی بود. خیلی فوق‌العاده نبود و خاص نبود؛ ولی دوست‌داشتنی و Cute بود. :-" اگه دم‌دست‌تون بود بخونید؛ خیلی وقت نمی‌گیره.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #75

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
بعضی‌ها داغ‌شو دوست دارن - بیلی وایلدر

بعضی‌ها داغ‌شو دوست دارن | بیلی وایلدر | ترجمه: شهرام زرگر | نشر نیلا | تابستان 92

●●●●●●●●●●

فیلم‌نامه‌ی فیلم Some Like It Hot ه، فیلم کمدی‌ای که به زعم خیلی از منتقدین امریکایی «فیلمی‌ست با فکری بکر و ساختاری دقیق و به‌سامان» -به‌نقل از یکی از نقدهای تهِ کتاب- . فیلم توی دهه‌ی بیست امریکا، دوران ممنوعیت حمل نوشیدنی‌های الکلی می‌گذره درباره‌ی جری و جو ئه که دو تا نوازنده‌ن و چون -ناخواسته- تنها شاهدهای یه کشتار بوده‌ن، می‌خوان خودشون رو گم‌وگور کنن؛ پس با شکل و شمایل دو تا دخترِ نوازنده، عضو یه گروه موسیقی -«سو خوشگله و مهرویان خُنیاگر»- می‌شن و می‌رن فیلادلفیا؛ با اسم‌های «دَفنه» و «جوزفین». ...

ایده‌ش از اون ایده‌هایی نبود که برای یه فیلم دوست داشته‌باشم ولی خوب بود. لااقل جوری جهت‌ش نداده‌بود که پُر بشه از شوخی‌های مربوط به جـنس‍‌‍یت و اینا. یعنی به‌راحتی می‌تونست ایده‌ی نسبتاً خوب رو به یه فیلم‌نامه‌ی سخیف و مزخرف تبدیل کنه که نکرده‌بود. نکته‌ی خیلی مثبت.
شوخی‌هاش بامزّه بود بعضاً. ولی خب کاملاً مشخص بود که حجم اعظمِ طنز فیلم با بازی‌ها به‌وجود خواهداومد؛ و با حرکات خاص هر بازیگر. مقداری که از طنزش تعریف می‌کردن اصلاً متناسب نبود با نمکِ شوخی‌هاش. :ی
سیر اتفاق‌ها منطقی بود. روابط علّت و معلولی‌ش باورپذیر و منطقی بود.
شخصیت‌پردازی‌ها خوب بود؛ مثلاً «شوگر» یا «جو» خیلی خوب دراومده‌بودن. شاید بشه گفت شوگر تیپ بود یه‌کم؛ ولی شخصیت‌های ملموسی بودن همه‌شون؛ خیلی.

در کل بد نبود خوب بود؛ ولی انتظار بیش‌تر از این رو داشتم. :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #76

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
صداها - سعید عقیقی

صداها | سعید عقیقی | نشر قطره | تابستان 92

●●●●●●●●●

فیلم «صداها» همین چند سال اخیر اکران شد؛ به کارگردانی فرزاد موتمن و بازی رویا نونهالی، رضا کیانیان، پگاه آهنگرانی، آتیلا پسیانی و ... . شاید دیده‌باشین فیلم‌ش رو. این کتاب، فیلم‌نامه‌ش ه.

داستان توی پنج‌تا خونه‌ی مختلف می‌گذره: سهیل و مریم، شیرین و مادرش، نگار، رویا و حمید، و خونه‌ی فعلی رویا و رضا.
سهیل صدابرداره و توی خونه‌ش یه استودیوی آکوستیک درست کرده برای کارش، و پنهانی به صداهایی که توی آپارتمان‌های طبقه‌های بالا و پایین‌ش می‌گذره گوش می‌ده و محور اصلی داستان رو هم همین شنود صداها تشکیل می‌ده؛ این که سهیل می‌فهمه که طبقه‌ی بالای خونه‌ش یه قتل اتفاق افتاده و واکنشی نشون نمی‌ده. ...

اول از همه بگم که روایت داستان عـــالی بود!
داستان در یه روز اتفاق می‌افته؛ از صبح تا شب. ولی چیزی که ما اول فیلم می‌بینیم، آخرین سکانسیه که توی شب اتفاق می‌افته. سکانس بعدیِ اون، قبل از سکانس اول اتفاق می‌افته. سکانس دوم، درواقع روایت‌گر اتفاقِ اِن‌منهای‌دوّم هست؛ و همین‌طور تا آخر. داستان، معکوس روایت می‌شه. این به کنار، این که فیلم‌نامه رو جوری بنویسی که گنگ و مبهم نباشه و مشخص باشه که روایت معکوسه، خیلی عــالی بود. خیلی خوب شکل گرفته‌بود این روایت معکوس. [بگذریم از این که این روایت معکوس، توی فیلم یه‌مقدار گنگ بود و دنبال کردن‌ش سخت شده‌بود.]
توی ساختمونی که نگار، سهیل و مریم، و حمید و رویا ساکنین‌ش هستن، هر کسی یه مشکلی داره، و نکته اینه که سهیل که از همه‌ی این‌ها باخبره کاری نمی‌کنه برای رفع درگیری‌ها، حتّی به قتلِ طبقه‌ی بالا هم اهمیت نمی‌ده؛ و در نهایت شیرین که نسبت به بقیه از قضیه خیـلی دورتره و حتّی توی اون ساختمون هم زندگی نمی‌کنه -و صرفاً با مادرش سر یه دعوای کوچیک قهر کرده و به خونه‌ی نگار که توی همون ساختمونه پناه آورده، و تصادفاً سروصدا رو شنیده- باعث می‌شه که پلیس از قتل باخبر شه. فیلم‌نامه می‌تونه روایت‌گرِ یه بخش کوچیک از جامعه‌ی الان‌مون باشه که -به گفته‌ی پشت جلد- «ساکنان ساختمان یا صدای او را نمی‌شنوند یا ترجیح می‌دهند نشنوند». همین که نشنیدن رو ترجیح می‌دن -می‌دیم- بحث اصلی ه. که کسی که اساساً ربطی به جریان نداره «می‌شنوه» صداها رو.
فیلم‌نامه پُره از «صدا». جایی هست که شیرین هندزفری می‌ذاره توی گوش‌ش که غُرغُرهای مادرش رو نشنوه؛ و صدای موسیقی رو می‌شنویم نه صدای مادر رو. جایی هست که صدایی که سهیل از حرف‌زدن و شعرخوندنِ مریم ضبط کرده رابطه‌ی بین‌شون رو کاملاً نشون می‌ده. زنگِ موبایل رضا توی چندین صحنه تکرار می‌شه. توی سکانس اول، تنها چیزی که از شخصیت «حمید» در دست داریم، صداشه و دوربین فقط رویا رو نشون می‌ده. این تاثیر پررنگ «صدا» رو خیلی دوست داشتم. [به‌جُز این که می‌شد هرکدوم از این جزئیات رو بررسی کرد که چه مفهومی می‌تونسته داشته‌باشه و اینا.]
شخصیت‌پردازی‌ها خوب بود خیـلی. هرچند رابطه‌ی شیرین و مادرش رو اصلاً دوست نداشتم؛ یا شخصیت نگار رو؛ یا سفیدِ مطلق بودنِ رضا و سیاهِ مطلق بودنِ حمید -حالا نه مطلقِ مطلق.- توی ذوق می‌زد؛ ولی کاراکتری مثل مریم خیلی خوب و باورپذیر دراومده‌بود. یا مثلاً بی‌تفاوتیِ سهیل نسبت به قتل و در مقابل، اون عصبانیتِ بیش‌ازحدّی که دربرابر اون مستندسازه داشت خیـــلی خوب بود! و ضمناً روابط عاطفی سهیل-مریم، رضا-رویا و حمید-رویا خیلی قشنگ شکل گرفته‌بودن.
اولِ کتاب، یکی-دوصفحه درباره‌ی روند نوشتن فیلم‌نامه گفته‌بود؛ ته‌ش هم متن سکانس‌هایی رو آورده‌بود که طی فیلم‌برداری حذف شده‌ن. کارِ خداپسندانه‌ای بود؛ راضی‌ئم. :ی
داستان‌های فرعی‌ش رو دوست نداشتم. نتونست‌بود خیلی بپردازه به‌شون به‌نظرم؛ نصفه‌نیمه به‌نظر می‌اومدن. مثلاً قضیه‌ی اعتیاد نگار؛ یا این که سعی می‌کرد اختلاف شیرین و مادرش رو هرچه‌اگزجره‌تر نشون بده. درسته؛ برای شخصیت‌پردازی و اینا لازم بودن؛ ولی بازم به‌نظرم می‌تونست مسئله‌ای رو انتخاب کنه که سریع‌تر بشه «سروته‌ش رو هم آورد». -خیلی لفظ بدی استفاده کردم و ببخشید. منظورم رو گرفتین فکر کنم. :ی- یعنی خب اصراری نبود که حالا حتماً شصت‌تا معضل اجتماعی بیان کنیم تو فیلم‌نامه که. :-"

ولی کلّاً خوندن‌ش اتفاق مسرّت‌بخشی بود و توصیه می‌شه بسیار.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #77

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
نام من سرخ - اورهان پاموک

نام من سرخ | اورهان پاموک | ترجمه: عین‌له غریب | نشر چشمه | تابستان 92

●●●●●●●●●

توی دوره‌ی اوج سبک نقاشی عثمانی و شرقی، سبکِ غربی که پرسپکتیو و سایه‌روشن و رئالیسم و اینا رو وارد نقاشی می‌کنه شروع می‌شه. قراره که پادشاه عثمانی، کتابی رو با همین سبک نقاشی به دوک ونیز هدیه بده که ثابت کنه نقاش‌های عثمانی هم توی سبکِ خودشون حرفه‌ایَن، هم توی سبکِ غربی و این‌ها. «شوهرعمّه» مسئولِ این کار می‌شه، و اون هم چهار نفر از نقاش‌های زبردست نقاش‌خونه‌ی دربار رو برای این کار انتخاب می‌کنه. امّا کتاب از جایی شروع می‌شه که یکی از نقاش‌ها کشته‌شده و حالا داره برای ما داستان مرگ‌ش رو روایت می‌کنه! و توی کلّ کتاب دنبالِ قاتل می‌گردیم و یه رابطه‌ی عاشقانه رو هم دنبال می‌کنیم.

راوی‌ها به‌تناوب عوض می‌شن؛ هرفصل از زبونِ یه چیزه. لزوماً شخصیت نیست این «چیز»؛ هستن فصل‌هایی که از زبونِ نقاشی‌ها روایت می‌شن! این ویژگی‌ش رو خیلی دوست داشتم.
به نقل از قفسه‌ی نرگس :
بعدم این ویژگی کتاب خیلی به بعد جنایی-کارآگاهیش کمک کرده بود. یعنی این که ما می‌دونستیم که قاتل یکی از چهار نقّاشه؛ اما فصل‌هایی به روایت قاتل و فصل‌هایی به روایت نقّاش‌ها بودند و تا آخر، ما نمی‌دونستیم که کدوم نقّاشه که تو روایتش داره دروغ می‌گه؟
و این که، بعضی‌ها می‌گفتن راوی‌ها تغییر لحن نداشتن اصلاً و اینا. ببینید کتاب توی سیصد-چهارصد سالِ پیش می‌گذره. فرم داستان مربوط به اون زمانه. شکلِ رابطه‌ی عاطفی کارا و شکوره مربوط به اون زمانه. کتاب اصولاً مالِ اون زمانه. :ی صرفاً توی شیوه‌ی روایت و طرز روایت از کتاب‌های اون زمان جدا می‌شد. خیلی سنّتی و قدیمی‌طور بود کتاب. [برای همین هم هست که به شخصیت‌پردازیِ نه‌چندان پررنگ‌ش ایرادی نمی‌گیرم.] نه‌تنها لزومی نداشت که لحن‌ها فرق کنه، حتّی به‌نظرم خوب هم بود که فرق ندارن خیلی. :-" فرض کنید پنجاه‌ونُه فصلِ طولانی رو بخونید و توی هر فصل یکهو لحنِ طرف عوض شه. خواننده واقعاً خسته می‌شه بعد از یه مدّت دیگه. آزاردهنده می‌شد اون‌جوری. در همین حد کافی بود به‌نظرم. مثلاً لحنِ استر با لحنِ کارا با لحنِ زیتون فرق‌های ظریفی داشت، در همین حد کافی بود دیگه.
علاوه بر اون، این که راوی لزوماً شخصیت نیست و لزوماً داستان رو پیش نمی‌بره، خیلی نکته‌ی خوبی بود! بین فصل‌های طولانی و ماجراهای کارآگاهی / عاشقانه ، استراحتِ موضوعیِ خیلی خوبی بود. و این که حرف‌هایی که توی این فصل‌ها گفته می‌شد خیلی خوب بودن؛ مثلاً یه فصل از زبون یه اسب بود که درباره‌ی تغییر اصول نقاشی اظهارنظر می‌کرد. کلاً این حرف‌های مربوط به ادبیات و هنری که خیلی جاها از دیدگاه‌های مختلف بررسی و بیان می‌شدن خیلی خوب بودن؛ شخصاً بسیار دوست داشتم. اصلاً یکی از دلایلی که از خوندن کتاب خسته نمی‌شدم همین بود. :ی
تعلیقِ خیلی خوبی داره کتاب؛ جوری که تا فصلِ پنجاه‌وهفتم-هشتم مشخص نمی‌شه که کدوم‌یکی از نقاش‌ها قاتله و این اصلاً خواننده رو خسته نمی‌کنه.
اون داستانِ جنبیِ عاشقانه هم خوب بود بد نبود. برای تلطیف فضا و این که کتاب خیلی فرم کارآگاهی و اینا نگیره به خودش، لازم بود حتّی به‌نظرم. هرچند خیلی هم خوب نبود؛ ولی خب.
ترجمه‌ش خوب بود، راضی بودم.

در کل، اگه فرصت دارید و می‌خواید کتابِ متفاوتی رو امتحان کنید، گزینه‌ی خیلی خوبیه. چیزِ خیلــی خاصّی نیست که بگم توصیه می‌شه و اینا؛ ولی برای جداشدن از داستان‌های مدرن و اینای الان خیلی انتخاب خوبیه. اگه به ادبیات و هنر هم علاقه دارید، چیزِ جالبی ه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #78

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
مامور سیگاری خدا - محسن‌حسام مظاهری

مامور سیگاری خدا | محسن‌حسام مظاهری | نشر افق | تابستان 92

●●●●●●●●●●

کتاب چندین قطعه‌ست، و هر قطعه، صحبت‌های ردوبدل‌شده توی یه تاکسیه که نویسنده ضبط کرده و پیاده کرده. همین ویژگی‌ش، باعث شده که موضوعات کتاب خیلی متنوع باشه و خسته‌کننده نشه خوندنِ کتاب. هرچند گاهی حسّ پراکندگی هم می‌ده به آدم.
یه سری متنِ نسبتاً کوتاهِ شخصیت/اتفاق‌محور ه کتاب؛ فُرم نوشته‌ها من رو خیلی یاد «یک تجربه»های همشهری داستان می‌نداخت. :-"
نثرش چیز قابل‌ذکری نداشت؛ دیالوگ‌های افراد کاملاً محاوره‌ای آورده‌شده‌ن و گاهاً لهجه‌ها هم نشون داده‌شده‌ن. تاثیر فراوان داره روی تصویرسازی خواننده از صحنات کتاب!
ایده‌ی قضیه خیلی خوبه؛ خیلی نو ـه! ولی فکر می‌کنم بهتر از این هم می‌شد پرداخت به‌ش. داستان‌ها جُز یکی‌دوتا، جوّ کلّی‌شون شبیهِ هم ه. طرز روایت‌شون شبیه هم ه.

چیزِ بدی نبود برای خوندن؛ ولی خیلی هم خاص نبود.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #79

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
در کافه‌ی جوانیِ گم‌شده - پاتریک مودیانو

در کافه‌ی جوانیِ گم‌شده | پاتریک مودیانو | ترجمه: ساسان تبسمی | نشر افق | تابستان 92

●●●●●●●●●●

داستان درباره‌ی زندگیِ لوکی -ژاکلین دول‍انک- ه؛ از زبانِ خودش و چندتا از افرادی که می‌شناسن‌ش.

کتاب که شروع می‌شه، حسّ «باز هم داستانِ کافه‌ایِ پاریسی؟ :/»ِ خواننده سریع فروکش می‌کنه. «کافه کُنده» شکلِ کلیشه‌ای که از کافه و پاریس و غیره ساخته‌ن نیست. جوری که توصیف می‌شه، حسّ یه فضای گرمِ خوب داره؛ خیلی هم متفاوت‌طور. اما هرچقدر کتاب پیش می‌ره، این گرما و «:}»بودنِ فضا کم‌تر می‌شه تا این که کتاب با یه خودکشی تموم می‌شه و جمله‌ی «چه‌بهتر؛ خودت رو رها کن.» . به مرور حسّ پوچیِ فرانسه‌طور، پاریس‌طور افزایش پیدا می‌کنه. بد نیست آ! مسئله اینه که فضایی که ترسیم می‌شه و دغدغه‌ها و غیره خیلی شبیه تصویری ه که خیلی‌هامون از «پاریس» داریم توی ذهن‌مون.
داستان روی محور پوچی پیش می‌ره. لوکی سردرگم و گیج ه. اون دانشجوی راوی فصل اول گیج ه. رول‍ان نمی‌دونه چی می‌خواد. ... این مسئله یه‌ذره اذیت‌م می‌کرد. اصل‍ا این حجم پوچی رو نمی‌تونستم دوست داشته‌باشم؛ و باعث می‌شد شخصیت‌ها ملموس نباشن برام. خیلی خوب پرداخته شده‌ن آ. در یه حد معقولِ خوبی. ولی «ملموس» نبودن؛ نمی‌تونستم درک‌شون کنم.

اصل‍ا کتابِ بدی نبود؛ خیلی هم خوب بود حتّی! صرفاً دوست‌داشتنی و ملموس نبود برام. همین.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #80

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,151
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
میرا | کریستوفر فرانک

میرا | کریستوفر فرانک | ترجمه: لیلی گلستان | نشر بازتاب‌نگار | تابستان 92

●●●●●●●●●●

داستانِ پیش‌بینیِ‌آینده‌ی‌جامعه‌ی‌بشری‌طور داره کتاب؛ درباره‌ی زمانی ه که حکومت نمی‌ذاره آدم‌ها «فردیت» داشته‌باشن؛ همه‌چیز خل‍اصه می‌شه توی «با هم بودن» و «همکاری» و «دوستان» و این‌ها. حتّی قضیه تا جایی پیش می‌ره که کسی که «ورقه‌ی دوستان»ش رو پُر نکرده‌باشه -یعنی اسمِ دوازده نفر رو به‌عنوانِ دوستان‌ش روی ورقه‌ی دوستان ش که از اوراق هویت‌ش ه، ننوشته‌باشه- مجازات می‌شه. توی نیمه‌ی اول کتاب مدام عباراتی مثل «...زیرا همه می‌دانند که بدی، در تنهایی خفته‌است» تکرار می‌شن. [تاکید دارم روی این «همه می‌دانند»ِ عبارت.] آدم‌ها توی خونه‌هایی با دیوارهای شیشه‌ای زندگی می‌کنن و چراغ‌های عظیمی هست که همه‌جا رو روشن می‌کنه؛ جوری که هیچ نقطه‌ی تاریکی نمونه. «زیرا همه می‌دانند که بدی، در تاریکی خفته‌است». ..
توی این شرایط، راوی از زندگی‌ش با «خانواده»ش می‌گه؛ خانواده‌ای که اصل‍ا شبیه خانواده نیست. شبیه یه اجتماعِ اجباری از آدم‌هاست که فقط ظاهرِ خانواده رو داره. از رابطه‌ش با «میرا» می‌گه که گویا خواهرشه. راوی و میرا در برابرِ حکومت مقاومت می‌کنن؛ می‌خوان «خود»شون باشن؛ هویت فردی داشته‌باشن؛ و به همین دلیل مجازات می‌شن و روی صورت‌هاشون نقاب‌هایی با تصویر یه لبخندِ ابدی رو می‌ذارن که به مرور جزئی از صورت‌شون می‌شه. اما باز هم مقاومت می‌کنن و در نهایت نقاب‌هاشون ترک می‌خوره و کشته می‌شن.

داستان‌های این‌طوری -جوّ پیش‌بینی آینده‌ی جوامع طور- رو دوست ندارم من شخصاً؛ و اصل‍اً نمی‌تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم. فلذا از لحاظِ موضوعی، اصل‍اً نپسندیدم‌ش کتاب رو. اما اگه موضوع رو بذارم کنار -و سعی کنم منصف باشم :-" - ، می‌تونم بگم که تصویری که از آینده ارائه می‌ده -با وجودِ نمادین‌طور بودن و به تبع اون، گل‌درشتی- تا حدّ خوبی واقعی ه؛ خیلی هم دورازذهن نیست این شرایط خب!
و البته که با ظرافت خاصّی رسونده‌بود مفهوم رو. حرف‌ش رو نکوبیده‌بود تو صورت خواننده مثل «قلعه‌ی حیوانات». :-" مثل‍ا یه سری عبارت‌ها بودن که کارکردشون در همین راستا بود: «زیرا همان‌طور که همه می‌دانند، ...» انگار که همچین اوضاعی برای همه عادی و منطقی باشه. یه‌جور شستشوی مغزی شده‌باشن همه‌ی مردم! یا جایی هست که راوی برای گرفتن کاغذ می‌ره به یکی از وزارت‌خونه‌ها! و ازش می‌خوان که کاغذهایی که قبل‍اً نوشته روشون رو بیاره تحویل بده، کاغذ جدید بگیره. یا این که هیچ نقطه‌ی تاریکی وجود نداره؛ این که دیوارها شیشه‌ایَن؛ یا جای دیگه‌ای از کتاب که به بچه‌ها یاد می‌دن که رابطه‌ی جنسی داشتن چیزِ شخصی یا پنهانی‌ای نیست و اصل‍اً خیلی بهتره که این چیزها رو پیش خودشون نگه ندارن و بگن؛ و خیلی چیزهای دیگه. همه‌ش در راستای این قضیه که با ازبین‌رفتنِ هویتِ فردی و حریم شخصی، خیلی بیشتر می‌شه آدم‌ها رو کنترل کرد و عمل‍اً این روندی که پیش گرفته‌ییم و فکر می‌کنیم آزادیِ بیش‌تری داریم، عمل‍اً منجر می‌شه به محدودیت‌ها و کنترل‌شدن‌های بیشتر!
نیمه‌ی دوم کتاب رو اصل‍اً نفهمیدم. اصــل‍اً! یهو از روایت‌کردن اتفاق‌هایی که برای خودش و میرا می‌افتاد پرید به عبارت‌های مقطّع نصفه‌نیمه که چندان «روایت»ئی نمی‌کردن؛ بیشتر احساسات رو انتقال می‌دادن. :-? اصل‍اً نتونستم درک کنم این تیکه‌هاش رو.
بعد این که بعضی‌جاها وسط جمله یهو قطع می‌شد حرف؛ مشتاقم بدونم سانسور بوده یا متنِ اصلی این‌جوری بوده؟ :-" مثن این‌طور که
بل‍اه‌بل‍اه‌بل‍اه؛ بعد سربازها
و بعدش هیچی نبود؛ جمله تموم می‌شد بدونِ نقطه‌ای، چیزی. :-" انگار وسط کتاب برداشته‌باشن با پتک بکوبن تو صورت آدم؛ خیلی اعصاب‌خردکن بود جاهایی که این‌جوری بود :-"
شایان ذکره که این همه تاکید روی اسمِ میرا [nb]«میرا» در تضاد با «نامیرا» و «نامُردنی»[/nb] رو نفهمیدم دلیل‌ش چی بود اصن. :-? یکی توجیه کنه من رو لطفاً.

اگه از این‌جور کتاب‌ها -اورول‌طور، ساراماگوطور، غیره- می‌خونید و دوست دارید، این شدیداً توصیه می‌شه به‌تون. در غیر این صورت... :-?
 
بالا