قدیمی‌ترین خاطره‌ای که یادتون میاد

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع نسترنگار
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مال 4 یا 5 سالگیم بود همیشه میخواستم یه چیزی فرو کنم تو پریز برق ولی نمیزاشتن
پریز ها هم از این درپوشا داشت
ساعت دوازده شب همه خوابیدن
سه تا بالش و عروسک گذاشتم زیر پام
میل قلاب بافی رو تا ته کردم تو پریز
بعد جیغ من
بیدار شدن مامانم اینا
بیمارستان
و تنبیه :)
 
احتمالا سه سالم بود.سیزده به در هوا بارونی بود.کنار رودخونه وایسادیم که سبزه رو بندازیم، من داوطلب شدم.چند قدم که رفتم جلو سر خوردم افتادم لباسام گلی شد. :-"
لباسم به کنار
خنده ی بقیه مگه قطع می شد؟ ):
 
خاطره؟;;)
فک کنم حدود 3 سالم بود رفتیم تولد دخترعمم که 7 سالش بود
بعدش من انقد گریه کردم که فرداش برای منم تولد گرفتن.همه رو هم دعوت کردن.اصلا تولدمم نبود:-"
 
قدیمی ترین خاطرام فک کنم مال دوران خیلی طفولیتم بود :))
اون وقتا که یه چند وقتی بود راه میرفتم ، البته من که کلا راه خیلی نمیرفتم همش میدویدم :))
یه دفعه بود همه سرگرم کارا خودشون بودن منم برا خودم راه گرفتم از پله ها رفتم پایین کلا از خونه رفتم بیرون ، تا سر کوچه دویدم بعد اومدن بردنم :)) :-"
 
سه سالم بود مامانم خوابیده بود بعد من رفتم نشستم رو ماشین لباسشوییو یه سیم کردم توی پریز برق .
مامانم با صدای کوبیده شدن به در یخچال ( اونور آشپزخونه ) بیدار شد :|
 
من یه تصویر از خودم در حال بازی کردن تو خونه ی قدیمی مون دارم حدود چهار پنجساله .با اینکه خاطره و یا تصویری از قبلش هم دارم ولی انگار شروع زندگی من از اونجا بوده نمی دونم چرا
انگار مثلا یه ربات باشم بعد یه سری خاطره ریخته باشن تو سرم بعد بزارنم یه جا دکمه ی روشن شدن رو بزنن و برن
 
اولین خاطره ای که یادتون میاد مربوط به چه سنی و چه اتفاقی هست؟
اولین خاطره ی خودم مربوط به جشن تولد سه سالگیم هست. خاطره ی دقیقی از اینکه چی شد و چه اتفاقی افتاد یادم نیست اما یه چیز کلی از مراسم و آدما و لباسم و مبلمون یادمه:D
بعد اون دیگه خاطره ای ندارم تا پنج سالم که بود میرفتم کودکستان و خب از کودکستان خاطرات و مکالمات و اتفاقای زیادی یادمه.
خاطرات شما از چندسالگیه و چقدر واضحه؟
 
من یادمه اینقدر کوچیک بودم(شاید زیر 1 سال) بابام منو میذاشت روی کف دستش و بلند میکرد! منم از ترس سیخ وایمیسادم و نفس هم نمیکشیدم:)) اما از اونطرف همش میترسیدم سرم بخوره به سقف!

یه عکسی هم دارم یکسالگیم گرفتم. اونم یادمه مامامنم موهامو شونه میکرد و عکاس از اون پشت دست تکون میداد و عکس گرفت
 
سه سالم بود تو قطار عموم واسم ساندویچ درست میکرد...
قدیمی ترین...
 
خودم یادمه حدودا ۳ سالم بود و یه لباس مجلسی زرد داشتم توی عکس سفید افتاده بود بعد هی می گفتم چرا این طوریه من میخوام سفید باشه
یه بارم توی حیاط خونمون گل کوچیک بازی میکردیم من هی گل به خودی میزدم
 
آخرین ویرایش:
چه تاپیک جالبی‌.
اسم لباس مجلسی رو توی ارسال بالایی دیدم بحث اولین خاطرات کودکی هم بود، رقصیدن با دامنم آمد به یاد :))
فکر کنم قدیمی‌ترینش این باشه. احتمالا فقط پسرا می‌فهمن از چه مراسمی حرف می‌زنم :))
البته خیلی مبهمه تو ذهنم و تیکه‌تیکه یادمه. فکر کنم سانسور شده واقعا! :))

اما واضح‌ترینش برام مربوط به مهد کودکه و از اونجایی که دو سال مهد کودک رفتم احتمالا ۴ سالم بوده.
یه زمین نیمه‌کاره نزدیک مهد کودکی که می‌رفتم بود و با دوستم همیشه اونجا مسابقه میذاشتیم که می‌تونیم سنگا رو بلند کنیم یا نه. عاقبت خوشی هم نداشت این موضوع واقعا. سمتش نرین :))

خواهرزاده‌م حدود ۴ سالشه. یعنی واقعا قراره تمام بازی‌هایی که الان با هم می‌کنیم یادش بره؟؟ :| البته اینا مثل ما نیستن از بچگیشون هیچ سندی در دسترس نباشه. کلی ویدیومسیج و عکس‌ و فیلم دارن.
 
تاپیک تکراریه فک کنم. یه تاپیک دیگه هست تحت عنوان <<اولین خاطره ای که یادته>> که من زدم و اومدن گفتن تکراری بوده :)) تحت عنوان << قدیمی‌ترین خاطره‌ای که یادتون میاد>>
 
یه چیزایی یادم میاد ازینکه با ته گلای مصنوعی که سیم داشتن کردمشون تو چشمای غزل
فقط یادمه چقدر مامانم ترسیده بود:))
وای این خیلی داغوونه
یادمه بچه بودیم شاید کلاس دوم بعد چون مامانم شاغل بود منو غزل خونه تنها بودیم بعد نمیدونم کیا یادشونه تهران یه طوفان خیلی خیلی بدی اومده بود آسمون بدجور قرمز بود و کلا هوا پرخاک بود بعد منو غزل هی میترسیدیم فکر میکردیم خونه خراب میشه میرفتیم با پشتی ها برای خودمون پناهگاه درست میکردیم بعد برای اینکه اگه آوار میومد ما تا بیان پیدامون کنن گشنه نمونیم یه لقمه نون پنیر و بطری آب میزاشتیم کنارمون هی میخندیم ولی در عین حال میترسیدیم:))
 
آخرین ویرایش:
در يك مهمانى در دوسالگيم
فقط يه تصوير محوه ولى داشتم با يه دستكش چرمى بازى مى كردم
خاطرات دور واقعا لذت بخشن
 
4سالم بود تو کوچه‌مون یه حالت سکو مانند بود پشتش رو کسی دید نداشت پشت اون با امیر دعوام شد اونجا زدمش زمین خودمم انداختم روش بعد ما دعوا میکردیم هر چند دقیقه یکبار هم نگاهی به بالا مینداختیم که باباها یا مامانامون نیان :)) اولین دعوامون اونجا بود برا هرکس هم تعریف میکردیم خودمونم باهاش میخندیدیم:)) تباه تر از ما فک کنم نبود.
 
آخرین ویرایش:
یادم نیس چن سالم بود اما یادمه داداشم اون وقتا که بود وقتی مامان اینا خونه نبودن نشستیم کل دکور خونه رو اوردیم پایین همه هم از دم شیشه ای و خدا رحم کرده بود بهمون که نشکسته بودن :))
یکی از بدترین خاطراتمم مربوط میشه به وقتی که اون خیلی وحشتناک عصبانی شده بود و میخواست برادرم رو بزنه
سر اینکه ناخواسته دستشویی کرده بود روی فرش
بیچاره برادرم که نمیتونست فرار بکنه چون وصل بود به اکسیژنش ...
هنوزم وقتی یاد این خاطره می افتم گریم میگیره و قلبم انگار مچاله میشه......
+فک کنم چهار پنج سالم بود
 
دوتا خاطره دارم نمیدونم کدوم قدیمی تره :))
یکیش چند ماه قبل از تولد داداشم بود. مادرم داشت براش چیزی می‌دوخت و من نشسته بودم کنارش. گفتم مامان اگه پسر شد، اسمشو بذارین پوریا، اگه دختر شد اسمشو بذارین پریسا :دی حالا این اسما رو از کجا آورده بودم یادم نیست :))

یکی دیگه هم مربوط به فینال جام جهانی 98 بود. ما رشت خونه داییم بودیم و اون شب همه به جز من و بابام طرفدار فرانسه بودن و ما برزیلی بودیم. اون شب بارون سختی میبارید و خروس بی محل همسایه، بعد از برد فرانسه و تیم خروس‌ها داشت مغرورانه می‌خوند.
 
گفتم مامان اگه پسر شد، اسمشو بذارین پوریا، اگه دختر شد اسمشو بذارین پریسا :D حالا این اسما رو از کجا آورده بودم یادم نیست :))
گذاشتن؟ :D


من فکر می‌کردم اولین خاطره‌ای که دارم، مربوط به زمانیه داداشم تازه بدنیا اومده بود.
اون موقع دو سال و هشت ماه‌ام بوده فقط.
و خب طبق داده‌ها و شواهد، فکر کنم همه‌اش ساخته ذهن خودم بود. :))
به همین شکل، خاطره‌ام دود شد. ((('=
 
شاید خیلی عجیب باشه
ولی قدیمی ترین خاطره ای که دارم مربوط به ختم یه بنده خداییه
و خب وقتی به مامانم میگم یادمه اصلا باورش نمیشه چون خیلی بچه تر بودم
یادمه رفته بودیم اصفهان خونه عمه پدربزرگم(البته فکر کنم نسبت این باشه مطمئن نیستم)که پسرش فوت کرده بود
خانوادشون ازین پولدارای خییییییلی خفن بودن و خونشون سرتا پا سفید و خلاصه خیلی شیک
انقدر اتاق داشت که یادمه یکی از اتاقاش رو کلاس کردن یه تخته وایت بورد داشت و چند تا صندلی که اولین بار اونجا رو تخته وایت بورد داشتم خط خطی میکردم و خرذوق بودم=)
یادمه میز نهارخوریشون رو به آشپزخونه پنجره داشت
نقشه خونشون رو یادم مونده و یسری دیالوگ های عجیب
مثلا صبح خاک سپاری که خالم بیدارم کرد و من بدجور خوابم میومد
یا صحنه ای که طرفو میخواستن دفن کنن
یه پیرزنه هم بود(گمونم همون خانم عمه) که یادمه بهم گف برو عصامو بیار و من نمیدونستم عصا چیه
یه صحنه هم یادمه با داییم که داشت ادبم میکرد اون وسط:/
واقعا خوش گذشته بهم انگار
چون چیزایی که یادم میاد اصلا مثل ختم نیست
یه خاطره ی دو سه ثانیه ای قدیمی تر هم دارم
که بازم تو ختمه:/
یادمه داییم منو با یه دختره به اسم یلدا فرستاد بریم بستنی بخریم بخوریم=) حتی یادمه من پیچ پیچی دوس داشتم:)
اخی فکر کنم یلدا الان کنکورشم داده باشه حتی شاید بزرگتر!

دارم فکر میکنم چقدر با بدنیا اومدن من فامیلای مادری فوت کردن!
چند روز قبل از بدنیا اومدنم هم عمه مامانم فوت کرده!
 
Back
بالا