قدیمی‌ترین خاطره‌ای که یادتون میاد

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع نسترنگار
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
من یادمه که یه چیز سردی دو طرف لپام جشبیده بود و یه باغچه بود و یه زن با روسری مشکی با یه آبکش پر لباس رد شد و با انگشتش زد به دماغم. حس نرم انگشتش سردی میله ها رو یادمه.


وقتی به مامانم گفتم گفت اونجا خونه مون تو خیابون ک. بوده و وقتی شش ماهم بوده از اونجا رفتیم و من عادت داشتم بخزم و صورتمو از لای نرده های طبقه بالا بدم بیرون و مامانمو که تو حیاط کار میکرد نگاه کنم
 
شاید قابل باور نباشه ولی من یادمه وقت شیرخواره بودم مامانم یه بلوز آبی رنگ داشت کنه بالاش بند بند بود . بعد من وقتی شیر می خوردم این بند هارو یادمه که هی می کشیدم پایین . وقتی بزرگتر شدم مامانم دیگه اونو نداشت ولی وقتی بهش گفتم که من یادمه اونو ، مامانم اینجوری شد:-?:-? :oops: :oops:
 
۳ سالم بود، با عمه م اینا رفته بودیم پارک و برای من یه بادکنک هلیومی خریده بودن، در حال چمیدن و خرامیدن توی چمنا بودم که بندش از دستم ول شد و رفت! تا وقتی که اندازه ی یه نقطه شد هنوز با غم نگاش میکردم! :")
یعنی الان اون اتم های هلیوم کجای این دنیان؟ :")
 
من قدیمی ترین خاطرم مال حدود 7یا 6 سالگیمه ک بابام داره باهام برف بازی میکنه و برف میزنه تو سر و صورتم :)
 
قدیمی ترین خاطره من مال زمان مهد کودکمه. اوایل همش کیفم رو دوشم بود چون مامانم اینا سفارش کرده بودن که مواظب وسایلت باش هرجا میرفتم کیفم رو دوشم بود(حتی یه عکس دارم از کلاسمون که کیفم کناردستمه(=
یه روز که تو حیاط داشتم ابنبات میخوردم زنبور نشست رو ابنباته و زبونم رو نیش زد.منم با گریه دویدم سمت خونه(خونمون نزدیک مهدکودک بود)از اون موقع چند بار فرار میکردم از مهد و وسط راه بابام منو برمیگردوند عادت شده بود برام...
---------------------------------------------------------------------------------------------
آدم خیلی وقتا میگه این اتفاق یادم میمونه هیچوقت فراموشش نمیکنم ولی بعد گذشت چند ماه انگار نه انگار که همچین حس و حالی رو تو زندگی تجربه کرده
 
یادمه 5 سالم بود که تو مهدکودکمون یه دختره دستشویی کرد رو فرش :)) بعد ما همه رو متقل کردن به یه اتاق دیگه و خانواده اش براش لباس اوردن. فعلا دورترینش این بود چیز دیگه به ذهنم نیومد
 
یادمه یه خوابی دیدم که وقتی بیدار شده بودم مدام میگفتم خواب " آهن بُر " دیدم :/
اونموقع 3 یا 4 ساله بودم
خیلی عجیب نشستم شکلشو کشیدم تا باور کنم خواب بوده و دیگه ازش نترسیدم :D
 
خب نمد چند ساله بودم
فیلمشو داریم فقط یادم نمیومد نشونم دادن
من عادت داشتم همه چیو بکنم
گلدون خونمون رو بابام پرورش میدادن منم برگشو میکندم
تو فیلم دارن بهم میگن جیزه و اوفه و ... منم نه میزارم نه بر میدارم رومیزیو میگیرم دستم به کارم که کندن برگای گلس ادامه میدم
بقیشم خنده ی خانووادس و جیغ من و ..
 
قدیمی ترین خاطره من فکر کنم ۳ سالگیم باشه که نقشه مهدکودکم رو یادمه و مدیر اونجا و دو تا هدیه ای که از اونجا گرفتم و اتاقی که توش پیانو داشت و ما شعر میخوندیم. مهد کودک عالیییییی بود، بهترین مهدکودکی که دیدم، مهد کودک بهشت. حیف تعطیل شد:-<
 
شاید سه سالم بود...تو مهد کودک با دوستم زیر نیمکت داشتیم نارنگی و کتلت میخوردیم :)
 
ی
۳ سالم بود
روسری قرمز گل گلی کوچولومو باد برد :-s
یکیشم وقتی ۴ سالم بود اسباب بازی کوچولوم از پنجره ماشین افتاد وسط اتوبان بعدش یه تریلی از روش رد شد
 
نمیدونم دقیق چند سالم بود ولی احتمال زیاد میگم حول و حوش ۲ سال دو سال نیم بودم که اون موقع موهامو خرگوشی میبستن با یه سارافون سفید با گلهای آبی پررنگ.یادمه بقالی فامیلمون تو همون کوچه خانه مادربزرگ مادرم بود یادمه یه بطری نوشابه ازش گرفتم برگشتم ولی مطمئنم یسری جزئیات داشت این موضوع ولی خب یادم نیست به دلیل طفولیت/:
 
دقیق یادم نیست ولی احتمالا وقتی سه یا چهار سالم بود واسه بابابزرگم اینا از یه شهر دیگه مهمون اومده بود
منم عین چی جلوشون هلو رو با وحشیانه ترین حالت ممکن میخوردم. خلاصه که خاله ام اومد کشون کشون منو برد:/
 
چهار سالم بود
تولد دو سالگی دختر خاله م
 
نوروز 81 با دوتا خاله کوچیکم(متولد64 و55)رفته بودیم شمال؛ پوستِ چیپس و پفک هارو از پنجره ماشین پرت میکردیم بیرون و با جیغ میگفتیم:یادگاری
 
Back
بالا