اعترافگاه!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Ham!D ShojaE
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
اعتراف میکنم تا سن ۲ سال پیش آبگرمکن رو آبگَرِ مَکن میخوندم و همیشه برام سوال بود که معنی جمله ی " جوش انواع آبگَرِ مَکن در محل" یعنی چی؟😂
 
اعتراف میکنم برای بار سوم مقصر اشکاش من شدم...
 
توی یکی از امتحانا از بیست 8 گرفته بودم زیر 8 یه خط کشیدم نوشتم 10 که بشه هشت از ده
ولی فرداش بابام رفته بود مدرسه معلمم گفت از بیست هشت گرفتم
 
اعتراف میکنم نقش بازی میکنم که فراموشش کردم و گاها پیجش رو چک میکنم و حتی دلم نمیاد همه عکساش رو از توی هاردم پاک کنم
 
اعتراف میکنم فقط واسه خوش گذرونی و دوستام میرم مدرسه
 
اعتراف میکنم که یه جوهر پر مشکی رنگ رو صندلی معلم خالی کردم (روکش صندلی هم مشکی بود اصلا دیده نمیشد ) و اون بنده خدا با کت و شلوار سفید اومد نشست روش (دبیر هنرمون بود کلاس پنجم) و آره دیگه بچه ها پایه بودن همه یه دور کتک خوردیم
 
اعتراف میکنم نصف تخته پاک کنا رو من دزدیدم از کلاس بغلی چون معلم بهم گفت تو قیافت مظلومه بهت نمیخوره تو برو بیار اونام خودشون از کلاس بغلیاشون دزدیدن 😁😅
 
اعتراف می‌کنم نمی‌دونم ح.ب و پ.خ یعنی چی :))
 
اعتراف میکنم ادمیم که به حرف و ناراحتی دیگران توجه میکنم اما درباره خودم تمایلی ندارم به کسی چیزی بگم جز خودم

اعتراف میکنم که خیلی آدم سرد و محتاطیم و تابحال دوست خیلی صمیمی نداشتم و نذاشتم از یه حد عادی دوستیام بیشتر باشه چون تنفکرم اینه اعتماد بیش از حد موجب فاجعست!
 
اعتراف میکنم
بچه که بودم (خیلی بچه بودم)
گوشواره های طلامو به بدبختی تموم در اوردم و فقط چون ازشون خوشم نمیومد انداختم سطل اشغال بعدم پیش مامانم گریه کردم که کار من نبوده و نمیدونم کجان
 
اعتراف میکنم که خیلی آدم سرد و محتاطیم و تابحال دوست خیلی صمیمی نداشتم و نذاشتم از یه حد عادی دوستیام بیشتر باشه چون تنفکرم اینه اعتماد بیش از حد موجب فاجعست!
اعتراف میکنم که گاهی واقعا این اعتقادم رو قبول ندارم و لازم می‌دونم حداقل یه دوست خیلی صمیمی وجود داشته باشه اما خب تهش پشیمون میشم و نمیدانم چرا !
 
  • لایک
امتیازات: ROSEE
اعتراف میکنم پنج سالگی فکر میکردم گوشواره هام عضو بدنمن و با من به دنیا اومده‌ن(هیچ وقت تا الان از گوشم درشون نیاورده‌م) تا ابنکه فاطمه دنیا اومد دیدم اوووووه! باید اول گوش سوراخ کنن و این بساطا
 
یه بار برادر کوچیکم(تازه داشت راه می‌ افتاد) پیشم بود(فقط برای ده دقیقه) و من انقدر غرق گوشی شده بودم که ندیدم رفت و با سر کوبید توی دیوار
واقعا نمیدونستم چیکارش کنم و خداروشکر انقدر بابا و مامانم هول شده بودن که کلا مقصر یادشون رفت
 
ما یه جایی بودیم که باید یه کاری برعهده میگرفتیم...یا سفره جمع میکردیم یا ظرف میشستیم و یا جارو میکردیم:خونه خیلی بزرگ بود...خلاصه
اعتراف میکنم اومدم زرنگی کنم دیدم ظرفا کمه
کاملااااااا فداکارانه گفتم اوکی ظرفا با من
به خیال خودم چقدم برد کردم ک یه اهنگی میزارم 4 تیکه ظرف میشورم از کلی کار دیگه در میرم
نگو اینا دو تا اشپزخونه داشتن بقیه ظرفا تو اون اشپزخونه بود:)

خلاصه یه 4 سینک شستم و تصمیم گرفتم دیگه از رو ظاهرهیچکاری رو قضاوت نکنم:)
 
اعتراف میکنم
بچه که بودم (خیلی بچه بودم)
گوشواره های طلامو به بدبختی تموم در اوردم و فقط چون ازشون خوشم نمیومد انداختم سطل اشغال بعدم پیش مامانم گریه کردم که کار من نبوده و نمیدونم کجان
اعتراف میکنم گزارش کار دروغی میفرستم بعضی روزا :)
 
Back
بالا