من ِ ... عجیب غریب ؟!

خیلی سریع غذا میخورم! خصوصا وقتی میریم بیرون، من باید 3/4 تایم بشینم غذا خوردن بقیه رو تماشا کنم
موهامو شونه نمیکنم(یه طور کوتاه میکنم شونه سرخود)... و جالبه خودم به صورت کاملا تنهایی موهامو کوتاه میکننم ... و خیلیم خوب میشه و هیچکسم نفهمیده(مگر خودم بهش گفته باشم)
کم میرم خرید و سعی میکنم همشو بذارم یه باره بخرم(هرچند عادت خوبی نیست و خرید خرد خرد بهتره)
کلا رو تایم حساسم... و یکی از تیکه کلام هام اینه که "وقت مارو هدر نده"... یا مثلا "2 ساعت وایمیسی توی صف بخاطر اینقدر تومن؟" و همه با تعجب نظاره میکنن(به نظرم تایم برای خیلی از مردم بی معنیه!)
وقتی لیوان شسته شده از ابچکون! هم وردارم توش رو فوت میکنم! یا اب میچرخونم!
کتاب دستم میگیرم اول از همه لاشو باز میکنم بو میکنم!
بنظرم خوندن PDF با تبلت راحتتر از خوندن کتاب کاغذیه و من سالهاست کتاب کاغذی نحریدم.

بسه دیگه کافیه بنظرم
 
به نظر خودم عجیب نیست ولی دوستان اشاره میکنن بنویس:
خوب من یه آدامس رو کمتر از ۵ ساعت نمیجوم...
صدای mp3 playerرو حتما باید مضربی از ۷،۱۱و یا توانی از ۲ باشه!
آینه هم دیگه هیچی ،من اصلا به خاطر وجود آینه اسپیکینگ انگیلیسیم این قدر پیشرفت کرد ؛حتی پیش اومده جلو آینه با خودم انگلیسی بحث کردم.
یه مدتیم با سه تا بالش میخوابیدم یکی زیر سر یکی بین پا و اون یکی که کوچیک تر بود رو بغل میکردم.
بعضی وقتا هم میشینم فکر میکنم چی میشه الان مثلا(خدای ناکرده)پدر مادرم فوت کنن بعد من تنها بمونم ،افسرده شم،بعد دوباره ازحالت افسردگی دربیام،عاشق بشم بعد عشقم بمیره.
بعدشم میشینم گریه میکنم(دیوونه هم خودتونید)
مسئله ی دیگه هم این که به شدت از آدمهایی که تو خیابون انگلیسی حرف میزنن بدم میاد در صورتی که وقتی خودم حرف میزنم نصفش انگلیسیه
 
وقتی فکرم مشغوله راه میرم
کلا راه میرم و فکر میکنم،فکرم باز میشه انگار
یا با موهام ور میرم
سیب رو نمک میزنم میخورم
میتونم کسی رو ذهنی هدایت کنم که مثلا بهم پیام بده یا زنگ بزنه
حس ششم قوی ای دارم
تو خواب هم میشنوم و میفهمم چه اتفاقایی داره میوفته
میتونم بگم آدمایی که تا حالا ندیدم چه علایقی دارن،چی میپوشن یا کلا چطور آدمایی هستن( @Fall. شاهده:-))
 
آخرین ویرایش:
من خودم که میگم عجیب نیستم ولی خب گفته های دیگرانی رو که بهم گفتن عجیبی رو نقل میکنم
چرا لاک میزنی
چرا دامن شلواری دوست داری
چرا دوست داری موهاتو بلند کنی
چرا میخوای در آینده گوشوار بندازی
واقعا پنسکشوالی و دختر و پسر برات فرقی نداره تو رابطه؟
این ها یه سری جنسیتیش بود
چرا گیاهخواری؟؟
چرا اینقد بلندی؟؟ اینو خودم موندم چی جواب بدم انتظار دارن مثلا بگم مثل زارفه خودمو کش آوردم بتونم برگای روی درخت رو بخورم
چرا تو اتاقت اینقدر سنگ و چوب داری ؟؟
چرا مثل بچه آدم لباس نمیپوشی؟؟
چرا اینقد کلاغ دوست داری؟؟ این همه پرنده خوش صدا تر و خوشگل تر هست چرا کلاغ؟؟
و..............................................................................
ولی خب به نظر خودم کاملا عادی ام
 
*وقتی کاملا محو یه کاری میشم، حالا میخواد هر چی باشه کتاب خوندن، دوخت و دوز یا هر چیز دیگه ای حالات صورتم دست خودم نیست: یا اخم میکنم یا زیر زیرکی میخندم یا با دهنم صدا در میارم یا زبونمو در میارم.البته خودم هیچکدومو به غیر از اخم کردنم قبول ندارم هر چند خیلیا بهم میگن.
*با شخصیت فیلما و کتابا هماهنگم ینی اینکه اون گریه میکنه منم بغض میکنم، اون میخنده منم میخندم. یا حتی خودم اینو دیدم که طرف پریده تو آب(چه با کپسول چه بی کپسول اکسیژن) من جاش نفسمو نگه داشتم تازه حتی یه دفعه هم اون بنده خدا از آب اومده بود بیرون،کلا اون سکانس تموم شده بود،اما من همونجوری بودم و اصن حس هم نمیکردم.اصولا خیلی هم سر هر صحنه هیجان زده میشم.جوری که مامانم همیشه دعوام میکنه.
*شب عین یه هاپو(بلا نسبتم) 40 بار غلط میزنم تا خوابم بگیره و حداقل یه ساعتی رو بیدارم.
*بعضی اوقات موقع خواب همه کارای شرم آورم میاد جلو چشام و من اونقدر به خودم فوش میدم تا بیهوش شم.
*خیلی خیلی خیلی خیال پردازی میکنم.این روش من برای فرار از چیزایی که ازشون بدم میاد و توان تغییرشونو ندارم. این خیالاتم در مورد شخصیت کتابامه اینجوری که یا داستانو تغییر میدم و یا از اون شخصیت ها تو داستان خودم استفاده میکنم.مثلا عصبانیت من اینجوریه که با طرفم بحث میکنم و وقتی نتونستم قانعش کنم،وارد سکوت محض میشم و بعد از خودخوری میرم تو خیالاتم.همیشه بعد از اینکه بیدار میشم یه چند دقیقه رو به اونا اختصاص میدم.مامانم همیشه بهم میگه اینقدر نرو تو هپروت.کلا یکی از دلایل کتاب خوندم علاوه بر اینهکه لذت میبرم، فرار از افکارمه.
*تو شلوغی راحتتر وسایلمو پیدا میکنم اما موقع عصبانیت از دیدن شلوغیا دیوونه میشم.
*وقتی واسه خرید کردن میرم هیچی(ینی هیچیِ هیچی) چشممو نمیگیره.اونایی رو میخرم که در موردشون میگم هی بدک نیست اما بعدا عاااشقشون میشم
*بعضی اوقات که از لباسایی که برام هدیه میارن خوشم نمیاد اما بعدا اونقدر میپوشمشون که مامانم دیگه ازم قایمشون میکنه.
*وقتی همه روی یه چیزی کلید میکنن من رهاش میکنم.مثلا همه میگن پزشکی اما من از پزشکی متنفرم(هرچند قبلا خیلی دوست داشتم برم)
*نمیتونم دست از دوست داشتن بردارم.حالا هر چی یا هرکس که میخواد باشه.یه دوست داشتن تا بی نهایت. واقعن بعضی اوقات میگم خوشبحال اونایی که دوسشون دارم.
*نمیتونم هم متنفر شم.مگر کسایی که به شدت، به شدت به کسایی که دوستشون دارم ضربه زده باشن.
* هرچی تو ذهنم میاد زود میگمش معمولا البته پیش کسایی که باهاشون راحتم.

پ.ن.1:وقتی میخونمشون به خودم میگم من عجیبم.
پ.ن.2:خیلی طولانی نشد؟؟؟!
 
یکی از تفریحاتم اینه که تو اینستا اسم خارجی سرچ کنم بعد بشینم پست هاشونو ببینم بعد هی با خودم بگم چرا ایران؟:D
 
نمیدونم عجیب غریب ـن یا نه ولی...

وقتی چشم هامو می بندم بلافاصله یه سری تصویر می بینم یا چیزی مثل فیلم،خیلی خوبه،اونقد که بعضی وقتا وسط کار چشمامو می بندم دراز می کشم که فقط اونارو ببینم.

آینه خیلی دوست دارم،هرجا آینه باشه وایمیستم خودمو نگاه می کنم بدون انجام دادن هیچ کاری،بعضی وقتا میشه مثلا یه ربع زل می زنم به آینه.

چهار گوشه جلد کتابو یه تیکه چسب شیشه ای خیلی خیلی کوچولو می زنم که ریش ریش نشه سرش
کتابو بیشتر از نود درجه باز نمی کنم.

تنها جایی که توش احساس امنیت و راحتی می کنم اتاقمه،بیرون از اتاق هرجایی باشم انگار اونجا به من تعلق نداره، معذب می شم.
 
آخرین ویرایش:
خیلی عجیب غریب نیس اما بقیه رو از یه جایی آزار میده:
پلاک ماشینا ذهنمو تا حدی مشغول می کنه
ارقام پلاک رو جمع و تقسیم بر ۳ میکنم،ببینم به ۳ بخش پذیره یا نه!
 
نمیدونم عجیبه یا نع ولی ب نظرم خیلیا میتونن این جوری باشن مثلا وقتی مشغول کاریم که خیلی دارم روش دقت میکنم خیلی بد اخلاق میشم به طوری ک کسی بیاد با هام حرف بزنه اصن بهش توجه نمیکنم تا خودش بره یا وقتی ک خیلی بهم گیر بده سرش داد میزنم تا پاشو بره ک بعدش خودش میفهمه وقت مناسبی برا صحبت و گیر دادن نیس پا میشه میره:D
یا مثلا اگه یکی وقتی خوابم بیاد ازم سوال کنه من جوابشو میدم ولی خودم نمیفهمم:)جالب اینجاس هر چیزیم بگه من بیشتر مواقع جوابم نسبت بهش مثبت
یا مثلا بعضی از کلمات یهو چشممو به خودشون جلب میکه و اون کلمه تا اخر روز تو ذهنم میمونه تا موقع خواب بهش فکر کنم ک شاید بعضی شبا تا 3 ساعت هم بهش فک کردم
 
از زمانی که معلم کلاس اولم گفت برای بهتر خوندن، تابلو های مغازه ها رو بخونید؛ هروقت میرم بیرون حتما باید تابلو ها رو بخونم! اصلا نخونم یه جور عذاب وجدان میگیرم!
بعد هم حساسیتم نسبت به پلاک ماشین هاست! هر پلاک جدیدی میبینم میخوام بدونم برای کجاست و خیلی خیلی ذهنم رو درگیر میکنه. و حتی یه اپ رو موبایلم نصب دارم که بتونم بفهمم هر پلاکی دقیقا برای چه منطقه ای هست!
 
کمتر از 12 ساعت نمیتونم بخوابم(سر درد میشم)ینی اگ 1بخوابم 1 فردا بیدار میشم نیازی هم ب ساعت ندارم خودم میدونم دیگ
خیلی تند ظرف میشورم جوری ک کسی حاضر نیس باهام بشوره:|
چیزایی مث پماد یا خمیر دندون رو ب جای اینک از پایین فشار بدم،از وسط یا بالا فشار میدم ک بعد از ی مدت غیر قابل استفاده میشه
گوشی رو بعد از استفاده پرت میکنم ی طرف:))
باید پامو تکون بدم تا خوابم ببره:-??
وقتی با فردی ک خیلی انرژی داره رو ب رو میشم نا خودآگاه بی حوصله میشم و دلم میخواد زود تر اونجا رو ترک کنم
بچه بودم معلم گف برای تقویت املا وقتی تلویزیون میبینید دیالوگ ها رو با دستتون ب صورت فرضی تو هوا بنویسید،منم کل فیلم رو مینوشتم ،بعضی جا ها رو هم نمیرسیدم عصبی میشدم،هیچی دیگ تا ی مدت فیلم نمیدیدم
 
از بچگی وقتی مثلا روی سرامیک راه میرم نباید پام روی خط بره، اگه هم یه پامو مثلا توی مدرسه رو سرامیک رنگ روشن میذاشتم باید اون یکی پامم رو رنگ روشن میرفت، واسه رنگای تیره هم همینطور
این وسواس تقارن منم بهش مبتلا ام((:
مثلا یه دستم ک خیس میشه باید حتما اون یکی دستمم خیس بشه یا حتا درمورد زخمی شدن
موقع خواب پامو تکون میدم وگرنه خوابم نمیبره
برعکسِ اکثر دخترا تا بی نهایت تک بعدیه مغزم و وقتی یه کاری انجام میدم، مثلا غذا میخورم، دیگه به هیچی فک نمیکنم و هیچ صدایی هم نمیشنوم((:
با صدای بلند درس میخونم یعنی عملا داد میزنم و تو خونه هیچ صدایی از هیچکس هم نباید بیاد((:
شبا حتما باید عروسکمو(فقط این عروسکم ک مال تولد 8 سالگیمه) بغل کنم تا خوابم ببره"-:
وقتی از یه چیزی خیلی خوشحال میشم انننقدر ذوق میکنم که نفسم بند میاد و چند بار تا مرز خفگی رفتم((:
بخاطر یه اتفاقی ک تو بارداری مامانم افتاده بود، فوبیای صداهایی جیغ مثل صدای جیغِ گربه یا صدای ایفون های قدیمی دارم و بچه ک بودم وقتی برامون مهمون میومد از ترس صدای ایفون چند دور توی خونه میدویدم و اخرشم میرفتم تو کمد قایم میشدم((:
 
تعداد پله هایی که بالا یا پایین میرم رو میشمرم.
تعداد قلپ آب های یه لیوانو میشمرم.
 
از بوی الکل -بنزین .غلطگیر و لاک به شدت لذت میبرم گاخی دوس دارم مدت ها بشینم تو پمپ بنزین
وقتی میخوام بخوابم حتما باید دستام تو موهای یکی باشه حالا کسی نزدیگ نبود دستم باید تو موهام باشه موهام بپیچم دور ناخونام در حدی که درد بگیره از این که درد میگیره کیف میکنم :-?
 
نمیدوم چرا راه میرم همه منو به شکل عجیبی نگاه میکنن
فقط وقتی خوابم میبره که به سمت راست یا چپ روی پهلوم باشم و اگر صاف خوابیده باشم خوابم نمیبره
عادت دارم زیر پتو بخوابم حتی تابستونا
 
من تو دوران مدرسه یه ساعت قبل اینکه سرویس بیاد دنبالم بیدار میشدم واسه خودم صبونه درس میکردم. صبحاعم ک می رسیدم مدرسه یجوری در کلاسو وا میکردم بلند سلام صبح بخیر میگفدم چراغو روشن میکردم همه از خواب بیدار میشدن‌. بد و بیراه گویان:D
یه سالی هس ک هر مغازه ای میرم ازین دستبندا(یا شایدم کش مو؟!) ک شبیه سیم تلفنن پلاستیکین میخرم و همه رنگشو دارم بازم ببینم میخرم یدونه مشکیشم همیشه تو دستمه همیشه حتی موقع خواب و حموم.اسمشونم گذاشتم دندونی‌.چون میجوعمشون. :D

به بابام میگم هر روز برام تو راه خونه روزنامه بخره بعد میشینم روزنامه میخونم مثلا قسمت زندگی سلام روزنامه خراسان.بعد از متنا و شعراش ک خوشم میاد با قیچی میبرم با نوار چسب کاغذیم میزنم ب دیوار پشت تختم الان دیواره پر شعر شده.:T3

یه جعبه دارم ک یه عالمه خاطره و چیزای قشنگ توشه البته اگه کسی بازش کنه هیچی نمیفهمه مثلن یه شکلات توشه یا پوست پاستیل یا مداد یا نقاشی یا دوتا دندونی ک فقد خودم میدونم برای چی توی جعبن.

یکی از فانتزیام اینه ک یبار موهامو تا ته بزنم کچلِ کچل:D:T7
مرسی از @افرا من بالاخره یاد گرفدم عکس بزارم:)):RedHeart
20190727_130249.jpg
دندونیا:T7
 
آخرین ویرایش:
این ک وقتی از کسی هدیه یا یادگاری میگیرم، همیشه نگهش میدارم
شاید بگین عجیب نیست، ولی این در مورد هرچیزی صدق می‌کنه!!
حتی خوراکی!!!!(این بخش عجیبشه!)
یعنی من الان ی عالمه شکلات و آدامس و اینا دارم ک نگهشون داشتم(و بعضاً غیرقابل مصرف شدن!)
ی بارم یکی از معلمام بهم ی سیب کوچولوی مامانی داد، ک من بیشتر از سه ماه نگهش داشتم(جالبیش این بود ک اصلاً خراب نشد!!)
ولی تهش مامانم ی روز انداختش دور
و من تا مدت‌ها به اون سیب فکر می‌کردم!!!

پ.ن: برای همینه ک ترجیح میدم کتاب هدیه بگیرم تا خوراکی، چون میتونم کتابو تا سال‌ها نگه‌دارم و ازش استفاده‌ کنم، اما خوراکی رو علاوه بر این ک دلم نمیاد بخورم، بالأخره ی روز مجبور میشم بندازم دور، و این منو غمگین می‌کنه...
 
نميدونم عجيبه يا خوبه...
وقتى ٢ سالم بود مامانم منو برده بود يه پارك.اونجا بچه ها رو برميداشتن به كلمه بامزه بگن.و من كلمه اى كه گفتم اين بود:مامان چطورى؟نميدونم گفتم خبر بدم
 
Back
بالا