شعر از فاطمه اکبری
خوش حالیم چون امتحاناتمان تمام شد دگر كنیم خوابی سیرو زین خستگی ها شویم مابه در
خراب كردیم همه امتحاناتمان سخت سخت چوكارنامه آید به دستانمان ما شویم تیره بخت
برایت بگویم شرح این روزهای سراسر سیاه یه ماه تمام هشت صبح دم به دیقه برو و بیا
بودامتحان اولمان به رسم همیشه دینوزندگی و باید بخوانیم همه درس ها را به یكبارگی
اگر بنگری چند نمونه نهایی راپیش ازامتحان چه آسون ببینی نمره ی بیست گرفتن را از آن
نشستیم سرامتحان وشروع شدبه زودی زمان مراقب بداد برگه ها را به ما ای امان و امان
ز اول سؤالش شروع كردیم وهی رفتیم جلو سه چار دور سؤال ها را هی مرور كردیم زنو
یكی ضعف وغش اون یكی آب قند هم بزد یكی بال بال و اون یكی جا به جا سكته زد
خدایی طراح سؤال بدجوری زدتوی حالمان به حدی كه مغزا میگشتن 3ساعت پی ناممان
به هر حال برگه ها را دادیم و بیرون شدیم ز این امتحان و سؤال ها بسی حیرون شدیم
صدای سختی امتحان تا قله ی قاف هم رسید واز مفهومی بودن اولین امتحان بوی شومی وزید
رسید نوبت جبر و افراز ومجموعه هاواحتمال خواندن فصل به فصل كتابوحل كردن هرمثال
خدا خیردهد آقای ایزدپناه مهمان گزینه جوان كه با قسم حضرت عباسی خود رسید بردادمان
سؤالهاخیلی دور از ذهن و فكر و خیالها نبود خدا رو شكر این یكی امتحان مثل قبلی نبود
واما امان ازخودآزمایی وحفظ شعرومعنای آن زقاضی بست و طوقداروحسن مشدی وگاوآن
مردیم ز بس بخواندیم آن جزوه و آن كتاب كه آخر ما را چه به ویس و رامین و غاز كباب
به ماچه كه سیلویاتانزدوارنر كه بودوچه گفت واین كه آهوخانم برای شوهرش شام چه پخت
خدایا نخواندم هیچی به بادافره این گناهم مگیر سراین سؤالهای رنگارنگ كرده ام بدجوری گیر
این سربه مهرجواب سؤالهای امتحان رابرما رسان خلاص كن مارا زین سؤالهایاكه امدادغیبی رسان
خدایا ماآنانیم كه فانوسشان برپشتشان می برند همانان كه ناز صد طراح و مصحح را می خرند
نسوخته جانمان زین غصه ها یكهودر تبو تاب كه امیدكرم از یك مصحح میزندگه گه براوآب
گذشت چند روز از امتحانات به یك پلك زدن و شد موقع حسابان انتگرال و آلفا بتا جمع زدن
زترس مفهومی بودن امتحان خواندیم سخت درس نشستیم سرامتحان وگفتیم خدایا اینها چه هست
چراهركدام ازسؤالهابراخودیه پانقطه بحرانی بود واسه تصحیح اشكالاتمان چرا وقت جبران نبود
كجا بود ای خدا جان من این سؤال ده امتحان شدیم جملگی درگیربا آن تمام 130دقیقه زمان
بگردی حتی تمام امتحان نهاییهای سالهای دور نبینی هیچ ردپایی تو ز بحث تناوب قد یه مور
واین ازبخت واقبال وخوش شانسی نسل ماست چگونه تكماده كردن امروزجزئی ازبحث ماست
ضربان قلبم شدست روی 1 خط راستی مماس سؤالای آسون به قد ماكسیمم دیگر ازماجداست
بابابیخیال بگواینك تجدیدشدن چندواجی است كتاب درسخوان ترین دانش آموزچندتكواژی است
واین گونه ی مؤدبانه ازحرف گیركرده درقلب ماس جناب طراح عزیز اندكی انصاف شماحق ماس
و گرامرگردانید بنده تا آخرعمردستبوس جنابعالیم یه كم وقت امتحان را زیاد كرده مگرمن قهرمان رالیم
خلاصه كه این نمره ها ثبت شده دركارنامه هاست وكارنامه ها اسناد رسمی سیه بختی عمرماست
به هر حال پس از این امتحان نرسیده به خانمان كتاب ، دفتر هندسه ، جزوه و بساط درسمان
خیالم همه را بلد بودم و هیچ سؤالی مشكل نبود شده زیرچشمم زبیخوابی وشب زنده داری كبود
سرامتحان رنگو روها همه زرده یكوقت خدا بدنده بابا شیب دشواری امتحان طعنه به بینهایت زده
انگاركه مخ جمله ی بچه ها ازبیخوابی كرده هنگ همانطورهمه مانده بودند بسی هاج وواج وجه منگ
شدست ساعت9:30به آخررسیدست دیگروقتمان خدایاچه خاكی بریزیم به سرما توی اندك زمان
به خودگفتم آخربه بیهودگی اینجانشستن چه سود بیا برگه ات را تحویل بده وخلاص شو تو زود
بابا انگارتقدیرما بایك خط بدشانسی موازی شده عبور 1 صفحه بیچارگی ازاین خطهاضروری شده
به هرحال نوبت رسید برفیزیك وفیزیك وفیزیك كه پوست همه راغلفتی بكندازبزرگ تاكوچیك
ز ترس مدار و مغناطیس و ولت سنج ها و كلید درآن چندروز چشمانمان رنگ خواب را ندید
بخواندیم ابتدا جزوه بعدش كتاب و نمونه سؤال ولی اینكه گیریم ازآن نمره ی20فقط بودخیال
یكی سوی این كلاس میرفت ودیگری آن كلاس پدرجان علم فیزیك راندارم عمرناش بنده پاس
به هر حال به محض اینكه زمان امتحان آغاز شد كلید چشام به سؤال های تو برگه ام باز شد
چشت بد نبینه رسید شدت جریان خونم به صفر یه جای باحال تو ccu كنید از برایم رزرو
سؤال مفهومی از در و دیوار برگه بالا می رفت سه چاردورشمردم نمره ام تا نزدیكی10نرفت
تمامه رگهای مغزم همچو سیملوله سیم پیچ شده ضریب خودالقایی سیملوله ی مغزمن هیچ شده
نمانده دگر امید قبولی در دانشگاه شریف از برم همانا كه رویاهای قبل امتحانی رابه گوربایدبرم
خلاصه چه خوبو چه بدچه سختوچه راحت گذشت عربی و تحلیل رو باند فرودگاه امتحان آباد نشست
الا یا ایها الطراحان سؤالات بر ما یه رحمی كنید سؤال های ما را مستثنی از مفهوم وسختی كنید
انا بی رمق ، خستهّ من حیاتّ سماء زمینّ زمان لماذا گوش نمیده كسی برغمو رنجو بردردمان
یكی لتعریب كند از برم چیه داروی این بدبختیا كسی مرد میدان نبودكه شود نائب الفاعلی جای ما
بابا حال ما دیگه تنها محلاَ خوب و آدمیزادیست آقای مجدی هم ازدست طراحان سؤال قاطی است
خلاصه شمارش معكوسو یكی مونده به آخرین امتحان نمودار آنتالپی و كلویید و محلول و اجزای آن
به یك چشم برهم زدن برگه امنحانوجلوروم دیدم اگه خوب بدم امتحانویه شب حوزه روشام میدم
بابا تموم سختیای امتحان قبلیا رو بذارین كنار جناب طراح،حداقل سؤال خارج ازكتاب در نیار
دیگه آنتروپی مغز این جانب یه عالم بالا زده مثل اینكه این بار كمی شانس به برگمون سر زده
خدا،حافظه ام از واكنش های چپو راست فراسیرشدس توی حسرت نمره ی 20 گرفتن دلم پیر شدس
و اما امان از زبان وreading و speakingش شدیم خسته و كوفته و مونده از every thing
بابا We have run out of دیگر تمام توان نداریم حتی برای خاراندن سر ما یه اندك زمان
Finishامتحان و go به سمت house مان relax تا سه چار روز از difficulty امتحان
و اما بعد از این كنكور های به ظاهر امتحان كچل گشتیمو بریختست دیگرتمام موهایمان
حالاكه همه چیز گذشتو 15%كنكورمان هم دیگه پرزده یه عالم تجدیدی مهمان كارنامه هاست اونم سرزده
بیاییدهمه دسته جمعی شویم دست به دامان نذرودعا چشم امیدمان دیگر گزینه جوان است وآقای ضیا
وقتی امتحان نهاییهاروانقده پیچیده ومفهومی میدن دیگه طراحان سوالای كنكوربرامون چه خوابی دیدن
خلاصه ایناكه شنیدین حرف بروبچ ریاضی بودش تاآخرعمرتوذهنامون میمونه خاطرات جانسوزش
كمی بی انصافیه اگه از تاریخ بچه انسانیاچیزی نگیم یه تسلیت خشك وخالی رو حتی به اون ها ندیم
آهای تجربیها از خیال زیست و زمین بیرون بیاین واسه ثبت نام كردن توی گام اول به میدون بیاین
دیگه كار ما از كار گذشته باید كه فراموش كنیم به اینكه میگن امتحانا سخت نبوده باید گوش كنیم
چرا كه اینطور كه بوش میاد ما یه نسل سوخته ایم چشامونو سوی خدای بزرگ و مهربون دوخته ایم
ایشالا كه خدا توی این راه بزرگ همراه ماست امیدی كه به لطف اودوخته ایم جزئی ازرازماست
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
مهدی اخوان ثالث
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون ...!
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
پشت دریا شهریست که در آن
خوشه بندی جرم است
خبری نیست از آن مسخره بازی هایی
که فقط بر سرِ این مردم بیچاره روا می دارند
بام ها جایِ کبوترهایست
که فقط گندمِ یارانه ای از دولتشان مینگرند
و جز آن ماه به ماه سهمیه ی نفت که بر جیب زنند
و در آرامشِ محض
با دلی سیر به فوّاره ی هوشِ بشری می نگرند
پشت دریا شهریست که در آن
مردُمش قبض نمی پردازند
و نمی دانند قبضِ برق و گاز و آب یعنی چه!
تورّم ، صفر حتی نیست
و کمتر هست
کسی اصلاً نمی داند تورّم چیست
پشت دریا شهریست که در آن
بانک ها از پسِ هر وام نمی گیرند سود
و نگویند که اسلامیست بانک
گرچه بانکِ من و تو
هم زِ ما سود طلب دارد و هم صفّتِ آن اسلامیست
و نزول از من و تو میگیرند
پشت دریا شهریست که در آن
هرچه بَد دیده ام اینجا ، دگر آنجا خوبیست
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاکِ غریب
نه دُبی خواهم رفت
نه سوئد یا کانادا
همچنان خواهم راند
قایقِ من موتوریست
گرچه با سهمیه ی اندکِ سوخت
ره به جایی نبرم
هرکجا هستم باشم
فقط اینجاست که نباید باشم
آسمان مالم نیست
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مالم نیست
همه شان سهمیه بندی شده اند
سهمم کو؟
چشم ها رو شستم
جور دیگر دیدم
باز هم سود نداشت
وای ، میترسم از امشب که بیاید در خواب
آن عزیزم ، سهراب
و بگوید که چرا شعر مرا دزدیدی
و چُنینش کردی ، خندیدی
بابد امشب بروم
و چمدانی را که به اندازه ی پیراهنِ تنهایی من جا دارد بر دارم
و به سمتی بروم
که گم و گور شوم
آن روزها
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های باد بادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزها یی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید
چشمم به روی هر چه می لغزید
آنرا چو شیر تازه می نوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای نا شناس جستجو می رفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
آن روزها رفتند
آن روزها ی برفی خاموش
کز پشت شیشه در اتاق گرم
هر دم به بیرون خیره میگشتم
پکیزه برف من چو کرکی نرم
آرام می بارید
بر نردبام کهنه چوبی
بر رشته سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر می کردم به فردا آه
فردا
حجم سفید لیز
با خش خش چادر مادربزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایه مغشوش او در چارچوب در
که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه
فردا ...
گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را
از مشق های کهنه خود پک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه می گشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خک میکردم
آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روز ها هر سایه رازی داشت
هر جعبه سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر
گویی جهانی بود
هر کسی ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع سکت و محبوب نرگسهای صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز
بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن می شد کش می آمد با تمام لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه با زنبیل های پر
بازار بود که می ریخت
که می ریخت
که می ریخت
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه
کنون زنی تنهاست
کنون زنی تنهاست
خیلی طولانیه ولی یکی از شعر های مورد علاقمه!
من عاشق شعر بالاییم...
ولی کلا تو کار شعر بلند نیستم...
با تک بیت و دو بیتی خیلی حال میکنم...
این یکی از اون خوباشه: تورا با غیر میبینم و صدایم در نمیاید دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیاید