پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن
چشمهایم بی تو بارانی است حرفش را مزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن
خورده ای سوگند روزی عهد مارا بشکنی
این شکستن نا مسلمانی است حرفش را مزن
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن
حالمان بد نيست غم كم ميخوريم
كم كه نه هر روز كم كم ميخوريم
آب ميخواهم سرابم ميدهند
عشق ميورزم عذابم ميدهند
خود نميدانم كجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نكردي آفتاب
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بيگناهي بودم و دارم زدند
دشنه نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمي پشتم شكست
عشق اخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه انديشه ام
عشق گر اين است مرتد مي شوم
خوب گر اين است من بد ميشوم
بس كن اي دل نابساماني بس است
كافرم ديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از اين با بي كسي خو ميكنم
هر چه در دل داشتم رو ميكنم
نيستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم بت پرستي كار ماست
چشم مستي تحفه بازار ماست
درد ميبارد چو لب تر ميكنم
طالعم شوم است باور ميكنم
من كه با دريا تلاطم كرده ام
راه دريا را چرا گم كرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نميگويم كه خاموشم مكن
من نميگويم فراموشم مكن
من نميگويم كه با من يار باش
من نميگويم مرا غمخوار باش
من نميگويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش
دست كم يك شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما ياري نبود
قصه هايم را خريداري نبود
خسته ام از قصه هاي شومتان
خسته از هم دردي مسمومتان
اين همه خنجر دل كس خون نشد
اين همه ليلي كسي مجنون نشد
آسمان خالي شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهادتان
كوه كندن گر نباشد پيشه ام
بويي از فرهاد دارد تيشه ام
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ كس دست مرا وا كرد ؟ نه
هيچ كس عشق مرا ما كرد ؟ نه
هيچ كس اندوه ما را ديد ؟ نه
هيچ كس از حال ما پرسيد ؟ نه
هيچ كس چشمي برايم تر نكرد
هيچكس يك روز با ما سر نكرد
هيچكس اشكي براي ما نريخت
هر كه با ما بود از ما ميگريخت
چند روزيست حالم ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل ميزنم
گاه بر حافظ تفعل ميزنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يك غزل آمد حالم را گرفت
جادوی بی اثر...
پر کن پیاله را,کاین آب آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد...
***
این جامها که از پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش...
گرداب می رباید و آبم نمی برد...
***
من با سمند سر کش و جادوئی شراب,
تا بیکران عالم پندار رفته ام...
تا دشت اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها...
دیگر شراب هم,
حز تا کنار بستر خوابم نمی برد...
***
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من...
آنجا ببر مرا,که شرابم نمی برد...
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد...
در راه زندگی...
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی...
با این ناله که می کشم از ته دل:آب,آب...
دیگر فریب هم,به سرابم نمی برد...
...پر کن پیاله را...
بازگشت به کوچه ی مهتابی...
از کوچه ی زیبای تو امروز گذشتم...
دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم
یک لحظه به یاد تو در آن کوچه نشستم...
* * * *
دیدم که ز سر تا به قدم شوق و امیدم
هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم....
* * * *
آن شور جوانی نرود لحظه ای از یاد...
ای راحت جان و دل من,خانه ات آباد...
با یاد رخت این دل افسرده شود شاد...
* * * *
هرگز نشود مهر تو ای خوب فراموش...
کی آتش عشق تو شود یکسره خاموش
* * * *
هر جا که نشستم سخن از عشق تو گفتم...
با اشک جگر سوز,دل سخت تو سُفتم...
خاک ره این کوچه به خار مژه رُفتم...
* * * *
دل می تپد از شوق که امروز کجایی...
شاید که دگر باره از این کوچه بیایی...
وقتی نیستی نه هستهای ما چونان كه بایدند،نه بایدها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میكنم
برای روز مبادا........
اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد،روزی شبیه دیروز،روزی شبیه فردا،
روزی درست مثل همین روزهای ماست.
اما كسی چه میداند،شاید امروز نیز روز مبادا باشد.
وقتی نیستی،نه هستهای ما چونان كه بایدند،نه بایدها
هر روز بی تاب، روز مباداست.