بگذار اگر اين بار سر از خاك بر آرم بر شانه ي تنهايي خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفته ام اي دوست ناراضي ام اما گله اي از تو ندارم
در سينه ام آويخته دستي قفسي را تا حبس نفس هاي خودم را بشمارم
اي بغض فرو خورده مرا مرد نگه دار تا دست خدا حافظي اش را بفشارم
یکم زیادی احساسات داره ولی قشنگه:
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستترش داشته ... به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
گلایهای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که ... نه! نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بودهام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد...
رهی معیری
غزلها - جلد اول
خیال انگیز
((خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی))
((من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی))
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی تو ماه مجلس آرایی
منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که می میرم چو می آیی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی
حافظ
غزل شماره ۳۷۸
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم))
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
بگذار تا مقابل روی توبگذریم/ دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر/ هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به ما نکنی حکم از آن توست / بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار / دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من / از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با تویم و با تو نه ایم این چه حالت است / در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب / نه روی آنکه مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان / چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان از قفای کس / آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند / چندان فتاده اند که ما صید لاغریم
گل گلدون من
گل گلدون من شکسته در باد
تو بيا تا دلم نکرده فرياد
گل شب بو ديگه شب بو نميده
کي گل شب بو رو از شاخه چيده
گوشهء آسمون پر رنگين گمون
من مثل تاريکي تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من ميرم گم ميشم تو جنگل خواب
گل گلدون من ماه ايوون من
از تو تنها شدم چو ماهي از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم يه مرداب
آسمون آبي ميشه
اما گل خورشيد
رو شاخه هاي بيد
دلش ميگيره
دره مهتابي ميشه
اما گل مهتاب
از برکه هاي آب
بالا نميره
تو که دست تکون ميدي
به ستاره جون ميدي
ميشکفه گل از گل باغ
وقتي چشمات هم مياد
دو ستاره کم مياد
ميسوزه شقايق از داغ
گل گلدون من ماه ايوون من
از تو تنها شدم چو ماهي از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم يه مرداب
گل گلدون من شکسته در باد
تو بيا تا دلم نکرده فرياد
گل شب بو ديگه شب بو نميده
کي گل شب بو رو از شاخه چيده
گوشهء آسمون پر رنگين گمون
من مثل تاريکي تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من ميرم گم ميشم تو جنگل خواب
گل گلدون من ماه ايوون من
از تو تنها شدم چو ماهي از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم يه مرداب
آسمون آبي ميشه
اما گل خورشيد
رو شاخه هاي بيد
دلش ميگيره
دره مهتابي ميشه
اما گل مهتاب
از برکه هاي آب
بالا نميره
تو که دست تکون ميدي
به ستاره جون ميدي
ميشکفه گل از گل باغ
وقتي چشمات هم مياد
دو ستاره کم مياد
ميسوزه شقايق از داغ
گل گلدون من ماه ايوون من
از تو تنها شدم چو ماهي از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم يه مرداب
جدای این که یه آهنگه
من از شعرش واقعا خوشم میاد
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
قسمت هايي از شعر اهل كاشانم: زندگي يافتن سكه ي دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي مجذور آينه است
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما
زندگي هندسه ي ساده و يكسان نفس هاست
هر كجا هستم،باشم،
آسمان مال من است
پنجره،فكر،هوا،عشق،زمين مال من است.
من نمي دانم
كه چرا مي گوينداسب حيوان نجيبي است،كبوتر زيباست.))
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله ي قرمز دارد
چشم ها را بايد شست،جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست
واژه بايد خود باد،واژه بايد خود باران باشد
چتر را بايد بست
زير باران بايد رفت
فكر را،خاطره را،زير باران بايد برد
با همه مردم شهر،زير باران بايد رفت
دوست را،زير باران بايد ديد
عشق را،زير باران بايد جست...
زير باران بايد چيزي نوشت،حرف زد،نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي
زندگي آب تني كردن در حوضچه ي اكنون است.
فـــاش میگویم و از گفته ی خود دلشــــادم بنده ی عشقم و از هر دو جــهان آزادم
طایــر گلشن قدسم، چه دهم شــرح فـراق که در این دامگه حادثه چــــون افتـــادم
مــن ملک بودم و فردوس بریــــن جایــم بود آدم آورد بــه ایـــن دیــر خراب آبــــــادم
سایه ی طوبی و دلجویی حور و لــب حوض به هــوای ســر کـوی تو برفت از یــادم
نیست بر لـــوح دلـم جز الف قامت دوســت چــه کنم حرف دگر یــاد نـداد اســتادم
کوکــب بخـت مرا هیـــچ منجّم نشنـــــاخت یـــا رب از مادر گیــتی بچه طالــع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق هر دم آید غمی از نو به مبــــارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاســت که چرا دل به جگرگوشه ی مردم دادم
پاک کن چهره ی حافظ به سر زلف ز اشـک ور نه ایــن سیـــل دمــادم ببرد بنیــادم
چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچکس
روی ماهت را نبیند آخر اینجا هیچکس...
مثل رودی راه افتادیم و نجوا میکنیم
زیر لب:ما عاشقیم و غیر دریا هیچکس...
آسمان ها را به دنبال تو میگشتیم عشق
در زمین پیدا شدی...جایی که حتی هیچکس...
زندگی کشف است ورنه سیب های سرخ تر
سال ها از شاخه ها می افتاد اما هیچکس...
کوله بارت را مهیا کن که فصل رفتن است
مرگ شوخی نیست میدانی که او با هیچکس...
محمد حسین نعمتی
عشق دستمال کاغذی به اشک !
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم !
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت.
ديرينه سالهاست كه در ديدگاه من -
شبهاي ماهتاب چو درياست آسمان
وين تك ستاره هاي درخشان بيشمار -
سيمين حبابهاست كه بر سطح آبهاست
*****
در ديدگاه من -
اين ماه پرفروغ كه بيتاب مي رود
سيمينه زورقيست كه بر آب مي رود
رخشان شهابها كه پراكنده مي خزند -
هستند ماهيان سبكخيز گرمپوي -
كاندر پي شكار، شتابنده مي خزند.
*****
در ديدگاه من -
درياست آسمان و ندارد كرانه اي
جز بي نشانگي -
از ساحلش نبوده خرد را نشانه اي
گفتم شبي به خويش:
اين آسمان پير -
بحريست بيكرانه ولي چشم من مدام -
دنبال ناخداست
پس ناخدا كجاست؟
در گوش من چكيد صدايي كه نرم گفت:
درياست آسمان و در آن ناخدا "خداست"
این سماور جوش است
پس چرا می گفتی
دیگر آن خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوری قلبت را زودتر بند بزن
توی آن
مهربانی دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چای تو دم بکشد
شعله اش را کم کن
دستهایت: سینی نقره نور
اشکهایم: استکانهای بلور
کاش، استکانهای مرا
توی سینی خودت می چیدی
کاشکی اشک مرا می دیدی
خنده هایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز!
توی فنجان دلم
چایی داغ بریز...
عرفان نظر آهاری
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود.
ولی آخر كلاسیها
لواشك بین خود تقسیم میكردند
وان یكی در گوشهای دیگر جوانان را ورق میزد.
برای آنكه بیخود های و هو میكرد و با آن شور بیپایان
تساویهای جبری را نشان میداد
خطی خوانا به روی تختهای كز ظلمتی تاریك
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت:
یك با یك برابر هست.
از میان جمع شاگردان یكی برخاست؛
همیشه یك نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
معلم،
مات بر جا ماند.
و او پرسید:
گر یك فرد انسان واحد یك بود آیا باز
یك با یك برابر بود؟
سكوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد:
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت:
اگر یك فرد انسان واحد یك بود
آن كه زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانكه قلبی پاك و دستی فاقد زر داشت
پایین بود؛
اگر یك فرد انسان واحد یك بود
آن كه صورت نقرهگون
چون قرص مه میداشت
بالا بود
وان سیهچرده كه مینالید
پایین بود؛
اگر یك فرد انسان واحد یك بود
این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم یك اگر با یك برابر بود
نان و مال مفتخواران
از كجا آماده میگردید؟
یا چه كس دیوار چینها را بنا میكرد؟
یك اگر با یك برابر بود
پس كه پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
یا كه زیر ضربت شلاق له میگشت؟
یك اگر با یك برابر بود
پس چه كس آزادگان را در قفس میكرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچهها در جزوههای خویش بنویسید
یك با یك برابر نیست.
woooooooooooooooooooooooooooooowwwwww........
بسیار زیبا و دلنشین بود........
اما......
گاه باید خواند....یک با یک برابر است........
گر روزی رسد مال مفت خواران داد زنند یک با یک برابر نیست.....
دگر چه کس دیواره چینی می کند کاخ هاشان را....
نان بی زحمت خوران اگر روزی در گوش من و تو می خواند"یک با یک برابر نیست" آیا باز نان برایش محیا می ساختیم....؟؟؟؟؟
شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان _____ كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان
مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت _____ گفت اي چشم و چراغ همه شيرين سخنان
تا كي از سيم و زرت كيسه تهي خواهد بود _____ بندهء من شو و برخور ز همه سيم تنان
كمتر از ذره نهاي پست مشو مهر بورز _____ تا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان
بر جهان تكيه مكن ور قدحي مي داري _____ شادي زهره جبينان خور و نازك
دامن دوست به دست آر وز دشمن بگسل _____ مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنا
پير پيمانهكش من كه روانش خوش باد _____ گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان
با صبا در چمن لاله سحر ميگفتم _____ كه شهيدان كهاند اين همه خونين كفنان؟
گفت حافظ من و تو محرم اين راز نهايم _____ از مي لعل حكايت كن و شيرين دهنان