بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به .. من با ادامه ی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آنورِ گوشی
به شعر خواندنِ تا صبح بی هماغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام…
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوسِ…
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه

سید مهدی موسوی
 
ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بی‌صـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
آن خانــــه لطیفست نشان‌هـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

#مولانا
 
در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باش
فرمان بر ساقی شو، فرمانده دوران باش

در حلقه ی می‌خواران بی‌کار نباید شد
یا خواجه ی فرمانده یا بنده ی فرمان باش

گر صحبت لیلی را پیوسته طمع داری
یا آینه ی روشن یا آینه گردان باش

خواهی که به چنگ آری آن زلف مسلسل را
یا سلسله بر گردن یا سلسله جنبان باش

گر باده ننوشیدی شرمنده ی ساقی شو
ور عشق نورزیدی از کرده پشیمان باش

چون خنده زند لعلش، دُر دَر دل دریا ریز
چون گریه کند چشمم آماده طوفان باش

سرچشمه ی حیوان را نسبت به لبش کم کن
از عالم حیوانی بیرون رو و انسان باش

گر بر سر کوی او افتد گذرت روزی
نه طالب جنت شو نه مایل رضوان باش

خواهی که فلک گردد گرد خم چوگانت
در عرصه ی میدانش گوی خم چوگان باش

اسباب پریشانی جمع است برای من
جمعیت اگر خواهی زان طره پریشان باش

تا آگهیت بخشند از مساله معنی
در کارگه صورت عاشق شو و حیران باش

در عهد ملک غم را از شهر به در کردند
شکرانه ی این شادی ساغرکش و خندان باش

شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید
تا مهر درخشان است، آرایش ایوان باش

گر روز فروغی را تاریک نمی‌خواهی
در خانه ی تاریکش خورشید درخشان باش

فروغی بسطامی
 
جان پس از عمری دویدن، لحظه ای آسوده بود، عقل سر پیچیده بود، از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل روبرو شد، صبح دلتنگی بخیر!، عقل برمیگشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت، دل پریشان بود، دل خون بود، دل افسرده بود
عقل منطق داشت، حرفش را به کرسی مینشاند، دل سراسر دست و پا میزد، ولی بیهوده بود
حرفِ منت نیست اما صد برابر پس گرفت، گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود
من کیم؟ باغی که چون با عطر عشق آمیختم، هر اناری را که پروردم، به خون آلوده بود
ای دل ناباور من دیر فهمیدی، که عشق، از همان روز ازل هم، جرم نا بخشوده بود

فاضل نظری فکر کنم
 
نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم
دریچه آه می‌کشد
تو از کدام راه می‌رسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی‌ام در این امید پیر شد
نیامدی
و
دیر شد.

هوشنگ ابتهاج
 
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

حافظ
 
آهنى را كه موريانتس بخورد
نتوان برد ازو به صيقل زنگ
با سيه دل چه سود گفتن وعظ
نرود ميخ آهنين در سنگ(سعدى)
باب سخن و كلام
****
هركه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد
اميدوار بود آدمى به خير كسان
مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان(سعدى)
 
یک عمر به دنبال زمان خسته دویدیم
آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم

در راه به جای خوشی و خنده و کوشش
غم خورده و از زندگی خویش بریدیم

از تجربه و پند بزرگان بگذشتیم
هرکس سخن نیک بگفت آن نشنیدیم

برمشکل خود گاه فقط آه کشیدیم
واندر غم خود گوشه ی عزلت بگزیدیم

از بهر خوشی چاه بکندیم و دران چاه
یک عمر بماندیم، وزان هم نجهیدیم

بنشسته فقط خسته و افسرده عذاریم
در روز درو باز به دنبال امیدیم

در روز خوشی رو به گنه کرده و شادیم
سختی که شود رو به خدا بس که پلیدیم

این ها که بگفتم همه اش دست شما نیست
از چرخ فلک هر چه که بودست کشیدیم

ما خود چه زمان ها که در این راه پر از درد
هرقدر دویدیم به جایی نرسیدیم

این شعر فقط محض تلنگر بسرودم
کآگاه شوی ما همگی شاخه بیدیم

طوفان مصیبت که شود جمله بلرزیم
گر درگذرد باز همانیم که بودیم

گاهی سخن خویش بخوانم و بنازم
گاهم بزند این به سرم باز که **دیم
 
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـه بـــه عشق تو بشر قاری قرآن شده است



مثـل من باغچـه ی خانــه هم از دوری تو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است!



بس که هر تکه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است




بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـر از آمدنت داشت که پنهان شده است!



عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله ی زندان شده است



عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است!



عشـق دانشـکده تجربـه ی انسانهاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است



هر نو آموخته در عالم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است



ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است!

غلامرضا طریقی
 
بشکن قدح باده که امروز چنانیم

کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم

گر باده فنا گشت فنا باده ما بس

ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم

باده ز فنا دارد آن چیز که دارد

گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم

از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز

کاین چیز نه پرده‌ست نه ما پرده درانیم

با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم

با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم

گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است

کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم

این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست

زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم

گفتی که جدا مانده‌ای از بر معشوق

ما در بر معشوق ز انده در امانیم

معشوق درختی است که ما از بر اوییم

از ما بر او دور شود هیچ نمانیم

چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم

چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم

شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش

ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم

چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم

ما پیله عشقیم که بی‌برگ جهانیم

ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم

آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم

بستیم دهان خود و باقی غزل را

آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم


مولانا
۱۴۸۴
 
آخرین ویرایش:
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

مرحوم فریدون مشیری
 
بی تو من زنده نمانم...
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟
*
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی.
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پای نشستم
گوییا زلزله امد،
گوییا خانه فرو ریخت سر من
*
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل،
به تو هرگز نستیزم
من ویک لحظه جدایی؟
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم.....


هما میرافشار_همسر فریدون مشیری
 
تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم
کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم

نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد
ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم

مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من
که حیرانست صد جنت در آن رضوان که من دیدم

چو جویم میوهٔ وصلی ز روی او، خرد گوید:
عجب! گر میوه بتوان چید ازین بستان که من دیدم

زهی! در هجر آن جانان عذاب تن که من دارم
زهی! در عشق آن دلبر بلای جان که من دیدم



اوحدی مراغه ای
 
حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق
زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است
طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق

دست هایت را خودت "ها" کن اگر یخ کرده اند
از لب معشوقه هامان "ها" نمی آید رفیق

هضم دلتنگی برای موج‌ها آسان نیست
آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان
هیچکس سمت دل زیبا نمی آید رفیق
 
از تو به تو فکر میکنم
از مو به مو
از زیبایی به انتها
و از خستگی به انتظار

چشم یاد آور مژه است
و مژه یاد اور خنده
از میان گل ها آفتاب گردان ارزش عکس گرفتن دارد
و از میان شیرینی ها تنها یکی را باید خرید
اما از میان جاده ها باید نرفت
باید نشست و فاصله را تماشا کرد
باید نشست تا فاصله بی معنی شود
تا بی نهایتی که با چشم نشود دید
باید باران را تعبیر نکرد

نزدیک نور نشسته ای
و از کنار باد رد میشوی
با ماه از لطافت میگویی
و خشونت را با خورشید تمرین میکنی

ما زمان را در حسرت دقایق فراموش کردیم
برای خاطر فردا پنجره را زندانی کردیم
باد را پشت پرده نشاندیم
و آرامش را طوفانی کشیدیم

هوای حوصله بی رنگ است
امید سیاه
و چه کسیسیت که نداند فقدان رنگ نیست؟
 
بعد از این بر وطن و بوم و برش باید رید
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید

به حقیقت در عدل ار در این بام و در است
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید

آن‌که بگرفته از او تا کمر ایران را گوه
به مکافات الا تا کمرش باید رید

پدر ملت ایران اگر این بی پدر است
بر چنین ملت و روح پدرش باید رید

به مدرس نتوان کرد جسارت اما
آن‌قدر هست که بر ریش خرش باید رید

این حرارت که به خود احمد آذر دارد
تا که خاموش شود بر شررش باید رید

شفق سرخ نوشت آصف کرمانی مرد
غفرالله کنون بر اثرش باید رید

آن دهستانی بی مدرک تحمیلی لر
از توک پاش الی مغز سرش باید رید

گر ندارد ضرر و نفع مشیرالدوله
بهر این ملک به نفع و ضررش باید رید

ار رَود موتمن‌الملک به مجلس گاهی
احتراماٌ به‌ سر رهگذرش باید رید

میرزاده عشقی
 
گوش شنوا کو از سید اشرف الدین حسینی
ا چند زنی نعره که قانون خدا کو گوش شنوا کو
کو آن که دهد گوش به عرضِ فقرا کو گوش شنوا کو
مردم همگی مست و ملنگ‌اند به بازار از دین شده بیزار
انصاف و وفا و صفت و شرم و حیا کو گوش شنوا کو
در علم و ترقی همه آفاق عوض شد اخلاق عوض شد
ما را به سوی علم و یقین راهنما کو گوش شنوا کو
عالم همه از خلوت نورای متشعشع گردیده مخلّع
بر پیکر ما خلعت موزون و رسا کو گوش شنوا کو
در خانهٔ همسایه عروسی است آمُلا به به! بارک الله
آن شاخه نباتی که شود قسمت ما کو گوش شنوا کو
این دوره مگر دورهٔ رباب حجال است؟ یا قحط رجال است
هر گوشه بساطی ز شراب است و قمار است دیگی سرِ بار است
ای مسجدیان امر به معروف شما کو؟ گوش شنوا کو
پرسید یکی رحم و مروت به کجا رفت؟ گفتم به هوا رفت
مرغی که بَرَد کاغذِ ما را به هوا کو؟ گوش شنوا کو
دیدیم به باغی فقرا دسته به دسته بر سبزه نشسته
یک نیمهٔ ایران ز معارف همه دورند نیمی شل و کورند
اندر کف کورانِ ستمدیده عصا کو گوشِ شنوا کو
 
"ماتم‌سرای عشق ِ تو سوزِ دمادم است "
زیبا ترین خوشی ، غم ِ این سوگ ِاعظم است

بیخود برای چرخش ِ عالم علل نیاب
بی شک تکان دهنده‌ی عالم محرم است

ابلیس هم خجالت از آن صحنه میکشید
با اینکه خود مسبّب خواری ِآدم است

باور نمیکنم که یک انسان از آب و گل
پیشی گرفت زآتش و دادار ِ این غم است

شاید ‌که تیر ِحرمله سوی حسین (ع) بود
باور نمیکنم ، مگر این ماجرا کم است ؟

یک طفل شیرخواره گناهش چه بوده است ؟
یک جرعه آب قیمتش این ها که دیدم است ؟

خیر ِشما رسید به ما ، تیر پس چه بود ؟
آبی نمیدهی ، عوضش تیر ، مرهم است ؟

خون جای آب راهی حلقش نکن دگر
از خون ، گلوی طفل ِحسین (ع) همچو زمزم است

والله روی هر کس و نا‌کس سفید شد
پیش ِ شما چه با شرف آن ابن ملجم است

او لااقل به فرق ِ علی (ع) تیغ زد ، شما
اما به سوی نام ِ علی تیغتان خم است

آی ای دریده قوس فلک ادعایتان
دست کثیفتان سوی ناموس خاتم است ؟!

تا کودک سه ساله نشان از پدر گرفت
دیگر چه دید ، قدر ِ چهل روضه ماتم است

خورشید ِ من چگونه سر ِ نیزه جا گرفت ؟
این خود از آن عجایب ِ بسیار مبهم است

انگشت را ضمیمه‌ی انگشتری نکن
آنکس که شرم کرده از این جود ، حاتم است

وقتی عمود بر سرِ امّید ِخیمه خورد
دیگر تمام هستی ِ امکان جهنم است

از این غم عاقبت دلِ هر سنگ هم شکافت
"باز این چه شورش است که در خلق ِ عالم است ؟ "

محمد مهدی شیخی - شهریور 98
 
آخرین ویرایش:
خواب مرا ببسته ای
نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای
بی تو به سر نمی شود
گر تو نباشی یارمن
گشت خراب کارمن
مونس و غمگسارمن
بی تو به سر نمی شود

مولانا
 
یکی از شعرای خوبی که اخیراً خوندم و فضاشو دوست داشتم. ساده ولی متمایز.


«- سلام...حرف بزن خانم!

دوباره حرف بزن با من

گذشته بیست خزان بر ما

تو خوب مانده ای اما من...


به فکر معجزه ای بودم

میان حسرت و دلسردی

تو را صدا بزنم، شاید

دلت بگیرد و برگردی...


تنم خلاصه ای از غم بود

اگرچه ظاهر عادی داشت

لبم برای نخندیدن

دلیل های زیادی داشت...


غمت، روایت اندوهی

که در سپیدی مویم بود

شبیه غدّه ی بدخیمی

همیشه توی گلویم بود... »


کلاه از سر خود بردار

ردیف کن کلماتت را

کنار آینه تمرین کن

گره بزن کرواتت را


نگاه کن به خودت صد بار :

عصا و پیرهنت بد نیست

اتوی پالتوات خوب است

نشسته روی تنت، بد نیست !


بدون ترس، بزن بیرون

شتاب کن که غروب آمد

هزار مرتبه از حافظ

سوال کردی و خوب آمد!


مقدّر است که پایانی

به رنج مستمرت باشد

به این امید بزن بیرون

که عشق منتظرت باشد...


...دوباره پک بزن آهسته

به آخرین نخ سیگارت

سه ساعت است که تنهایی

کسی نیامده دیدارت...


سه ساعت است که در سرما

تو و امیدِ تو پابندند

سه ساعت است که دراین پارک

کلاغ ها به تو می خندند ...


سه ساعت است که تنهایی

کسی نیامده نزدیکت

به عشق فکر نکن، برگرد

به سمت خانه ی تاریکت...


سه بار قفل بزن بر در

بشوی صورت ماتت را

کنار آینه تمرین کن

گره بزن کرواتت را...


صدای تیر تو می پیچد

میان خانه ی خاموشت

و مرگ،یک زن دیوانه ست

که گریه کرده در آغوشت...

حامد ابراهیم پور
 
Back
بالا