نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به .. من با ادامه ی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آنورِ گوشی
به شعر خواندنِ تا صبح بی هماغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام…
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوسِ…
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه
ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بیصـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
آن خانــــه لطیفست نشانهـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
جان پس از عمری دویدن، لحظه ای آسوده بود، عقل سر پیچیده بود، از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل روبرو شد، صبح دلتنگی بخیر!، عقل برمیگشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت، دل پریشان بود، دل خون بود، دل افسرده بود
عقل منطق داشت، حرفش را به کرسی مینشاند، دل سراسر دست و پا میزد، ولی بیهوده بود
حرفِ منت نیست اما صد برابر پس گرفت، گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود
من کیم؟ باغی که چون با عطر عشق آمیختم، هر اناری را که پروردم، به خون آلوده بود
ای دل ناباور من دیر فهمیدی، که عشق، از همان روز ازل هم، جرم نا بخشوده بود
آهنى را كه موريانتس بخورد
نتوان برد ازو به صيقل زنگ
با سيه دل چه سود گفتن وعظ
نرود ميخ آهنين در سنگ(سعدى)
باب سخن و كلام
****
هركه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد
اميدوار بود آدمى به خير كسان
مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان(سعدى)
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
بی تو من زنده نمانم...
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟
*
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی.
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پای نشستم
گوییا زلزله امد،
گوییا خانه فرو ریخت سر من
*
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل،
به تو هرگز نستیزم
من ویک لحظه جدایی؟
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم.....
از تو به تو فکر میکنم
از مو به مو
از زیبایی به انتها
و از خستگی به انتظار
چشم یاد آور مژه است
و مژه یاد اور خنده
از میان گل ها آفتاب گردان ارزش عکس گرفتن دارد
و از میان شیرینی ها تنها یکی را باید خرید
اما از میان جاده ها باید نرفت
باید نشست و فاصله را تماشا کرد
باید نشست تا فاصله بی معنی شود
تا بی نهایتی که با چشم نشود دید
باید باران را تعبیر نکرد
نزدیک نور نشسته ای
و از کنار باد رد میشوی
با ماه از لطافت میگویی
و خشونت را با خورشید تمرین میکنی
ما زمان را در حسرت دقایق فراموش کردیم
برای خاطر فردا پنجره را زندانی کردیم
باد را پشت پرده نشاندیم
و آرامش را طوفانی کشیدیم
هوای حوصله بی رنگ است
امید سیاه
و چه کسیسیت که نداند فقدان رنگ نیست؟
گوش شنوا کو از سید اشرف الدین حسینی
ا چند زنی نعره که قانون خدا کو گوش شنوا کو
کو آن که دهد گوش به عرضِ فقرا کو گوش شنوا کو
مردم همگی مست و ملنگاند به بازار از دین شده بیزار
انصاف و وفا و صفت و شرم و حیا کو گوش شنوا کو
در علم و ترقی همه آفاق عوض شد اخلاق عوض شد
ما را به سوی علم و یقین راهنما کو گوش شنوا کو
عالم همه از خلوت نورای متشعشع گردیده مخلّع
بر پیکر ما خلعت موزون و رسا کو گوش شنوا کو
در خانهٔ همسایه عروسی است آمُلا به به! بارک الله
آن شاخه نباتی که شود قسمت ما کو گوش شنوا کو
این دوره مگر دورهٔ رباب حجال است؟ یا قحط رجال است
هر گوشه بساطی ز شراب است و قمار است دیگی سرِ بار است
ای مسجدیان امر به معروف شما کو؟ گوش شنوا کو
پرسید یکی رحم و مروت به کجا رفت؟ گفتم به هوا رفت
مرغی که بَرَد کاغذِ ما را به هوا کو؟ گوش شنوا کو
دیدیم به باغی فقرا دسته به دسته بر سبزه نشسته
یک نیمهٔ ایران ز معارف همه دورند نیمی شل و کورند
اندر کف کورانِ ستمدیده عصا کو گوشِ شنوا کو