بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما ونی،نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
**

باید امروز حواسم باشد،


که اگر قاصدکی را دیدم،


آرزوهایم را ،
بدهم تا برساند به خدا...



به خدایی که خودم می دانم،


نه خدایی که برایم از خشم،
نه خدایی که برایم از قهر،
نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند...



به خدایی که خودم می دانم،
به خدایی که دلش پروانه ست...


×مدیر نوشت: ترکیب شد×
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:
  • ای عاشقان، ای عاشقان، آن‌کس که بینَد روی او شوریده گردد عقلِ او؛ آشفته گردد خوی او
  • معشوق را جویان شود؛ دکّانِ او ویران شود بر رو و سَر پویان شود ــ چون آب اندر جوی او
  • در عشق چون مجنون شود، سرگشته چون گردون شود آن‌کو چنین رنجور شد، نایافت شد داروی او
  • جانِ مَلَک سجده کند آن‌را که حق را خاک شد تَرکِ فلک چاکر شود آن‌را که شد هندوی او
  • عشقش دلِ پُردرد را بر کف نهد، بو می‌کُند چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستَنبوی او
  • بس سینه‌ها را خَست او؛ بس خواب‌ها را بست ا و بسته دستِ جادوان آن غمزه‌ی جادوی او
  • شاهان همه مسکینِ او، خوبان قراضه‌چینِ او شیران زده دُم بر زمین پیشِ سگانِ کوی او
  • بنگر یکی بر آسمان، بر قلّه‌ی روحانیان چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
  • شد قلعه‌دارش عقلِ کل، آن شاهِ بی‌طبل و دهل بر قلعه آن‌کس بررود کو را نمانَد اوی او
  • ای ماه، رویش دیده‌ای؛ خوبی از او دزدیده‌ای ای شب، تو زلفش دیده‌ای... نی نی و نی یک موی او
  • این شب سیه‌پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان چون بیوه‌ای جامه‌سیه در خاک رفته شوی او
  • شب فعل و دستان می‌کند؛ او عیشِ پنهان می‌کند نی چشم بندد چشمِ او؛ کژ می‌نهد ابروی او
  • ای شب، من این نوحه‌گری از تو ندارم باوری چون پیشِ چوگانِ قَدَر هستی دوان چون گوی او
  • آن‌کس که این چوگان خورَد گوی سعادت او بَرَد بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به‌گِردِ کوی او
  • ای روی ما، چون زعفران، از عشق لاله‌ستانِ او ای دل فرورفته به‌سر چون شانه در گیسوی او
  • مر عشق را خود پُشت کو؟! سر‌تا‌به‌سر روی است او این پُشت و رو این‌سو بُوَد؛ جز رو نباشد سوی او
  • او هست از صورت، بری؛ کارش همه صورت‌گری ای دل ز صورت نگذری زیرا نِه‌ای یک توی او
  • دانَد دلِ هر پاک‌دل آواز دل ز‌ِآوازِ گل غرّیدنِ شیر است این در صورتِ آهوی او
  • بافیده‌ی دستِ احد پیدا بُوَد؛ پیدا بُوَد از صنعتِ جولاهه‌ای، وز دست، وز ماکوی او
  • ای جان‌ها ماکوی او؛ وی قبله‌ی ما کوی او فرّاشِ این کو، آسمان؛ وین خاک، کدبانوی او
  • سوزان دلم از رشکِ او؛ گشته دو چشمم مَشکِ او کِی ز‌ِآب چشم او تر شود، ای بحر، تا زانوی او؟!
  • این عشق شد مهمانِ من، زخمی بزد بر جانِ من صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
  • من دست و پا انداختم؛ وز جست‌و‌جو پرداختم ای مرده، جست‌و‌جوی من در پیشِ جست‌و‌جوی او
  • من چند گفتم‌: «هایِ دل، خاموش از این سودای دل!» سودش ندارد هایِ من، چون بشنود دل هویِ او


غزلیات شمس مولانا
 
آخرین ویرایش:
زهد و ایمان،علم و عرفان چون به هم می رسد
ای دوست نه انسان که ملک می شود
تن ز خاک برون می کشدُ
در پی رؤیای خدایی شدنش می رود
 
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم

استاد شهریار
 
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم

دوستان در پرده می‌گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم

چون سر آمد دولت شب‌های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم

هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم

عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
 
بود آیا که در میکده‌ها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند

گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند

در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند


حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند
 
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد
روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشی
کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

سعدی
 
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی


دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی


نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی


غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی


دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی


نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی


اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی


تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی


نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی


مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی


مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی


دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

سعدی
 
زُلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا نَدهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اَغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سَرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره شهر مشو تا نَنهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم

حافظ
 
بی‌دل و جان بسر شود بی‌تو بسر نمی‌شود
بی دو جهان بسر شود بی‌تو بسر نمی‌شود
بی‌سر و پا بسر شود بی‌تن و جان بسر شود
بی من و ما بسر شود بی‌تو بسر نمی‌شود
درد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئی
تشنه‌ام و سقا توئی بی‌تو بسر نمی‌شود
در دل و جان من توئی گنج نهان من توئی
جان و جهان من توئی بی‌تو بسر نمی‌شود
یار من و تبار من مونس غمگسار من
حاصل کار و بار من بی‌تو بسر نمی‌شود
جان بغمت کنم گرو تن شود ار فنا بشو
هر چه به جز تو گو برو بی‌تو بسر نمی‌شود
غیر تو گو برو بیاد غیر تو گو برو زیاد
بی‌تو مرا دمی مباد بی‌تو بسر نمی‌شود
کوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباش
حلهٔ نور گو مباش بی‌تو بسر نمی‌شود
کوثر و حور من توئی قصر بلور من توئی
حلّه نور من توئی بی‌تو بسر نمی‌شود
شربت و ‌آب گو مباش نقل و نبات گو مباش
راحت و خواب گو مباش بی‌تو بسر نمی‌شود
آب حیات من توئی فوز و نجات من توئی
صوم و صلوهٔ من توئی بی‌تو بسر نمی‌شود
عمر من و حیات من بود من و ثبات من
قند من و نبات من بی‌تو بسر نمی‌شود
هول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بن
هجر مرا تو وصل کن بی‌تو بسر نمی‌شود
گر ز تو رو کنم بغیر ور بتو رو کنم ز غیر
جانب تست هر دو سیر بی‌تو بسر نمی‌شود
گر ز برت جدا شوم یا ز غمت رها شوم
خود تو بگو کجا روم بی‌تو بسر نمی‌شود
فیض ز حرف بس کند پنبه درین جرس کند
ذکر تو بی نفس کند بی‌تو بسر نمی‌شود
 
خدایا سرده این پایین از اون بالا تماشا کن...
اگه میشه فقط گاهی خودت قلب منو "ها" کن

خدایا سرده این پایین ببین دستامو میلرزه
دیگه حتی همه دنیا به این دوری نمی ارزه

بگو گاهی که دلتنگم از اون بالا تو میبینی
بگو گاهی که غمگینم تو هم دلتنگ و غمگینی

خدایا.. من دلم قرصه! کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت که حتی روز...روشن نیست

کسی اینجا حواسش نیست که دنیا زیر چشماته
یه عمره یادمون رفته زمین دار مکافاته!!

فراموشم میشه گاهی که این پایین چه ها کردم
که روزی باید از اینجا بازم پیش تو برگردم

خدایا...وقت برگشتن یه کم با من مدارا کن
شنیدم گرمه اغوشت اگه میشه منم جا کن...
 
قلب تو قلب پرنده

پوستت اما پوست شیر

زندونه تنو رها کن

ای پرنده پر بگیر

اون ور جنگل تن سبز

پشت دشت سر به دامن

اون ور روزای تاریک

پشت این شبای روشن

برای باور بودن

جایی باید باشه شاید

برای لمس تن عشق

کسی باید باشه باید

که سر خستگیاتو

به روی سینه بگیره

برای دلواپسی هات

واسه سادگیت بمیره

قلب تو قلب پرنده

پوستت اما پوست شیر

زندون تن و رها کن

ای پرنده پر بگیر

حرف تنهایی، قدیمی

اما تلخ و سینه سوزه

اولین و آخرین حرف

حرف هر روز و هنوزه

تنهایی شاید یه راهه

راهیه تا بی نهایت

قصه ی همیشه تکرار

هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه که همراه

جز هجوم خار و خس نیست

کسی شاید باشه شاید

کسی که دستاش قفس نیست

قلب تو قلب پرنده

پوستت اما پوست شیر

زندون تن و رها کن

ای پرنده پر بگیر

ایرج جنتی عطایی (آهنگ پوست شیر از آبی)
 
هفت آسمان را بردرم و ز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
 
هشیار سری بود ز سودای تو مست
خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست

بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست

سعدی
 
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلوم شد که هیچ معلوم نشد
 
تسبیح ملک را و صفا رضوان را
دوزخ بد را بهشت مر نیکان را

دیبا جم را و قیصر و خاقان را
جانان ما را و جان ما جانان را


***

ای دلبر عیسی نفس ترسایی
وقت است که پیش بنده بی ترس آیی

گه اشک ز دیده ترم خشک کنی
گه بر لب خشک من لب تر سایی

***

چیست ازین خوبتر در همه آفاق کار
دوست به نزدیک دوست یار به نزدیک یار

دوست بر دوست رفت یار به نزدیک یار
خوشتر ازین در جهان هیچ نبوده‌است کار

***

ابوسعید ابوالخیر
 
آخرین ویرایش:
در هر غروب،
در امتداد شب،
من هستم و تمامت تنهایی.
با خویشتن نشستن.
این راز سر به مهر،
تا کی درون سینه نهفتن،
گفتن.
یاری کن،
مرا به گفتن این راز ،باز یاری کن.
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
می خواهمت هنوز...




حمید مصدق
 
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را
ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا
سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد
گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا
سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید
نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را
هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده
لیک در این میکده پای ندارند پا
از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا
کی بفریبد شها دولت فانی مرا
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا
سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک
گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بوده‌ ایم یار ملک بوده‌ ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا
کی بفریبد شها دولت فانی مرا
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا
وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا
سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک
گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا

مولانا
 
رفتم که درین شهر نبینی اثرم را
لب های ترک خورده و چشمان ترم را

حاجت به رها کردنم از کنج قفس نیست
ای قیچی تقدیر مچین بال و پرم را

تنها شدم آن قدر که انگار نه انگار
با آینه آراسته ام دور و برم را

فردا چه طلب می کند آن یار که دیروز
دل برده و امروز طلب کرده سرم را

من ماهی دریایم و دل تنگم از این تُنگ
ای مرگ به تعویق میفکن سفرم را

علیرضا بدیع
 
هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گل مردم خاری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهاده ای چه می پنداری
حکیم عمر خیام
 
Back
بالا