برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا چو بیایی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
زنگ انشا شاد بود / فکر ها آزاد بود
معلم در کلاس و / فکرش در پرواز بود
قلمش را برداشت / شعرش را آغازید
شعری در تهران بود / مترویی در تهران میزبان آقا بود
آنجا هوایش سرد بود / تار بود تاریک بود
سیاهی های شب / روشنای امروز و فردا ها بود
«دخترک با گریه آدامس و برچسب می فروخت/ فردی دیگر هم تیغ و ژیلت می فروخت»
ذهن آقا باز شد/فکر ها آغاز شد
حال شعرش با همه همساز شد
شاعر: خودم ^_^
راستی هرکی فهمید قالبش چیه بگه فک کنم بیشتر به شعر نو بخوره! @a.khakpour77
با شاخه هایِ نرگس،
شمع و چراغ وآینه،
تنگِ بلور و ماهی،
نوروز را به خانه خاموش می برم،
هر چند
رنگین کمانِ لبخند،
در آستان خانه نباشد.
هر چند در طلوع بهاران،
در شهر، یک ترانه نباشد.
شمع و چراغ و آینه و گُل،
انگیزه های شاد(ند).
یا خود به قول «حافظ»:
«مجموعه مراد.»
امّا در این حصار بلورین،
یک ماهیِ هراسان زندانی ست!
هر چند آب پاکش،
مانند اشک چشم.
هر چند در بلورش،
آوازهای آیینه،
پروازهای نور!
در جمعِ شمعِ و نرگس و آیینه و چراغ،
این ماهی هراسان،
در جستجویِ روزنه ای، تُنگِ تَنگ را،
ــ با آن نگاههای پریشان ــ
پیوسته دور میزند و دور میزند.
اما دریچه ای به رهایی،
پیدا نمی کند!
من از نگاه ماهی، در تنگنای تَنگ،
بی تاب می شوم.
وز شرمِ این ستم که بر این تشنه می رود؛
انگار پیش دیده او آب می شوم!
چون باد، با شتاب،
از جای می پرم.
زندانیِ حصارِ بلورین را،
تا آبدان خانه خاموش می برم.
آرام تر ز برگ،
می بخشمش به آب!
می بینم از نشاطِ رهایی،
در آن فضای باز،
پرواز می کند!
آزاد، تیز بال، سبک روح،
سرمست،
بر زمین و زمان ناز میکند!
تا در کِشد تمامی آن شهد را به کام،
با منتهای شوق دهان باز می کند!
هر چند،
دیوار آبدان، خزه بسته
پاشویه ها خراب شکسته،
وان راکد فسرده درین روزگارِ تلخ،
دیگر به خاکشیر نشسته!
این آبدان اگر نه بلورین،
وین آب اگر نه بلورین
وین آب اگر نه روشن مانندِ اشک چشم،
اما جهانِ او، وطن اوست.
اینجاتمام آنچه در آن موج می زند
پیوند ذره های تن اوست.
آه ای سراب دور!
ما را چه می فریبی،
با آن بلور و نور؟!
عید آمد و درخت غم من شکوفه کرد
نو شد جهان وباز غم کهنه جان گرفت
عید آمد و بهار به هر باغ سر کشید
امادل من از ستم عید غم نهاد-
رنگ خزان گرفت.
همراه هر نسیم بهاری که میوزد-
توفان رنج خسته دلان میرسد ز راه
باهر جوانه یی که زند خنده بر درخت-
غم میزند جوانه به دلهای بی پناه
***
آن روزها که چشم یتیمان خردسال-
در خون نشسته است-
هرگز بچشم مرد خردمند عید نیست
سالی که جای پای سعادت در آن نبود-
در دیدگاه مردم دانا سعید نیست.
***
آن عید چیست کز پی آن بیوه یی فقیر-
هستی بباد داده ومحنت خریده است؟
***
آخر چگونه عید کنم من؟ که عیدها-
دیدم بروی بیوه زنان رنگ بیم را
آن عید نیست روز غم و دهشت منست-
روزی که پیش چشم-
بینم برهنه پایی طفل یتیم را
***
من شادمان چگونه زیم در سرای عید؟-
کز هر سرا نوای غم آگین شنیده ام
دل را چگونه پر کنم از شادی بهار؟-
کز هر کرانه ام-
بس پیر بینوای تهیدست دیده ام.
***
هان،ای یتیم خرد!
ای کودک غریب!
لبخند عید بر من غمگین حرام باد-
گر با غم تو بر لب سردم نشسته است.
هان، ای کهنه جامگان!
عریان تنان شهر!
عیشم شکسته باد اگر باچنین غمی-
لبخند عید بر لب من نقش بسته است.
***
ای مرد بینوا که به هر عید خانه سوز-
شرمنده در برابر فرزند بینمت!
ای مرغک شکسته پر ای بینوا یتیم!
رویم سیاه باد!
دستم تهیمت،گوهد اشکم نثار تو
نوروز، چون زراه رسد همره بهار-
گریم به حال و روز تو و روزگار تو.
***
عید آمد و درخت غم من شکوفه کرد.
نوشد جهان و باز غم کهنه جان گرفت
عید آمد و بهار به هر باغ سر کشید-
اما دل من از ستم عید غم نهاد-
رنگ خزان گرفت.
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم؟!
امید روشنایی گرچه در این تیرهگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم
و می دانم تو روزی باز خواهی گشت
فریدون مشیری
حرف های ما هنوز ناتمام
تا نگاه میکنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه ی غریمت تو ناگزیر میشود
آری ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر میشود
ناگهان چه زود دیر میشود
ای بی تو دل تنگم بازیچه توفانها
چشمان تب آلودم باریکه بارانها
مجنون بیابانها افسانه مهجوری است
لیلای من اینک من... مجنون خیابانها
آویخته دردم، آمیخته مردم
تا گم شوم از خود گم، در جمع پریشانها
آرام نمی یارد، گویی غم من دارد
آن باد که می زارد در تنگه دالانها
با این تپش جاری، تمثیل من است آری
این بارش رگباری، برشیشه دکانها
با زمزمه ای غمبار، تکرار من است انگار
تنهایی فواره، در خالی میدانها
در بستر مسدودم با شعر غم آلودم
آشقته ترین رودم در جاری انسانها
دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده
تا تحته برم بیرون از ورطه توفانها
میبوسمت یک روز در میدان آزادی
می بوسمت وقتی که تهران دست ما افتاد
میبوسمت وقتی صدای تیرها خوابید
می بوسمت وقتی سلاح از دست ها افتاد...
میبوسمت پای تمام چوبه های دار
وقتی کبوتر روی آنها آشیان دارد
وقتی قفس تابوت مرغ عشق دیگر نیست
وقتی که او هم بال و پر در اسمان دارد
میبوسمت پشت در سلول ها وقتی
بوی شکنجه از در زندان نمی آید
وقتی که زخمی روی تن هامان نمیخندد
وقتی که از چشمانمان باران نمی آید
می بوسمت وقتی پلیس ضد شورش هم
یکرنگ با مردم سرود صلح می خواند
وقتی که نان عده ای اعدام گندم نیست
در مزرعه،گندم سرود صلح می خواند
میبوسمت وقتی جهان از شعر لبریز است
وقتی که زندانی به جز آغوش گرمت نیست
تهران بدون تو چه معنی میدهد بانو!!
انگار تهرانی به جز آغوش گرمت نیست...
من آرزوهای خودم را با تو میبینم
وقتی کنارم در خیابان راه می آیی
وقتی که شال سبز تو در باد می رقصد
یک روز می بوسم تو را بانوی رویایی...
آغوش تو بوی بهاری سبز را دارد
تو دختری از جنس باران های خردادی
میبوسمت می بوسمت می بوسمت ای عشق! میبوسمت یک روز در میدان آزادی
ای زلال پاک!
جرعه جرعه جرعه می کشم تو را
به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو!
ای همیشه خوب!
ای همیشه اشنا!
هر طرف که میکنم نگاه،
تا همه کرانههای دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو...