بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
یه بیت نیس به بزرگی خودتون ببخشید
"اهل همین کوچه ی بن بست کناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی ،
منِ دلداده به آهی ،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی

گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب ،
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم.."


((فریدون مشیری))
 
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
 
شراب شوق می نوشم به گرد یار می گردم
سخن مستانه می گویم ولی هوشیار می گردم
گهی خندم گهی گریم گهی افتم گهی خیزم
مسیحا در دلم پیدا و من بیمار می گردم
(مولانا)
 
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب
سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن
تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن
و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن
تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم
تو ز سود بی‌نیازی بده و خسارتی کن
رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان
سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن
چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر
به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن
چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد
به گناه چون که ما نظر حقارتی کن
تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد
صفت پلید را هم صفت طهارتی کن
ز جهان روح جان‌ها چو اسیر آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن
چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را
جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن
ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن
تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را
به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن

مولانا
 
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است ولی من نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان من و تو نیست غریبیست
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه سنگین تو من کمترم آیا
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق مرا بیش تر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
* فاضل نظری
 
شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجى
رود گوشه اى دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویى به صحرا بمیرد

چو روزى ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریاى من بودى آغوش وا کن
که می خواهد این قوى زیبا بمیرد

مهدی حمیدی شیرازی
 
شب چنان گریه کنم بی تو که همسایه به روز
دست من گیرد و بیرون کشد از آب مرا...

#حضرت_سعدی
 
خيلي ببار ابر! كه دائم
از تربتم درخت برويد
اين آرزوي اول من بود
از آرزو به بعد چه بودم

كبريت نيم سوخته‌اي كه
در حسرت درخت شدن بود
باران به شيشه زد كه بهار است
گفتم خداي من! چه بپوشم؟

پس بانگ زد كسي درِ گوشم؛
اي جامه‌ات لبم كه انار است!
آن قرمزي كه دوخته بودم
پيراهنت نبود كفن بود

دريا براي مردن ماهي
بي اختيار فاتحه مي‌خواند
ماهي به خنده گفت كه گاهي
هجرت علاج عاشق تنهاست
اما درون تابه نمي‌پخت
از بس كه بي قرار وطن بود

قلبم! تو جز شكست به چيزي
هرگز نخواستي بگريزي
هرگز نخواستي بستيزي
با اژدهاي هفت سري كه
در شانه‌ات به طور غريزي
آماده جوانه زدن بود

چشمت چكيده بود به عالم
من غرق چكّه‌هاي تو بودم
اما زمان سر آمده بود و
بارانِ تند بند نيامد
جان از تنم در آمده بود و
باراني‌ام هنوز به تن بود

خيلي برَنج بال ملائك!
بال كسي شكسته در اينجا
خيلي مرا ببند به زنجير!
ديوانه‌اي نشسته در اينجا
ديوانه را ببند به زنجير
اين آرزوي آخر من بود

| حسین صفا |
 
سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا
آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا

از من امروز جدا می‌شود آن یار عزیز
همچو جانی که شود از تن بیمار جدا

من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر
کی توانم که شوم از تو به یک بار جدا؟

دوستان، قیمت صحبت بشناسید، که چرخ
دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا

هلالی جغتایی
 
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!

#نیما
 
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سر من مایه ی سودا همه تو
هر چند به روزگار در می نگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو:)
مولوی♡
 
پریشان نسخه‌کرد اجزای مژگان تر ما را
چه‌مضمون است درخاطر نگاهت‌حیرت‌انشا را

نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان
پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را

نه‌از عیش‌است‌اگر چون‌شیشهٔ می قلقل آ‌هنگم
شکست دل صلایی می‌زند رنگ تماشا را

سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل
ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را.....


بیدل
 
خیلی قشنگه ! 8->
من پریشان تر از آنم که تو میپنداری
شده آیا ته یک شعر ترک برداری!!
شده آیا به تماشای خودت بنشینی؟
دست برداری از این قصه ی خودکم بینی
شده از قیلِ من و قالِ دلت جار زنی
چنگ بر خود بکشی جای سخن زار زنی
شده از اشک نگاهت تو خساست بینی
شعر را خاک و در اندوه غزل بنشینی
شده آیا که تو با سایه ی خود قهر کنی
او شکر بر لبش و کام خودت زهر کنی
شده در کوچه به یک خاطره برخورد کنی
روبگیری زخودت اخم برآوُرد کنی
شده امروز به خود وعده ی دیروز دهی
سره دل شیره بمالی قولِ نوروز دهی
شده تا چشمه روی تشنه همی بازآیی
وقتِ آبستنیِ عشق بگویند بتو نازایی
شده از کرده پشیمان شوی و اما باز
چشم بازی به گناهی که نبودش آغاز
شده شاهی کنی و باز گدایش باشی
او صدایت نزند. ..باز صدایش باشی
شده از پنجره ها عشق طلبکار شوی
رختِ قانون به تنت باشد و عیار شوی
شده از کارِ خداوند تو حیران گردی
نوبتِ خندهً تو باشد و گریان گردی
نشده ، میشود اما، که شاید و اگر
این جهان نیست بجز چرخهً اما و مگر
این جهان را به تو بسپردم و دیدی که نشد
شک نکن میشود این ناشده هایی که بشد
فاضل نظری
 
شعر سگ ها و گرگ ها اثر مهدی اخوان ثالث.

بخشی از شعر:

بنوش ای برف ! گلگون شو، برافروز!
که این خون خون ما بی خانمان هاست!
که اینخون خون گرگان گرسنه ست!
که این خون خون فرزندان صحراست!

در این سرماگرسنه ، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم ، آزاد
 
شعر بی پدر اثر پروین اعتصامی

بر سر خاک پدر دخترکی
صورت و سینه به ناخن می خست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می پیوست
گریه ام بهر پدر نیست که او
مرد واز رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه که اندر یم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بی دارویی
وندر این کوی، سه داروگر هست
همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست
دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبش به بالین ننشست
آب دادم به پدر چون نان خواست
دیشب از دیده ی من آتش جست
هم قبا داشت ثریا هم کفش
دل من بود که ایام شکست
این همه بخل چرا کرد مگر
من چه میخواستم از گیتی پست؟
 
ايــن روزهــا کــه مــي‌گــذرد،
شــادم!

ايــن روزهــا کــه مــي‌گــذرد،
شــادم
کــه مــي‌گــذرد!

ايــن روزهــا،
شــادم
کــه مــي‌گــذرد . . .

قیصر امین پور
 
من نه منم

خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم من نه منم نه من منم

عاشق زار او منم بی دل و یار او منم
با غ و بها ر او منم من نه منم نه من منم

یار و نگار او منم غنچه و خار او منم
بر سر دار او منم من نه منم نه من منم

لاله عذار او منم چاره ی کار او منم
حسن وجوار او منم من نه منم نه من منم

باغ شدم زورد او داغ شدم زگرد او
زاغ شدم ز درد او من نه منم نه من منم

آب گذشت از سرم بخت برفت از برم
ماه بریخت اخترم من نه منم نه من منم

لاف زدم ز جام او گام شدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم

روح مرا حیات ازو ذات مرا صفات ازو
فقر مرا ذکات از او من نه منم نه من منم

جان مرا جمالازو نفس مرا جلال ازو
عشق مرا کمال ازومن نه منم نه من منم

قرق شدم ز روح او بحر شدم ز نوح او
تا برسد فتوح او من نه منم نه من منم

دولت شید او منم باز سپید او منم
راه امید او منم من نه منم نه من منم

گفت برو تو شمس دین هیچ مگو از ان واین
تا شودت گمان یقین من نه منم نه من منم

مولانا
 
ما گشته‌ایم، نیست، تو هم جستجو نکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن
در قلب من سراغ غم خویش را مگیر
خاکسترِ گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
راز من است غنچه‌ی لب‌های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بی‌نهایت است
با یکدگر دو آینه را رو برو مکن
فاضل نظری
 
سیــــنیِ چای و گل و مـــــردی که مانند تو نیست

یک دلِ مُــــرده که دیگر گیر و پابندِ تــــو نیست

بین جمعــــیت صدای خنـــده ات پیچید و بعد...

تا ســــرم چرخید دیدم حیــــف! لبخندِ تو نیست

الـنـّکـاحُ سـنـــــــــتـی! آیـا وکــیـلم مـن؟! بـلـه

زیر لب با بغـــض گفتم این که پیــــوندِ تو نیست

با عســــــــل کام منِ بیــــچاره شیــــرین تر نشــــد

تلخ می بوســــــــم لبی را که لبِ قنــــدِ تو نیست

تو قسم ها خورده بودی می رسی روزی به من

آی این کابوسِ واضح مثلِ سوگند تو نیست

بعداز این باید فراموشت کنم، از این به بعد...

شاعــــر این شــــعرِ غمــــگین آرزومــــند تو نیست

کودکی آشفته را هم چــــند سالی بعد از این،

می فشارم سخت در آغوش و فرزندِ تو نیست

می پرم از خواب و یادم نیست چیزی رابه جز..

سیــــنیِ چای و گل و مردی که مانند تو نیــــست

#طاهره_اباذری_هریس
 
نمیدونم بقیه گفتنش یا نه ....
ولی خیلی خوبه...هر وقت احساس ناامیدی می کنم این شعر میاد تو ذهنم و بهم آرامش میده :D

شعر با برگ از فریدون مشیری
حریق خزان بود
ھمه برگ‌ھا آتش سرخ
ھمه شاخه‌ھا شعله زرد
درختان ھمه دود پیچان
به تاراج باد
و برگی كه می‌سوخت می‌ریخت می‌مرد
و جامی ساوار چندین ھزار آفرین
كه بر سنگ می‌خورد
من از جنگل شعله‌ھا می‌گذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو می‌نشست
و باد غریب
عبوس از بر شاخه‌ھا می‌گذشت
و سر در پی برگ‌ھا می‌گذاشت
فضا را صدای غم‌آلود برگی كه فریاد می‌زد
و برگی كه دشنام می‌داد
و برگی كه پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می‌كرد
و در چشم برگی كه خاموش خاموش می‌سوخت
نگاھی كه نفرین به پاییز می‌كرد
حریق خزان بود
من از جنگل شعله‌ھا می‌گذشتم
ھمه ھستی‌ام جنگلی شعله‌ور بود
كه توفان بی‌رحم اندوه
به ھر سو كه می‌خواست می‌تاخت
می‌كوفت می‌زد
به تاراج می‌برد
و جانی كه چون برگ
می‌سوخت می‌ریخت می‌مرد
و جامی سزاوار نفرین كه بر سنگ می‌خورد
شب از جنگل شعله‌ھا می‌گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آھسته در دود شب رو نھفتم
و در گوش برگی كه خاموش می‌سوخت گفتم:
مسوز این‌چنین گرم در خود مسوز
مپیچ این‌چنین تلخ بر خود مپیچ
كه گر دست بیداد تقدیر كور
ترا می‌دواند به دنبال باد
مرا می‌دواند به دنبال ھیچ
!!!!
 
Back
بالا