بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
شعر روی قبر پروین اعتصامی بسیار دوستش دارم
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
 
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم


همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جان وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم:
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نرمیدم، نگسستم
باز گفتم: که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا بدام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت شب، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم .
فريدون مشيرى
 
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ما دوره گرد
داد می زد: کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گرنداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است ونان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت:آقا سفره خالی می خرید؟
 
خواهر كوچكم از من پرسید

پنج وارونه چه معنا دارد؟

من به او خندیدم.

كمی آزرده و حیرتزده گفت:

روی دیوار و درختان دیدم

باز هم خندیدم

گفت دیروز خودم دیدم

مهران پسر همسایه

پنج وارونه به مینو می داد.

آن قدر خنده برم داشت كه طفلك ترسید

بغلش كردم و بوسیدم و با خود گفتم:

بعدها وقتی بارش بی وقفه درد

سقف كوتاه دلت را خم كرد

بی گمان می فهمی

پنج وارونه چه معنا دارد!
 
... باری ، حکایتی ست
حتی شنیده ام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط ،‌پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیده ام آنجا
باران بال و پر
می بارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانه ها
مرغ سعادتی که در افسانه می پرید
هر سو زند صلا
کای هر کئی ! بیا
زنبیل خویش پر کن ، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیده ام آنجا
چی ؟
لبخند می زنی ؟
من روستاییم ، نفسم پاک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
آری ، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی ، الحق که ایتی ست
اما
من خواب دیده ام
تو خواب دیده ای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است

مهدی اخوان ثالث
 
اگر کوه‌ها کر نبودند
اگر آب‌ها تر نبودند
اگر باد می‌ایستاد
اگر حرف‌های دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر می‌توانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را می‌توانستم ای دور
از دور
یک‌بار دیگر ببینم!
.
.
قسمتی از شعر دکتر قیصر امین پور
 
صبح‌ ها باید بلند شد
‎در امتداد وقت قدم زد
‎گل را نگاه کرد
‎ابهام را شنید
‎و دوید تا ته ِ بودن ،
‎باید از نور تا خدا رسید ‎#سهراب_سپهری
 
دلتنگم و دیدار تو درمان منست
بی‌رنگ رخت زمانه زندان منست
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان منست
مولانا~
 
بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟

شیخ بهایی
 
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرنیه سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

.
.
.

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یا رب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم رهروان است


×هوشنگ ابتهاج
 
گاهی میانِ خلوتِ جمع،

یا در انزوای خویش،

موسیقیِ نگاهِ تو را گوش می‌کنم!

وز شوقِ این محال،

که دستم به دستِ توست،

من جای راه رفتن پرواز می‌کنم …!

فریدون مشیری
 
لحظه ی دیدار، نزدیک است.
باز من دیوانه ام، مستم
باز میلرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ.
وای! نپریشی صفای زلفکم را، دست.
و آبرویم را نریزی دل، ای نخورده مست!
لحظه ی دیدار نزدیک است...

مهدی اخوان ثالث
 
كاش باراني ببارد قلب ها را تر كند
بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر كند

قطره قطره رقص گيرد روي چتر لحظه ها
رشته رشته مويرگ هاي هوا را تر كند

بشكند در هم طلسم كهنه اين باغ را
شاخه هاي خشك و بي بار دعا را تر كند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحي شگفت
سرزمين سينه ها تا ناكجا را تر كند

چترهاتان را ببنديد اي به ساحل مانده ها
شايد اين باران كه مي بارد شما را تر كند

+ جليل صفربيگي
 
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم
می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم

زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است
دربه‌در در پی گم کردن مقصد رفتیم

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم

فاضل نظری =D>
 
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید رویید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم
روزگارت آرام ....

____________________________________
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


خداحافظ
 
آخرین ویرایش:
دین راهگشا بود و تو گمگشتۀ دینی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی
….
آهو نگران است، بزن تیر خطا را
صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟
….
این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود
هر جا بروی باز گرفتار زمینی
….
مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید
هر وقت شدی آینه، کافی‌ست ببینی
….
ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی
….
هم هیزم سنگین سری دوزخیانی
هم باغ سبک‌سایۀ فردوس برینی
….
ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم
در ساده‌ترین شکلی و پیچیده‌ترینی
….
شاعر: فاضل نظری
 
تو مَـر دیـو را مـردمِ بـد شنــاس

کســی کــو نــدارد ز یــزدان ســپاس

هـر آن کـو گذشـت از رَهِ مردمـی
ز دیــوان شــمر مَشْـمُرَش ز آدمــی



دو بیت پایانی داستان اکوان دیو
 
شنیدم که یک بار در حله‌ای
سخن گفت با عابدی کله‌ای
که من فر فرماندهی داشتم
به سر بر کلاه مهی داشتم
سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق
گرفتم به بازوی دولت عراق
طمع کرده بودم که کرمان خورم
که ناگه بخوردند کرمان سرم
بکن پنبهٔ غفلت از گوش هوش
که از مردگان پندت آید به گوش


حکایتی از بوستان سعدی
 
بنشین مرو ، چه غم که شب از نیمه رفته است

بگذار تا سپیده بخندد به روی ما ...

بنشین ببین که دختر خورشید صبحگاه

حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما

بنشین مرو ، هنوز به کامت ندیده‌ام

بنشین مرو ، هنوز کلامی نگفته‌ایم

بنشین مرو ، چه غم که شب از نیمه رفته است

بنشین که با خیال تو شب‌ ها نخفته‌ام

بنشین مرو ، که در دل شب در پناه ماه

خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش ...

یک دم کنار دوست نشستن گناه نیست

بنشین مرو ، حکایت ِ وقت دگر مگو

شاید نماند فرصت دیدار دیگری
 
Back
بالا