بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبح عید
پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو
چنان در آینه‌ات مشغولم
که جهان از کنارم می‌گذرد
بی‌ آن‌که سر برگردانم
 
منِ خسته
چون ندارم
نفسی قرار بی تو
به کدام دل صبوری کنم
ای نگار بی تو
 
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه‌ام، مستم
باز می‌لرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های نخراشی به غفلت گونه‌ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست...
لحظه دیدار نزدیک است

آقا اخوان ثالث
 
من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی كه بلغزد بر من

من خودم بودم و یك حس غریب

كه به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم دستی كه صداقت می كاشت

گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره ای

كه به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

و خدا می داند بی كسی از ته دلبستگیم پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده به گیسوی بلند

و نه آلوده به افكار پلید

من به دنبال نگاهی بودم

كه مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ

كه روم تا در دروازه نور

تا شوم چیره به شفافی صبح

به خودم می گفتم

تا دم پنجره ها راهی نیست

من نمی دانستم

كه چه جرمی دارد

دستهایی كه تهیست

و چرا بوی تعفن دارد

گل پیری كه به گلخانه نرست

روزگاریست غریب

تازگی می گویند

كه چه عیبی دارد

كه سگی چاق رود لای برنج

من چه خوش بین بودم

همه اش رویا بود

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود.




جبران خلیل جبران
 
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سر ها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدن یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است ...
مسیحای جوانمرد من ، ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است .. آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور

:RedHeart اخوان ثالث :RedHeart
 
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟
بي وفا، بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟


نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا ؟

وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي كند
درشگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟

شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر
راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا ؟

شهریار...
 
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده

سهراب سپهری
 
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید .....
 
ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید
معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش
تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش

بزم است و رقص است و طرب مطرب نوایی ساز کن
در مقدم او بهترین تصنیف را آواز کن
مجنون بوی لیلی ام در کوی او جایم کنید
همچون غلام خانه اش زنجیر در پایم کنید


نوری به چشم دوستان خاری به چشم دشمنان
می سوزم از سودای او این شعله را افزون کنید
چندان که خون اندر سبو از روح جانم می رود
ای عاشقان از قلب من پیمانه ها پر خون کنید
ای عاشقان از قلب من پیمانه ها پر خون کنید
 
دوش چه خورده ای دلا،راست بگو ،نهان مکن/چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن
باده ی خاص خورده ای ،نقل خلاص خورده ای/بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن
 
کلید را...
در جمجه‌ام ...
بچرخان و داخل شو...
به آغوش اعصابم بیا ...!
در تاریکی سرم بنشین ...
اتاق را بگرد و هرچه را که ...
سال هاست پنهان کرده ام ...
از دهانم بیرون بریز پرده ها را کنار بزن...
چشم ها را بشکن و متن را از نقطه‌ای که...
در آن اسیر شده آزاد کن ... !
 
می روم خسته و افسرده و زار/ سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما/ دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقطه ی دور/ شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق/ زین همه خواهش بی جا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم/ ز تو ، ای جلوه ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم/تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد ، می رقصد اشک/ آه ، بگذار که بگریزم من
از تو ، ای چشمه ی جوشان گناه/ شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچه ی شادی بودم/ دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس/ که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست/ می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار/ ای امید عبث بی حاصل

فروغ فرخزاد
 
باد آمد و بوی عنبر آورد

بادام شکوفه بر سر آورد

شاخ گل از اضطراب بلبل

با آن همه خار سر درآورد

تا پای مبارکش ببوسم

قاصد که پیام دلبر آورد

ما نامه بدو سپرده بودیم

او نافه مشک اذفر آورد

هرگز نشنیده‌ام که بادی

بوی گلی از تو خوشتر آورد

سعدی
 
آدمی می شناسم از دوزخ
خوف و تشویش دارد و من نه

بس که می ترسد از عذاب خدا
هول از آتیش دارد و من نه

دائما ذکر گوید و ، تسبیح
در کف خویش دارد و من نه

قلبی آکنده از خدا و سری
باطل اندیش دارد و من نه

بس عجول است در رکوع و سجود
گویی او جیش دارد و من نه

تا رسد ز آسمان به او الهام
دو سه تا دیش دارد و من نه

گوئیا با خدا بُود فامیل
او که این کیش دارد و من نه

بهر ماموریت ز بیت المال
هی سفر پیش دارد و من نه

توی هر شهر از بلاد فرنگ
قوم یا خویش دارد و من نه

برنگشته ز انگلیس هنوز
سفر کیش دارد و من نه

بهر حج تمتع و عمره
کوپن و فیش دارد و من نه

زندگی تخته نرد اگر باشد
او دو تا شیش دارد و من نه

پانزده تا مغازه ، یک پاساژ
توی تجریش دارد و من نه

در دزاشیب باغ و در قلهک
خانه از خویش دارد و من نه

یازده تا عیال ، صیغه و عقد
بی کم و بیش دارد و من نه

گر چه با گرگ ها بود دمخور
ظاهر میش دارد و من نه

دانی او این همه چرا دارد ؟
چون که او ریش دارد و من نه
 
کوره‌ها سرد شدن
سبزه‌ها زرد شدن
خنده‌ها درد شدن

از سرِ تپه، شبا
شیهه‌ی اسبای گاری نمیاد،
از دلِ بیشه، غروب
چهچهِ سار و قناری نمیاد،

دیگه از شهرِ سرود
تک‌سواری نمیاد.

دیگه مهتاب نمیاد
کرمِ شب‌تاب نمیاد.
برکت از کومه رفت..
 
زندگى موسیقى گنجشک‌هاست

زندگى باغ تماشاى خداست

زندگى یعنى همین پرواز‌ها

صبح‌ها

لبخند‌ها

آواز‌ها

زندگی ذره‌ی کاهی‌ست

که کوهش کردیم

زندگی نام نکویی‌ست

که خوارش کردیم

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار

زندگی نیست بجز دیدن یار

زندگی نیست بجز عشق

بجز حرف محبت به کسی

ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی

زندگی تجربه‌ تلخ فراوان دارد،

دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه‌ یک عمر بیابان دارد

ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم!؟
 
یَرِگه کار مُ وُ تو دِرَه بالا میگیره
ذِرَه ذِرَه دِره عشقت تو دِلُم جا میگیره

روز اول به خودُم گفتُم ایَم مثل بقی
حالا کم کم می بینُم کار دِرَه بالا میگیره

چند شبه واز مثل چل سال پیش از ای، مرغ دلُم
تو زمستون بِهَنه سبزَه و صحرا میگیره

هر کی عاشق شده پنهون مِکِنه مثل مویه
که سوار شتره و پوشتیشه دولا میگیره

پیری و معرکه گیری که مِگَن حال مویه
دِرَه کم کم ای کیتاب صیفحه ی پینجاه میگیره
 
دوست دارم که یک شبه
شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و
از ازدحام خیابان عبورم دهی!
حالا می روم که بخوابم!
خدا را چه دیده ای!
شاید فردا
به هیبت پیرمردی برخواستم!
تو هم از فردا،
دست تمام پیرمردان وامانده در کنار خیابان را بگیر!
دلواپس نباش!
آشنایی نخواهم داد!
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم،
که از نگاه کردن به چشم هایم نیز،
مرا نشناسی!
شب بخیر!

یغما گلرویی
 
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

به خودت نگیر شیشه‌ پنجره

تمیزت می‌کنند

که کوه را بی‌غبار ببینند

و آسمان را بی‌لکه

به خودت نگیر شیشه

تمیزت می‌کنند که دیده نشوی!
 
دلا یاران سه قسمند گر بدانی
زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
محبت کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار
به پایش جان بده تا میتوانی

حضرت مولانا
 
Back
بالا