لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های نخراشی به غفلت گونهام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست...
لحظه دیدار نزدیک است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سر ها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدن یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است ...
مسیحای جوانمرد من ، ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است .. آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید .....
ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید
معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش
تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش
بزم است و رقص است و طرب مطرب نوایی ساز کن
در مقدم او بهترین تصنیف را آواز کن
مجنون بوی لیلی ام در کوی او جایم کنید
همچون غلام خانه اش زنجیر در پایم کنید
نوری به چشم دوستان خاری به چشم دشمنان
می سوزم از سودای او این شعله را افزون کنید
چندان که خون اندر سبو از روح جانم می رود
ای عاشقان از قلب من پیمانه ها پر خون کنید
ای عاشقان از قلب من پیمانه ها پر خون کنید
کلید را...
در جمجهام ...
بچرخان و داخل شو...
به آغوش اعصابم بیا ...!
در تاریکی سرم بنشین ...
اتاق را بگرد و هرچه را که ...
سال هاست پنهان کرده ام ...
از دهانم بیرون بریز پرده ها را کنار بزن...
چشم ها را بشکن و متن را از نقطهای که...
در آن اسیر شده آزاد کن ... !
می روم خسته و افسرده و زار/ سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما/ دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقطه ی دور/ شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق/ زین همه خواهش بی جا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم/ ز تو ، ای جلوه ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم/تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد ، می رقصد اشک/ آه ، بگذار که بگریزم من
از تو ، ای چشمه ی جوشان گناه/ شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچه ی شادی بودم/ دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس/ که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست/ می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار/ ای امید عبث بی حاصل
دوست دارم که یک شبه
شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و
از ازدحام خیابان عبورم دهی!
حالا می روم که بخوابم!
خدا را چه دیده ای!
شاید فردا
به هیبت پیرمردی برخواستم!
تو هم از فردا،
دست تمام پیرمردان وامانده در کنار خیابان را بگیر!
دلواپس نباش!
آشنایی نخواهم داد!
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم،
که از نگاه کردن به چشم هایم نیز،
مرا نشناسی!
شب بخیر!
دلا یاران سه قسمند گر بدانی
زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
محبت کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار
به پایش جان بده تا میتوانی