بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مست بی قرار
بدیدم در میخانه باز است
شدم راهی که دیدارم، نماز است
بیامد ساقی کنارم با کمی می
چو دیدم می به رنگ خون هر نی
دلم آشوب گشت چون بیقراری
که رفته یار او با خشم و زاری
گنه کارم گنه کاری قدیمی
که رُفته خاک پای هر رقیبی
بنوشم من کمی از می بمیرم
بمیرم تا ابد خواب تو بینم
مرا مستی کند آزاد از این غم
مرا شاید نگه دارد ز ماتم
 
وقتی که رود اندیشه ٔ دریا شدن دارد
از آسمان چشم دنیا سنگ می بارد

یک بوسه ، یک آغوش ، یک لبخند کافی بود
تا زندگی ما را به دست عشق بسپارد

با این که عقل از عشق مدت هاست بیزار ست
ای کاش چشمم را به حال خویش بگذارد

پر می کند ذهن مرا از خاطراتی تلخ
مردی که در من سایهٔ سردرگمی دارد

پنهان بمان در پشتِ پلکِ چشم های شب
شاید که از من خاطراتت دست بردارد ...

شروین دخت سپهری
 
من به دلگیرترین حادثه ها افتادم!
به غم انگیزترین حال خدا افتادم!

رفتنت حادثهٕ تلخ و نفس گیری شد؛
آنقدر تلخ که عمری به عزا افتادم ...

نه‌ تو‌می آیی و نه خاطره‌ات خواهد رفت
چه غم انگیز که در فاصله جا افتادم!

آرزو میکنم از عشق پشیمان نشوی
که پشیمان شدم از بس که به پا افتادم

انچنان از دل من رفتی و دیدی هرگز
"که زِ چشمت چو فتادم" به کجا افتادم؟!

عشق اول مگر از یاد کسی خواهد رفت؟
پای تو ماندم و از جمع جدا افتادم
 
وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
مست با این، بغلِ آن شده باشی جایی

بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمی
چون‌که در آینه حیران شده باشی جایی

بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتی‌که پریشان شده باشی جایی

ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌کنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم کاش!
وقتی‌که تو عریان شده باشی جایی

من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!
 
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
 
ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌ / عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌
عشق یعنی دشت گل کاری شده / در کویری چشمه‌ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی / عشق یعنی نیش را نوشین کنی
عشق یعنی گل به جای خار باش / پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی مرغ‌های خوش نفس / بردن آنها به بیرون از قفس
در میان این همه غوغا و شر / عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر / واگذاری آب را بر تشنه تر
عشق یعنی مشکلی آسان کنی / دردی از درمانده‌ای درمان کنی
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس / در مقام بخشش از آیین مپرس
هرکجا عشق آید و ساکن شود / هرچه ناممکن بود ممکن شود
 
بی نیاز بوسه ای پرشور
کز فریبی تازه می‌رقصد در آن لبخند
بی نیاز از خنده ای دلبند
کز فسونی تازه می جوشد در آن آواز
می‌چکد اشک نگاهم باز ...
بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من !
وینک از خاکستر اندوه پوشیده ست

در میان این خموش آبادِ بی حاصل
در سکوت چیره‌ی این شام بی‌فرجام
می‌چکد اشک نگاهم بر مزار دل
می‌سراید قصّه درد مرا با سنگ چشم او
با غمی کاندر دلم زد چنگ
وز پلاس هستی‌ام بگسیخت تار و پود
می رود می گویمش بدرود ...

هوشنگ_ابتهاج(سایه)
آه اگه سایه نبود......اگه سایه نبود زندگی بی معنا میشد
 
بخندیم یخرده :)) لهجه‌ش مشهدیه.
توضیح: برداشتن کفتر های حرم، ممنوعه و خادم ها مواظبن کسی کفتر صاحب نشه.



موره میبینی که شَر و باصِفایوم؟
بِچه محله امام رضایوم!



زلزله‌یوم، حادثه‌یوم، بِلایوم!
بِچه محله امام رضایوم!



هرروزِ جمعه دِلُم ره مِبِندُم
به پنجره طلا وُ ورمِگِردُم.



کارو بارُم رِدیفه، با خدایوم.
بِچه محله امام رضایوم.



به مو بگو بیا به قله قاف!
اصلا موره بذار همونجا علاف!



قرار مرار هرچی بگی، ما پایوم.
بچه محله امام رضایوم.



دروغ مروغ نیست میون ما باهم؛
الان به عنوان مثال، تو حرم،



چند روزه که تو نخ کفترایوم!
بچه محله امام رضایوم!



چشم موره گرفته چندتاکفتر!
گفته خودش، چندتاروخواستی، بَردَر!



الان دارُم خادما رو میپایوم!
بچه محله امام رضایوم!



کفترارو که بُردُم از رو گنبد،
میرم مو تو نخ رفت و امد!



تو نقشه ی اون گنبد طلایوم!
بچه محله امام رضایوم!



گنبدو نصفه شب مِده به دستُم!
او گفته هروقت که بیای، مو هستم!



مویَم که قانع وبی ادعایوم!
بچه محله امام رضایوم!



وقتی میبینم که توی عالم،
همه ازش میگیرن ومیگن بازم کم،



گنبدشه اگر بده، رضایوم
بچه محله امام رضایوم!



گنبدو منبد نموخوام باصفا!
سی ساله پای سفره این اقا،

منتظر یک ژتون غذایوم!
بچه محله امام رضایوم!
 
بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است
شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است

آنچنان می‌فشرد فاصله راه نفسم
که اگر زود، اگر زود بیایی دیر است

رفتنت نقطه‌ی پایان خوشی‌هایم بود
دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است

سایه‌ای مانده ز من بی تو که در آینه هم
طرح خاکستریش گنگ‌ترین تصویر است

خواب دیدم که برایم غزلی می‌خواندی
دوستم داری و این خوب‌ترین تعبیر است

کاش می‌بودی و با چشم خودت می‌دیدی
که چگونه نفسم با غم تو درگیر است

تارهای نفسم را به زمان می‌بافم
که تو شاید برسی حیف که بی تاثیر است

سوگل مشایخی
 
از غایتِ مضایقه در گفتگو مرا
راضی به یک شنیدن دشنام کرده‌ای !
 
دوست داشتم معلم املای تو بودم
و دوستت دارم را املا بگویم
و هی بپرسم؛تا کجا گفتم؟
و تو بگویی:
"دوستت دارم"
 
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری‌ست!
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!

هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری.
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاهِ پر از آفتاب می‌نگرند.

تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند؛
تو را به نام صدا می‌کنند!

هنوز نقش تو را از فرازِ گنبدِ کاج
کنار باغچه،
زیر درخت‌ها،
لب حوض
درونِ آینۀ پاک آب می‌نگرند.

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده‌ست
طنینِ شعرِ نگاه تو در ترانۀ من.
تو نیستی که بیبنی، چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغِ بی‌جوانۀ من.

چه نیمه‌شب‌ها، کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنان‌که دلم خواسته است، ساخته ام!
چه نیمه‌شب‌ها، وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم‌هم‌زدنی
میان آن همه صورت تو را شناخته‌ام!

به خواب می‌ماند،
تنها، به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگین‌اند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم.

تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هرچه در این خانه است
غبار سربیِ اندوه، بال گسترده‌ست
تو نیستی که ببینی، دل رمیدۀ من
به جز تو، یاد همه‌چیز را رها کرده‌ست.
غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین،
ستاره بیمار است
دو چشم خستۀ من
در این امید عبث
دو شمع سوخته‌جانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!
- فریدون مشیری
 
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند


پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند


یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند


ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند


یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند


آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند


فاضل نظری
 
دلم گرفته دوباره دراين هوای مزخرف
بياد ان هـمه خنده بـه روز هـای مزخرف
بياد بودن با تـو ولي نبودن با تـو
بياد ان گله هايت و ان صدای مزخرف
گرسنه بودم و ان دم بـه روح مـن تـو خوراندي
از ان غذای حرامت از ان غذای مزخرف
خدا کند کـه نيفتد مسيرشان بـه هم ان دو
دو اشناي قديمي دو اشناي مزخرف
بـه انقراض دچارم ولی هنوز نمردم
شبيه واژه طهران شبيه طای مزخرف
غرور له شدۀ مـن کنار حس غرورت
شبیه تلخي نعنا درون چاي مزخرف
چـه ساده امدم از هر کجاي قصّه کـه بودم
بـه هرکجا کـه تـو گفتي بـه هرکجاي مزخرف
رسيده اخر قصّه بيين منو تـو کجاييم
تـو ابتدای خوشي ها مـن انتهای مزخرف
اميد مـن بـه خدا بوده در مواقع طوفان
نبسته ام دل خود رابه نا خدای مزخرف
چـه روزها کـه دعا کرده ام بـه مـن برسي تـو
هزار مرتبه توبه از ان دعای مزخرف
 
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله‌آسا گفت:
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...

خسرو گلسرخی

این تاپیک و تاپیک «بهترین بیت ها و شعرهایی که شنیدید» مثل هم و تکراری نیستن؟:-"
 
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار
 
Back
بالا