بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
روی به دریا کنم و سر به صحرا فکنم
اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
هلهله جنگ بر این گنبد مینا فکنم
مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم؟
 
پشت دیوار دلم دخترکی میرقصد
دختری شاد و رها ز غصه ها میرقصد
گرچه از شرم نگاه دگران پنهان است
ولی با ناز و طرب شادی کنان میرقصد
 
ملک جمشید ندارم که ز تو بوسه خرم
اینک اینک من و دل، گر به دلی خرسندی
 
امیدی بر جماعت نیست میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم
چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سردرگم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم ؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم
"دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟"
 
از رنجی خسته ام که از آن من نیست
بر خاکی نشسته ام که از آن من نیست
با نامی زیسته ام که از آن من نیست
از دردی گریسته ام که از آن من نیست
از لذتی جان گرفته ام که از آن من نیست
به مرگی جان میسپارم که از آن من نیست
شاملو
 
طفلی به نام شادی
دیری است گم شده است
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر

محمدرضا شفیعی کدکنی
 
سلطانی جم می رسدش در صف خوبان
زان زلف و دهانی که چو جیم است و چو میم است
 
زده شعله در چمن، در شب وطن، خون ارغوان‌ها

تو ای بانگ شورافکن، تا سحر بزن، شعله تا کران‌ها

که در خون خستگان، دل‌شکستگان، آرمیده طوفان

به آیندگان نگر، در زمان نگر، بردمیده طوفان

قفس را بسوزان، رها کن پرندگان را، بشارت دهندگان را

که لبخند آزادی، خوشهٔ شادی، با سحر بروید

سرود ستاره را، موج چشمه با آهوان بگوید

ستاره ستیزد و، شب گریزد و، صبح روشن آید

زند بال و پر ز نو، آن کبوتر و، سوی میهن آید

گرفته تمام شب، شاخه‌ای به لب، سرخ و گرده‌افشان

پرد گرده گسترد، دانه پرورد، سر زند بهاران

قفس را بسوزان، رها کن پرندگان را، بشارت دهندگان را

که لبخند آزادی، خوشهٔ شادی، با سحر بروید

سرود ستاره را، موج چشمه با آهوان بگوید


البته شعر نیست سروده، ولی جا پیدا نکردم واسه گذاشتنش، و حیف بود.


خون ارغوان ها
 
تو از پرواز میگفتی
........هوات بوی سقوط میداد
میدونستم ولی چشمات
...........بهم حقو سکوت میداد
اینم شعر حساب میشه ؟
 
من تماشای تو می کردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
و چونان محو که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
 
من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا می‌رود اما به هدر، نه

دل خون شده وصلم و لب‌های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بدخلقم و بدعهد، زبان‌بازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر... نه!
فاضل نظری
 
این شعر رو برای دوست صمیمیم که چند ساله باهاش دوستم خوندم:
❤چه بگویم درباره تو؟
از زمانی که تو وارد زندگی ام شدی

هر چیزی برایم تازگی دارد
و تو دلیل شادی من در زندگی هستی

من کلمات زیادی برای نشان دادن احساسم به تو ندارم
مگر آن که بگویم ممنونم!❤
 
صد شهر دوری از دلم دیوار لازم نیست
یک بار گفتی می‌روم تکرار لازم نیست

وقتی دلت با من نباشد بودنت درد است
هر بار می‌گفتم بمان این بار لازم نیست

چیزی نگو تا بیش از اینها نشکنم دیگر
بی حرف بگذر بی وفا اقرار لازم نیست

حالا که آغوشم فقط در حکم زندان است
آزاد هستی بعد از این اجبار لازم نیست

با چشم‌هایی خیس راهی کردمت اما...
وقتی نمی‌خواهی مرا اصرار لازم نیست

پنهان نکن لبخند خود را موقع رفتن...
عاشق نبودی بی گمان انکار لازم نیست

بگذار خوش باشد دلم با زخم تنهایی...
بعد از تو می‌میرد ولی تیمار لازم نیست

هر چند نزدیکی به من مانند پیراهن...
صد شهر دوری از دلم دیوار لازم نیست

#طاهره_اباذری_هریس
 
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است...
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است...
مهدی اخوان ثالث _ تهران ،دی ماه ۱۳۳۴
پ.ن :واسه این روزایی که زمستون نفسای آخرشه ولی حال و هوای خیلیا بدجوری زمستونه...
 
دالان تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپشت مي‌نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
 
دعایی گر نمی گویی
به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخ است
شیرین است
از ان لب هر چه فرمایی
 
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
ارزوی وصل از بیم جدایی بهتر است
تشنگاه مهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
 
دل از سیاست اهل ریا بکن ، خو باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
 
با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر
هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
 
و در شهادت یک شمع
راز مُنَّوری‌ست که آن را،
آن آخرین و کشیده ترین شعله خوب میداند.
 
Back
بالا