بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشير مي زند همه را
کسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند

چه جاي شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است
چو بر صحيفه هستي رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
که جام باده بياور که جم نخواهد ماند

غنيمتي شمر اي شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درويش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدين رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکويي اهل کرم نخواهد ماند

ز مهرباني جانان طمع مبر #حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
 
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمی‌آرم جفا کار از فغانم می‌رود

سعدی
 
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
*سهراب سپهری*
 
ای که همه نگاه من ، خورده گره به روی تو
تا نرود نفس ز تن ، پا نکشم ز کوی تو
گر چه به شعله میکشی، قلب مرا به عشوه ات
بر دو جهان نمی دهم ، یک سر تار موی تو
مستی هر نگاه تو ، بِه زِ شراب و جامِ مِی
کی ز سـرم برون شود ، یک نفس آرزوی تو
 
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟

صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت، هم کلید زندگیست

گفت:"زین معیار اندر شهرما،
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست"

پروین اعتصامی
 
در زمانی که وفا
قصه برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی
و در چشمان پاک شقایق ها
عابر بی عاطفه غم جاری است
به چه کسی باید گفت
با تو انسانم و خوشبخت ترین

*اخوان ثالث*
 
من درختی کلاغ بر دوشم ، خبرم درد می کند بدجور
ساقه تا شاخه ام پر از زخم است ، تبرم درد می کند بدجور



من کی ام جز نقابی از ابهام؟ درد بحران هویت دارم
یک اشاره بدون انگشتم ، اثرم درد می کند بدجور




جنگجویی نشسته بر خاکم ، در قماری که هر دو می بازیم
پسرم روی دستم افتاده ، سپرم درد می کند بد جور




مثل قابیل بی قبیله شدم ، بوی گندم گرفته دنیا را
بس که حوا هوایی اش کرده ، پدرم درد می کند بدجور




هرچه کوه بزرگ می بینی ، همگی روی دوش من هستند
عاشقی هم که قوز بالا قوز ، کمرم درد می کند بدجور




تو فقط صبر می کنی تجویز ، من فقط صبر می کنم یکریز
بس که دندان گذاشتم رویش ، جگرم درد می کند بدجور




بستری کن مرا در آغوشت ، با دو نخ شعر و این هوا باران
مرغ عشقی بدون همزادم ، که پرم درد می کند بد جور




برسان قرص بوسه – اورژانسی – قرص یک ور سفید و یک ور سرخ
برسان نشئه ای ز لب هایت ، که سرم درد می کند بدجور
"مرتضی خدایگان"
 
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان

باغی به من نموده ایوان من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم

بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

اینجا کسیست پنهان همچون خیال درده

اما غروب رویش ارکان من گرفته

تو تاج ما و آنگه سرهای ما شکسته

تو یارو آنگه یاران من گرفته

یاران دل شکسته در صدر دل نشسته

مستان و می پرستان میدان من گرفته

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

مولانا
 
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی‌دل خبر دریغ مدار
به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار

حافظ، غزل ۲۴۷ :‌))
 
فراق و وصل چه باشد؟رضای دوست طلب
که حیف باشد از او ،غیر او تمنایی...
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بُوَد به فروغ ستاره پروایی؟...
دُرَر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی...
 
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شـیر ژیان را بکس

همه یک‌دلانند یزدان‌شناس
به نیکی ندارند از بد هراس

دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود

چـو ایران نباشد تن من مباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همه روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم

همه سربه‌سر تن به کشتن دهیم
به از آنکه کشور به دشمن دهیم

چنین گفت موبد که مرد بنام
به از زنده دشمن بر او شاد کام

اگر کُشت خواهد تو را روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار


حکیم ابوالقاسم فردوسی*_*
 
  • لایک
امتیازات: PD
دلم یک اتفاق تازه می خواهد
نه مثل عشق و دادن
نه در دام غم افتادن
دگر اینها گذشت از ما
شبیه شوق یک کودک
که کفش نو به پا دارد
و گویی کل دنیا را
در آن لحظه به زیر کفش ها دارد
دلم یک شور بی اندازه می خواهد
فقط گاهی...دلم یک اتفاق تازه می خواهد
 
یا ارّه باش بر تن سختم
یا تیغ نصفه داخل تختم
یا سم بریز پای درختم
وقتی تبر وجود ندارد

وقتی در انتهای زمینی
وقتی که جز دروغ نبینی
وقتی که در قفس بنشینی
انگار پر وجود ندارد

گفتند پشت هر درِ بسته
آزادی است و قفلِ شکسته
گفتند پشت هر درِ بسته…
دیدیم در وجود ندارد!

گفتیم: شُکر! چشمِ تری نیست
گفتیم: شکر، که خبری نیست
از این شکنجه بیشتری نیست
چون «بیشتر» وجود ندارد!

حرف از نگاه شعله ورش زد
از آرزوی بال و پرش زد
یک روز یک نفر به سرش زد…
آن یک نفر وجود ندارد.

یک تیتر: صبح تازه دمیده!
یک تیتر: مرده است سپیده!
در روزنامه ای که رسیده
متن خبر وجود ندارد

یا گریه های وقتِ فراریم
یا صبر و انتظار بهاریم
از هر نظر وجود نداریم
از هر نظر وجود ندارد

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و آواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد …

سید مهدی موسوی
 
راست می گفتند
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل "بامدادی" که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
" بامداد" رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه "بامداد "و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت
"من درد مشترکم "مرا فریاد کن.
فریدون مشیری
***
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابری سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه ء شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوتر های مست....
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
فریدون مشیری
 
غرق در خیال فرداییم
وقتی فردایی درکار نیست
غرق در اندیشه شکوه پیروزی
وقتی به راستی آن را نمی خواهیم
غرق در اندیشه روزی تازه ایم
وقتی روز تازه همین امروز است
از جنگ می گریزیم
وقتی باید با آن بجنگیم
و همچنان ما خواب زدگانیم
می شنویم که ما را فرا می خوانند
اما سر برنمی گردانیم
به امید آینده نفس میکشیم
قتی آینده مان نقشه ای بیش نیست
در خیال کسب معرفتیم
وقتی از آن شانه خالی می کنیم
و به دعا دست بلند میکنیم
و ناجی را به انتظار میشینیم
وقتی آمرزش و رستگاری در دستمان نشسته است
و همچنان ما خواب زدگانیم
و همچنان ما خواب زدگانیم
همچنان دعا میخوانیم
و همچنان می هراسیم...
و همچنان ما خواب زدگانیم
 
تنها تو را از یک برگ
با بار شادی‌های مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام میرانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غم های پاییزی
در سایه‌ای خود را رها کردم
در سایه بی اعتبار عشق
در سایه فرار خوشبختی
در سایه ناپایداری‌ها

فروغ فرخزاد
 
[گمشده]
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته ام
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، به چشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زآنچه بودم نیستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش

ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام

می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا … ؟ منزل کجا … ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه … آری… این منم … اما چه سود
«او» که در من بود، دیگر، نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
«او» که در من بود، آخر کیست، کیست؟
[فروغ فرخزاد]
 
ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده ی عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی
تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از توست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد
که تواش شیفته ی زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش تو را می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی*

ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیست
آتشی بود در این سینه که درجوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی
شهریار _ با روح صبا

*به به!! اینو میدم رو سنگ قبرم بنویسن:-"
 
فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

می‌خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
8->
 
آخرین ویرایش:
خـرم ان روز کـز ایـــن منـزل ویـران بــروم

آسان جان طلبــم و از پـی جـانان بــــروم

گـر چــه دانم که بــه جایی نبـرد راه غریب

مـن به بوی ســـر ان زلف پریشان بـــروم

دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بـی‌طاقت

بـــه هـــــواداری ان سرو خرامان بـــروم

در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت

بـا دل زخـــم کـــش و دیـده گـریان بــروم

نـذر کـردم گـر از این غـــم به درآیــم روزی

تا در میکده شادان و غـزل خــــوان بـــــروم
8->8->
 
Back
بالا