خدایا شفا بده..
بنده های سالمت را شفا بده...
کسانی را شفا بده که هنوز خیال می کنند دنیا بدون آن ها نمی چرخد...
کسانی را شفا بده که خیال می کنند هرگز مریض نخواهند شد...
کسانی را که روحشان بسیار مریض است...
راننده تاکسی عرق صورتش را با گوشه ی آستین پاک کرد..
چشمانش که زیر آفتاب روشن تر از حالت عادی می نمود ،ریز و بی رمق به رهگذرهای بی تفاوت دوخته شده یودند..از فرط گرما و تشنگی صدایش خش دار به گوش می رسید..داد زد: افسریه یک نفر
سوار شدم..
در آن لحظه تنها چیزی که بی شک میدانستم این بود که خانه ام حوالی افسریه نیست ... !!
هر موقع جایی از بدنم درد می کرد،مادرم می گفت:صبح که از خواب بلند شدی خوب می شود.
حالا مدت هاست که خودم را به خواب زده ام...
نمی خواهم ببینم که حرف مادرم راست نبود.