کوچک نوشته ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع parnian.d
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : کوچک نوشته ها

نمیگویم خداحافظ
نمیخواهم خدا را در رودربایستی قرار دهم
شاید بخاطر ظلمی که به من کردی
بخواهد "انتقام" بگیرد....





هوا سرد است
انگار او هم از تو یاد گرفته!





پ.ن: هر دو کار خودمه، مال زمان جهالت ;;)
 
پاسخ : کوچک نوشته ها

فاحشه ها، تف به روی هر مرد و چیزش می اندازند

ولی هیچ فاحشه ای در هیچ کجای دنیا امضا نکرده،

که در تخمدان هایش تخمکی برای عشق ندارد

زیرا زن، "زن" است!

چه مریم باشد چه مرجانه...
 
پاسخ : کوچک نوشته ها

شب چه معصومانه میرود
و من چه خبیثانه مینگرمش
از پشت درخت های دلتنگی ؛
از پشت یک دنیا هراس.
و من "او" نبودم.
"او" نیز من نبود.
یعنی ما هیچوقت "ما" نشدیم.
وگرنه امشب ؛
"شب" نبود.

....

پایان این داستان به کدام کوچه میرود ؟
شاید بن بستی تلخ.
شاید به سمت آوارهای دیروز.
ولی هرکجا که برود ،
انگار انتهایش یک غزل عاشقانه است؛
ته کوچه ای باریک ،
که با دلی شکسته برایت میخوانم !
 
پاسخ : کوچک نوشته ها

به اطرافیانم می خندم...
می خندم چون فکر های خوبی درباره ام می کنند.
نگران اند که تلاش هایم بی دریغ بماند
و افسوس....
که بی تلاش اظهار به تلاش کردن
میکنم....
 
پاسخ : کوچک نوشته ها

کاش احساس میشدم
آرام در تن واژه ها میخزیدم
خود را شکل غزلواره های معصوم میکردم
و برتو میتابیدم !
 
پاسخ : کوچک نوشته ها

چشمانت
دو خوشه انگور است
مست میکند آدم را :-"
 
پاسخ : کوچک نوشته ها

در یک اتاق و زیر یک سقفیم ؛
میبینیم و دیده نمیشویم ؛
میگوییم و نمیشنویم ؛
همه هم معقتدیم "تنهاییم"
آیا به راستی ،
" از ما نیست که بر ماست ؟ "
 
روزی،جایی، دقیقه ای،
خودت را باز خواهی یافت
و آن وقت! یا لبخند خواهی زد،
یا اشک خواهی ریخت...
 
به خدا عشق آساترین کاری‌ست که یک انسان از دستش برمی‌آید؛ هیچ‌چیز را آسان‌تر از دل‌دادن و مِهر کسی را به دل انداختن نمی‌توانید پیدا کنید.
 
خاموشم
اما دارم به آواز غم خود میدهم گوش
وقتی کسی آواز میخواند؛ خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده
اینجا سر و پا گوش باید بود
درد از نهاد آدمیزاد است....
 
و من گِریستم؛ بر پیکرِ ساعت‌های مُرده
حتی رستاخیز هم آنها را زنده نخواهد کرد!..
.
.
خدا بیامرزه شعرها و متن‌هام رو (:
 
دستهای‌مان؛ در دست هم
انگشتان‌مان؛ پیچک در هم تنیده
من و تو که هیچ؛
مرداد هم باور نمی کرد!
این پیوند از هم گسسته شود.
 
دﻝ ﺑﻪ ﻫﺮﮐَﺲ ﻣﺴﭙﺎﺭ؛
ﮔﺮﭼﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﺪ!
ﺣﮑﻢِ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ، ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ...!
ﺍﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ، ﺑﺎﯾﺪ ﻻﯾﻖِ ﻋﻤﻖِ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﺎﺷﺪ!
ﻭ ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻤﺎﺭ...
ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩِ ﺗﻮ، ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺑﺪﻫﺪ ﺭﻭﺣﺶ را...!
 
جدایی مان برای تو روزمره بود یادت رفت برای من روز مرگه بود هروز به یاد آوردم هروز مُردم.
 
به تکرار گفتم پرواز کن به آسمانی دیگر
گفتی که من وطن تو هستم!

دست به بال‌های بلندت میکشم
با خود می‌اندیشم
که کاش بدانی
زنی چون من با تمام رنج‌های‌ همیشگی‌اش
خاورمیانه‌ی دیگری ست
که نه از عشق و نه از اندوه آن گریزی نیست



+ ۲۱ مرداد ۰۰، ۴ و ربع کم پس از نیمه شب
به وقت حمله‌ی بختک‌های متوالی و بیداری از وحشت مردن
 
به اطرافم مینگرم ..
من در سرای امید قدم گذاشتم در حالی که مثل همیشه نیست ...
دوست دارم فریاد بزنم "چه کسی اینجنان رنگ درد را به دیواره های خانه من پاشیده است ؟"
اما میدانم کسی پاسخم را نخواهد داد ...



پ.ن:بسیار بسیار خرسندم که اولین پیامم بین شما ها ارسال میشه
 
انتلکت‌ها به نظاره و تفسیر نشسته‌اند
رهگذران را
از پشت شیشه‌های ویترین!
 
Back
بالا