پسر ! باورش شد ((:

  • شروع کننده موضوع
  • #1

Madmazel Fairy Tale

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
522
امتیاز
1,892
نام مرکز سمپاد
فرزانـ/̵͇̿̿/'̿'̿̿̿ ̿ ̿̿ ½
شهر
Minsk
دانشگاه
BSMU
رشته دانشگاه
پزشکی
خوب و بد همه جا وجود داره ، خیلیا هستن که استعدادای زیادی دارن اما لزوما اونا رو تو راه خیر بکار نمیبرن (مثلا هابر که روش تولید آمونیاک رو واسه تولید بمب کشف کرد و هدفش کود کشاورزی نبود!)
حالا شاید شما هم استعداد ها و خلاقیت هایی تو وجودتون باشه که صرفا مثبت نباشه. نمونه ای که اجتناب ناپذیرترینش محسوب میشه بحث "دروغه" . یه نمونه ی بارز و حساب شده از بکار گیری مغز واسه راست نگفتن با توجه به شواهد موجود و ربط دادن بی ربط ترین مسائل جوری که واسه شنونده قانع کننده باشه.

خب فک کنم تا اینجا کافیه که قابت بشه دروغ گویی جزئی از خلاقیت ذهنه.

بزرگ ترین دروغ زندگیتونو که واقعا هم توش خلاقیت بخرج دادین و کلی خودتون بعدش کف کردین رو تعریف کنین !
 

ali.mashi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,246
امتیاز
8,844
نام مرکز سمپاد
هاشمــــ II
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

یه بار با یه نفر بحث سر این بود که شغل پدرامون چیه و این حرفا، بعد که نوبت من شد هی میپیچوندمش و اینا بعد با کلی اصرار از طرف مقابل و قول گرفتن من در این باره که به هیییچ احدی نباید شغل پدرم رو بگه بهش گفتم که ایشون قاچاقچی اسلحه هستن و بخاطر همین هرجا ازم میپرسن شغل پدرم چیه به گفتن "آزاد" اکتفا میکنم . یارو باور کرد و از روز بعدش با احترام خاصی باهام حرف میزد :-" بنده خدا ترسیده بود :))

پ.ن : ابتدایی هم که بودم به همه میگفتم بابام پلیس مخفیه =)) یه بار هم یکی از این فندکا که شبیه تفنگ بودن با خودم بردم مدرسه گفتم تفنگ بابامه از تو وسایلش کش رفتم :)) دیگه همه باور کرده بودن !
 

negin faqih

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
542
امتیاز
4,438
نام مرکز سمپاد
فـرزانـگانــِ امـیـنــِ یکـــ
شهر
جَهــانـــ / ٢
دانشگاه
اصفهان
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

هم کلاسی های جدید . وبلاگ کلاس :
من : خوب بچه ها هر کدوم بگین از کدوم شهرین .
x: ملایر
y: ایلام
z: ...
یه آقاهه : ما عشایریم ;;)
من : :O :-\ [به حالت عشایر ندیده ]
یکی دیگه از بچه ها گفت که سمپادیه و بحث سر مدرسه و اینا شد
دوباره همون آقاهه : ما هم که تو چادر درس می خونیم ;;) [nb]دقت کنیدبحث کاملا رسمی و جدی بود [/nb]
چند روز بعد :
حرف کم آوردم . گفتم هوا این جا خیلی بده و بخاطره آلودگی تعطیله ! خوش به حال شما . هر جا آب و هوا خوبه میرین و اینا . کلا زندگی عشایری خیلی سالم تره
اون آقاهه : باور کردین؟
من : چی رو؟
اون آقاهه: این که ما عشایریم
من : مگه نیستین؟
اوشون : نه :D
من : >:p البته این اسمایلی رو نذاشتم و به : ) اکتفا کردم :D [nb] نکته اخلاقی : خریتخود را پای دیگران نگذاریم :D[/nb] :D
 

hacker

کاربر فعال
ارسال‌ها
44
امتیاز
323
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
CS
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

روز تعطیلی بود و مام حوصله مون سر رفته بود
گفتم برم مردم آزاری :-"
شماره ی یکی از بچه های کلاسو که شماره ی منو نداش گیر اوردم
بش دادم : "سلام "
جواب داد: " علیک , شما ؟ "
همینطو پیش رفت تا ازش پرسیدم اسمت چیه
گفت غضنفر :-"
دیدم نه مث بقیه خر نمیشه [ من سوابق مزاحمت تلفنی ــام زیاده :-" ]
یه ذره دیگه پیش رفتم
مطمئن که شدم که بن بسته ، یوهو .... :-"
هرچی ویس از جنس مذکر تو سیستم وجود داشت سر هم کردم
زنگ زدم بش که مطمئن شم ورمیداره
ورداشت
سریع قط کردم
دوباره زنگ زدم اون ویسا رو گذاشتم پشت گوشی :-"
صد البته در چند زنگ مختلف که بی ربطیاشون لو نره :-"
ویسا که تموم شد گوشمو اوردم کنار گوشی دیدم نفسش داره میلرزه
گفتم یه ذره تهدیدش کنم :-"
براش فرستادم : "اسمتو نگی خعلی بد برات تموم میشه" و شماره خونشونو دادن و ازین حرفا :-"
واکنش نشون نداد :-"
دوباره بش زنگ زدم با صدای خودم تکلّم کردم :-"
هنوز نفسش داشت میلرزید :-"
مطمئن شد دختره آروم گفت سلام [ همچنان لرزان :-" ]
پرسید : شما ؟
و من خودمو لو دادم :-"
چنان اربده ای کشید تیرِ چراغ برقِ کوچمون لرزید :-"
بعد فُش خور شدم دیگه : روانیِ احمق باورم شد :-"
حالا هِی میگُف گفت کجایی؟ فک کرده بود یه عالمه پسر اینجاست الان :-"
اون : L-:
من : :-"
چوپان دروغگو : :|
فرداش تو مدرسه ... :-"
 

bl0ker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
429
امتیاز
1,051
نام مرکز سمپاد
شهید دستغیب شیراز
شهر
شیراز
سال فارغ التحصیلی
91
مدال المپیاد
برنز المپیاد زیست سال 90
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
زیست شناسی
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

هرچن خیلی وقته دیگه رو این انجمن پست نمی دم، ولی عجب تاپیک خداییه !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

هووووم خب من یه دوست دارم که زیاد اذیتش می کنم. در واقع اونم دیگه عادت کرده.

. . . نمی دونم بدونین یا نه، اما قاعده مدرسه اینطوریه که بعد از اینکه فارغ التحصیل می شین، تا کتابای کتابخونه رو پس ندین مدرک تحصیلی تون رو بهتون نمی دن. و تا چن وقت پیش واسه یه دو سالی میشد که یه سری کتاب از کتابخونه گرفته بودم و هنوز پس نداده بودم.

خب یه پنجشنبه ای شد که بلاخره از جام تکون خوردم و رفتم مدرسه که هم کتابامو پس بدم و هم همون دوستم رو ببینم. و اون پنجشنبه ها رو میره واسه سال اولیا المپیاد کامپیوتر درس میده ( و من کلا کاری نمی کنم و معمولا کسی نمی شناستم )

این دوستم صبحا رو یکم دیر از خواب پا میشه و کلاساش معمولا با نیم ساعت یه ساعت تاخیر استارت میخوره - رو همین حساب طبق قراری که ما هم با هم داشتیم احتمالا منم مجبور بودم یه نیم ساعت یه ساعتی علاف بمونم. خب گفتیم چرا یکم از این وقت استفاده نکنیم. از طرفی خیلی وقت بود ماژیک دست نگرفته بودم. پس باز رفتم کتابخونه. یه کتاب ترکیبیات گرفتم و رفتم سر همون کلاسی که قرار بود مثه من علاف بمونه .. و درس رو شروع کردیم !
دیگه خودتون تصور کنین که چه اوضاع قاراشمیشی بود. ترکیبیات نزدیک ترین چیزی بود که من ازش یه چیزایی می دونستم و تازه فهمیدم بچه ها از من بیشتر بلدن :د

...
+ خب بچه ها امروز رو استثناً من بهتون درس میدم.
- آقا مگه شما المپیاد زیست نبودین ؟!
+ ( اوپس! ) اممممم راستش من نقره المپیاد کامپیوتر هم دارم !!
...
+ خب ترکیبیات میگیم.
- آقا قرار بود امروز فلان مبحثو بهمون درس بدن.
+ چه مبحثی ؟
- فلان چیز
( و من اصلا نمی دونستم که اون فلان چیز چی هست )
+ نمی دونی ترکیبیات چقد مهمه ؟!
...
+ خب بچه ها کلاس تعطیله، من باید امروز برم جایی
- اجازه آقا، زنگ دیگه هم مگه کلاس نداریم ؟
+ اممم نه، کلاس کلا تعطیله امروز !

و خلاصه اینطوری بعد نیم ساعت دیگه تعطیلش کردیم و خودمونم برگشتیم خونه. دوستمم اومد دید نه من هستم نه بچه ها :-??

راستش این آخرین حضور رسمی من تو مدرسه بود ! و تا یکی دو ساعت بعدشم مجبور بودم فحشایی که از طرف دوستم میاد رو گوشی ام رو تحمل کنم.

و واقعا خوش شانسین اگه دوستایی داشته باشین که فقط واسه یکی دو ساعت قاط می زنن . . .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

البته من همچینم آدم دروغ گویی نیستما، میدونین که، حساب این کارا جداست.
 

koko azad

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
108
امتیاز
480
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
گیلان
رشته دانشگاه
معماری
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

امسال ما یه قضیه ی دوربین مخفی داشتیم...کلا با کادر مدرسه هماهنگ بودیم و اینا!
قرار شد اسم یه چن تا از بچه هارو الکی اعلام کنن که مثلا از تابستون کتاب بردن هنو نیاوردن و بهشون تهمت بزنیم خلاصه!
دوربینو گذاشتیم تو یکی از قفسه ها...
(نفر اول)
تو فلان کتابو از تابستون بردی هنو نیاوردی !
طرف:آخخخخ! آره خانوم هی یادم میره بیارم بخدا!
مسئول کتابخونه: :-w
(نفر دوم)
بووووووووووووووووووق!
(نفر سوم)
اونم همچین کتابی برده بود واقعا!
ما: >:p
مسئول کتابخونه: <D=
گند زده شد به فیلممون!
***
یه سری هم که زنگ ناهار اعلام کردن امتحان ریاضی هماهنگ دارین...کل بچه های مدرسه ریخته بودن جلو دفتر(دقیقا کلشون!)ما هم به صورت مخفیانه ازشون فیلم گرفتیم کلی خندیدیم!هاها :))
 

farans

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
12
امتیاز
51
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
کرمان
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

من به یکی از بچها ی کلاس گفتم بابام یه تاجره تو دبی و...بعد از چند روز گفتم خواهرمم اونجا زندگی می کنه .چون دوستم حرف منو تایید می کرد. طرف اصلا ذره ای هم شک نمی کرد.
خلاصه از شانس خوب من مادر طرف می خواست بره آمریکا (مامانشو خواب سفر آمریکا رو نمیدید) و می خواست بابام براش دلار جور کنه یه بار مامانش زنگ زد به مامانم و قضیه رو گفت که دلار می خواد :-ss مامانم که موضوع رو فهمید به رو خودش نیاورد گفت فعلا نمیره دبی و.. کلا نمیتونه کاری بکنه \:D/
قیافه طرف در مدرسه ~X( اینم من ودوستم :D :-" P:>
و اما الان سعی میکنیم کمتر سر کارش بزاریم
 

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,082
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

من با دوستان می خواستیم بریم جایی [ یه مغازه واسه خرید ] که اهل خونه نباید می فهمیدن....بعد از قضا اون روز یه مجلس عزاداری بود فک کنم....خلاصه ساعت برگزاری نوشته بود 20:00 بعد ماهم ساعت 6 باید میرفتیمبه خونه گفتم می رم عزاداری با بچه ها...زدم بیرون رفتیم مغازه بسته بود ساعت هم 6:30 نه می تونستم برم خونه نه عزاداریه...دلو زدم به آب و رفتم خونه...گیر دادن که چرا زود اومدی ؟مگه تموم شد؟ گفتم نه نوشته بود ساعت 8 یکی از بچه ها فکر کرده بود نوشته ساعت 18 واسه همین رفتیم دیدیم زود رفتیم برگشتیم.....
با خودم گفتم الان بابام برمیگرده میگه منو خنگ فرض کردی؟.....اما به طور کاملا ناباورانه باور کرده بودن.....اااااااااااااا
 

hamideh

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
84
امتیاز
1,219
نام مرکز سمپاد
farzanegan2
شهر
مشهد
دانشگاه
فردوسی مشهد
رشته دانشگاه
فیــــزیــــــک
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:


عاغا منو دوستم خیلی شبیه همیم! ینی نیستیم ولی بقیه نظرشون اینه!
هرجا میریم میپرسن: خواهرین شما؟
تازه یه بار یکی پرسید دوقلویین شما؟ مابه این حالت: :O نه! بعد گفت: پس خواهر که هستین حتما!!! :-?

خلاصه یه بار استخر بودیم باهم مسخره بازی درمیاوردیم و کلی جیغ و داد و اینا! بعد یه دختره پرسید شما خواهرین؟
فورا گفتیم: آره! :) گفت چقد اختلاف دارین؟ گفتیم دوقلوییم :)
گفت واقعا؟ آخه خیلی شبیه نیستین ولی خب شبیهین! :-/
گفتم: آره آخه کمی ناهمسانیم! ;;) حالا بنظرت من بزرگترم یا این؟
یه کم فکر کرد بعد گفت: نمیدونم. :-? فک کنم این آخه یوخده قدش بلندتره!
گفتم: برعکس گفتی دقیقا. من بزرگترم! :D
گفت: حالا چقد بزرگتری؟
من: دوماه! :D
اون؟ :-? ها؟! :-?? حالا چندسالتونه؟
گفتم: من یه ماه به 18! اینم سه ماه به 18!
گفت: آخه چجوری؟!!! دوماه؟! شوخی میکنین
گفتیم: نه بابا! باور کن دو ماه اختلاف داریم! ;))
گفت: مگه دوقلو نیستین؟ ^-^
گفتیم :نه این قسمتش شوخی بود :D
گفت: ولی خب دوماه کم نیست؟
گفتم: خب چرا! آخه من فقط دوماه شیر خوردم! :-< این نامرد حق منو خورده! :|
گفت: چه جالب!
یهو گفتم: ماشالله مامان بابامون چه اکتیو بودن! :)) منو به دنیا آوردن اونو 7 ماهه باردار بودن =))
گفت: واقعا ها! خیلی جالبه!
ماهم: آره آره خیلی جالبه :))
خلاصه کلی حرف زدیم آخرشم نفهمید سر کاره
یعنی ما با اینا شدیم 70 میلیون؟ :D
 

m.s2

msom
ارسال‌ها
146
امتیاز
587
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم اباد
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
علوم پزشکی لرستان
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

یه روز سـکــ ـــ ـــ ــســکــه گرفته بودم تموم نمی شد
دوستم برگشت بهم گفت: واسه امتحان دینی امروز چه قدر خوندی ؟
من:امتحان دینی؟ :-??
اون :نمی دونستی امروز قراره از این چند درس امتحان بگیره؟
من::| :| :-/ :-/ :-/ :-s :-s
تازه چند تا از بچه ها هم حرفش رو تایید کردن
دیگه داشتم سکته رو می زدم که
گفت :باورت شد عیبی نداره حداقل سـکــ ـــ ــــ ـــ ــســـــــــکه ات بند اومد!!!!!!!!
من: :-/ :-/
اونا: =)) =)) =)) =)) =)) =)) :)) :)) :)) :))
 

swan

کاربر فعال
ارسال‌ها
24
امتیاز
26
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1_شیراز
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

یه سال عید معلم ریاضیمون یه عالمه مشق داده بود منم که ننوشتم !!!! بعد ۱۳ که رفتیم سره کلاس معلمه گفت ۱ هفته وقت میدم اونایی که ننوشتن بنویسن بیارن و من بازم ننوشتم!!!! فرداش اومد گفت: بهار من مشقای تورو ندیدما مستمر ۰
منم یه قیافه بهت زده گرفتم گفتم : خانم من همون وز اول تحویل دادم!!!!! :O :O :O
معلمه هم اول تعجب کرد بعد واسه اینکه کم نیاره گفت: نه من چیزی ندیدم ۲باره نویس بیار
من در حالی که سعی می کردم گریه کنم: خانم من تمام عیدمو خراب کردم مشق نوشتم واستون اوردم(رو به دوستم) ارزو مگه من نیاوردم؟ :( :( :(
دوستم: چرا خانم من دیدم گذاشت رو میزتون ;;) ;;) ;;)
معلم در حالی که حسابی در بهته: به هر من چیزی ندیدم :-\ :-\
من با بغض: اخه من دیگه نمیتونم بنویسم خانم....... :(( :(( :(( :((
معلم: باشه حالا من ۲باره تو خونه نگا میکنم
.
.
.
و اینگونه بود که من مشق ننوشتم :D :D :D \:D/ \:D/ \:D/
 

shadiiii

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
365
امتیاز
2,694
شهر
میان2اب
دانشگاه
ارومیه-نازلو
رشته دانشگاه
دامپزشکی
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

منودوستم بودیم بامعلمون که یکم زیادی جوون بود رفته بودیم مشهدهمایش توقطار ی دختره تو کوپه مابود ما3تاهم که تواین مدت شدیدصمیمی درحدی که معلممون پریساجون شده بودبعدبه این دختره گفته بودیم خواهریم و کلا اینم توبهت که شماچرا 3تایی میرین سفربعدمامان من زنگید بعدش:
کوثر:کی بود؟
من :مامانم
دختره:مامانت؟
من:(تازه فهمیدم چی شده باقیافه مظلوم وگرفته)میدونی بابای ما 3تا زن داره هرکدوممون ازمامان جداییم وبابامون مشترک
دختره:واقعا؟؟پ چطورباهمین؟؟‎ :O
من:اجباربابامونه بایدصمیمی باشیم تازه همه تو ی خونه ایم
دختره:شوخی میکنی
کوثر:ن بخدابابای ما اسمش ...(واقعا اسم باباهامون یکیه امافامیلیمون متفاوت)
دختره:بیچاره ماماناتون
و...
خلاصه کلی دلداریمون دادو ب خیال اینکه بایداعتمادکنه کل زندگیشوبرامون گف
ماهم مظلوم بدبخت کلی اززندگیمون گفتیم باداداشاوبابای دموکراتو...
بدبخت فک کنم توکل زیارتش برامادعاکرد
تازه مشهدم به همه گفتیم خواهریم:D
این یه نمونش
 

ki miya

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
165
امتیاز
2,218
نام مرکز سمپاد
فـرزانـگـان یــک
شهر
اراک
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

این کارو برادر گرام انجام میدادن :D
شماره ی جی اف یا خواهرای دوستاشو از تو گوشیاشون بر میداشت و این شماره رو ب عنوان اسم واسه شماره ی یکی دیگه از دوستاش
save میکرده...
بعد خیلی خوشگل میرفته کنار دوستش و با یه چشمک ب اون یکی میگفته ک زنگ بزنه :D
بعد وقتی این زنگ میزده شماره ناموس مردم همینجوری رو صفحه رژه میرفته :-"
داداشم: ;;)
دوستش: :O
داداشم: :>
دوستش: X-(
داداشم: :D
دوستش: :-w
 

H.E

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
79
امتیاز
518
نام مرکز سمپاد
فـرزانگان ۱|فـرزانگان 3
شهر
ـتهران
دانشگاه
دانشـگاه تهــران
رشته دانشگاه
ادبیات نمایــشی
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

دروغ نبود..پیچوندن حقیقت بود :D
برنامه داشتیم برای مدرسه...بعد میخواستیم توایلایت رو دوبله کنیم ...فیلمشو نداشتیم...فلش دادیم به اولا بریزن...بماند که فلشه گردنبند بود معلوم نیست چجوری تونستن لوش بدن !
خلاصه معاونا گرفتن...گفتن چیه روش ؟!هر چی میگیم بابا فیلمه...به خدا مشکلی نداره..لباساش پوشیدس :D
برای برنامه مدرسه...راضی نشدن !
اخر فلشو دادن به معاون فرهنگی....من میدونستم اینا موضوع فیلمو میپرست..گفتم به بچه ها پرسید چیزی نگید...اقا فلشو گرفت پرسید موضوع فیلم چیه ؟
یعنی بافففتما !!گفتم در مورده یه دانش آموزه که متوجه میشه افراده دور و برش موجوداته ماوراطبیعه هستن...بعد فیلم در مورد ری اکشنه این شخصه به این موضوع :D
بعد معاونه گفت اهان...یعنی از مریخ و اینا اومدن ؟!گفتم اره خانوم...یه چی تو همین مایه هاست... :))
یعنی تو موقعیت و چهره بچه ها و جوابه معاونه...واقعا جالب بود :))
 

nbalinparast

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
885
امتیاز
2,105
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 تهران
شهر
تهران
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

سر کلاس زبان بحث سر دوستان ُ اینا بود که من یهو گفتم یه دوست دارم تو والنسیای اسپانیا همش با هم چت میکنیم و چون من از فرهنگ اونجا خوشم میاد برام از اونجا یه کتاب درباره ی فرهنگ اسپانیا فرستاده. {-8
بعدش من اومدم پیاز داغشُ زیاد کنم گفتم فقط یه مشکل دارم اونم اینه که اون زیاد اینگلیسیش خوب نیست همش مجبورم منظورشُ حدس بزنم.

خلاصه همه باورشون شد. :))
 

sh.n1996

شراره
ارسال‌ها
366
امتیاز
2,155
نام مرکز سمپاد
دبیرستـ۱ن‌ فرزانـگان‌ امین
شهر
اصفهـــان
سال فارغ التحصیلی
94
مدال المپیاد
خاطره شد دیگه:دی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

یه مدت خیلی طولانی‌ـی من یه خاله‌ای داشتم که یه سال از خودم کوچیکتر بود. بعد کاملا هم جدی خاطره تعریف می‌کردم اینا!بعد فک‌کنم هنوز بعضی دوستام فک‌میکنن واقعیه. :D
وقتی بابابزرگم فوت شد یکی از بچه‌ها بم گفت آخی خاله‌ت که سنّش خیلی کمه باباشو از دست داده بعد من اون لحظه حس کردم چه موضوعی مسخره‌ای رو به مسخره گرفتم.
الآن فقط به این فکر می‌کنم که چقدر ملت این‌جوری سر کارم گذاشتن. :D

یه چیز دیگه هم مال راهنمایی‌ه یه مدتی یه بازیکنا استقلال پسرعم/پسرخاله‌م بود و ملت جدی باورشون شده بود :-" قشنگ میومدم براشون از پشت‌پرده فوتبال و دست‌های پشت پرده می‌گفتم و اینا.(فک‌کنم بچه‌های کلاس زبان بیشتر سر کار بودن) خیلی فان بود.
خواهرم هم همین‌کار رو در اون بازه‌ی زمانی کرده بود ولی خیلی جدی تر و ملت خیلی جدی گرفته‌بودن. :D
 

zibonesa!

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
123
امتیاز
432
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
مشهد
مدال المپیاد
:/
دانشگاه
شریــــف! :/
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

این مربوط به پارساله..
من به عنوان یه پرسپولیسی معروف شده بودم تو کل کلاس!
تقویم پرسپولیس رو میزم بود داشتم با شوق عکسای بازیکنارو نگا میکردم بعد یهو یکی از بچه های نابغه ی کلاس برگشته میگه تو مگه پرسپولیسی هستی؟؟؟؟؟ :O
اون موقع تازه پ ن پ مد شده بود اومدم گفتم با یه عالمه خلاقیت گفتم پ ن پ استقلالیم این تقویم برا خندشه! :D
دوستمونم خیلی جدی برگشته میگه : واقعااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خب چرا اینقدر خودتو همش اذیت میکنی؟هی تقویماشو میخری؟چرا هی هر روز صبح پای تخته نتایج پرسپولیسو مینویسی؟چرا واقعا؟؟؟؟ :-\
دیگه دیدم طفلی داره از دست میره!!!!!!!!!! :O
 

fitmal

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
812
امتیاز
3,333
نام مرکز سمپاد
farzanegan 2
شهر
کرمان (1 ر) - تهران (بقیه)
مدال المپیاد
یه سری مرحله 1 :-&quot; 1 مرحله 2 :-&quot;
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

امتحان دینی بود منم یه کلمه درس نخونده بودم برگه ها رو ک معلممون گرفت من ندادم هفته پیش معلممون اومد برگه ها رو داد من گفتم مال من کو گفت نیست منم گفتم خانوم من خیلی خونده بودم مطمینم ک 20 میشدم معلممون هم یه هفته گشت پیدا نکرد فک کرد خودش اشتب کرده بهم 20 داد من شدم تنها 20 کلاس!!!
 

nimafo

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,084
امتیاز
3,129
نام مرکز سمپاد
888
شهر
888
سال فارغ التحصیلی
888
مدال المپیاد
888
دانشگاه
888
رشته دانشگاه
888
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

بنده در زمان كودكي از اون دسته افرادي بودم كه بدم نميومد يه كارايي(!) بكنم با وسايل و اعصاب همسايه هاي گرامي.
بعد يه بچه ي كوچيكتر از خودم بود تو محل به نام علي .شر بود اونم
يه روز صبح زود (تازه داشت آفتاب طوع ميكرد تا اونجا كه يادمه) بيدار شدم بعد حوصلم سر رفته بود.گفتم چيكار بكنم و چيكار نكنم،چيزي به ذهنم نرسيد و از سر ناچاري مجبور شدم عمل كليشه اي زنگ زدن و فرار كردنو انجام بدم.
رفتم زنگ يكي از همسايه ها رو زدم طرف خيلي شاكي گفت "كيه؟" بعد منم حالش نبود بدوم در برم.يهو نميدونم چي شد داد زدم:"علي چرا زنگ ميزني فرار ميكني؟خب خوابن مردم!"

8-10 سالم بود.براي اون موقع و اون سن دروغ بدي نيس به نظرم :-?

حالا كه ميخونم به نظرم خود اتفاق خيلي بامزه تر از خوندنشه

اون موقع احتمالا كاراي بهتري ام كردم .ولي اين حالا يادم مياد :D
 

hinah

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
191
امتیاز
670
نام مرکز سمپاد
فرزانگان کرمون
شهر
دیارمون
دانشگاه
هر جا قسمتم باشه
رشته دانشگاه
ژنتیک یا زنان
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

هی هی روزگار یه زمانی بود مدیر مدرسه بغلی از دست ما شاکی بود! چه برسه به معلم های خودمون!

سال سه راهنمایی بودم اون موقع لات بودم از اون دختر شر و شیطونا
نمایشگاه زدیم من هوشم چون خوبه :D :-" اتللو بازی میکردم با هر کس که دوست داشت تو غرفه سرگرمی!
این علامه حلی هام بودن! حوصله م سریده بود به غری(غزاله) گفتم بیا یه دست اتللو بزن اونم از خدا خواسته اومد

همینجور در حین بازی شوکول خواهرم تو مدرسه است اومد تو! ننه ی ما سرونازه که اون موقعه رفته بود تهرون منم به شوکول گفتم دلم برا مامانم تنگ شده! =((
شوکول گفت آخی :P
غزی پرسید مامانت کجاست گفتم تهرون گفت واسه چی؟ گفتم خونش اونجاست! ;))
قیافه غزی در اون لحظه ^-^
گفت پس تو با کی اینجایی گفتم پیشه بابامم گفت مگه میشه؟ گفتم خوب دیگه این زندگیه من! بیچاره یه حالی شد پرسید چرا هانی گفتم مامان بابام جدا شدن! :-"
این قدر به حاله من تاسف خورد که نگو! =))
اون موقع منو درست حسابی نمیشناخت از روز بعدش با من یه جوره مهربونی رفتار میکرد اصن یه وضی :-"
اینجاش باحاله که وقتی داشتم واسه غزی تعریف میکردم یه پسری که بسی فوضول بود #-oداشت گوش میداد شنید رفت به اون دوستش گفت تا 1ساعت بعدش کله نمایشگاه و بکس علامه منو با دست نشون میدادن منم لبخند ملیح میزدم (< :D
 
بالا