saba.hjm
Olmazsa alışırız(:
- ارسالها
- 873
- امتیاز
- 25,768
- نام مرکز سمپاد
- فزرانگان
- شهر
- سراب
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یاراای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز؟
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یاراای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز؟
ای پادشه خوبان داد از غم تنهاییز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را
یه روزی یه جایی یه دل شکوندمای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیریه روزی یه جایی یه دل شکوندم
یکی عاشقم شد به پاش نموندم
پریشون و گریون و دل شکسته
هنوزم به هیچ کی دلی نبسته
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست کز بهر طمع بال و پر خویش بیاراستهر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
تو از هر در که باز آیی، بدین خوبی و زیباییتو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه فوت گریزست و نه طاقت گزندت
یارم چو قدح بدست گیردتو از هر در که باز آیی، بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت، به روی خلق بگشایی
در من انگار کسی در پی انکار من استیارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
حافظ
تنت نیازمند ناز طبیبان مباد !در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
درد ما را نیست درمان،الغیاثتنت نیازمند ناز طبیبان مباد !
وجود نازکت ازرده گزند مباد ...
ثمری گر ندهد آه , فغان خواهد داد : ))درد ما را نیست درمان،الغیاث
هجر ما را نیست پایان،الغیاث
دیشب گله زلفش با باد همی کردمثمری گر ندهد آه , فغان خواهد داد : ))
اثری گر نکند ناله , دعا خواهم کرد !
یک عمر به عشقت غم بسیار کشیدمدیشب گله زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی
مغرور مشو این همه بر سوز خود ای شمعیک عمر به عشقت غم بسیار کشیدم
بر طعنه ی مردم خط انکار کشیدم
تو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آیدمغرور مشو این همه بر سوز خود ای شمع
کاین سازش پروانه هم از روی حساب است
زندگی آبنماییست که بیهوده در آنتو مگو همه بجنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای، هزاری! تو چراغ خود برافروز :)
یوسف گم گشته باز آیدا به کنعان غم مخورزندگی آبنماییست که بیهوده در آن
دست و پا میزنی و دور خودت میگردی
روی پوشاندن و پوشاندن این ماه تمامراه پنهانی میخانه ندانند همه کس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر
آفتاب از کوه سر بر میزندترسم از آن قوم که بر دردکشان می خندند
بر سر کار خرابات کنند ایمان را : ))