من خزیدم در دلِ بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم: ای خواب
ای سرانگشت کلید باغهای سبز !
چشمهایت برکهی تاریکِ ماهیهای آرامش
ببر با خود مرا به سرزمینِ
صورتی رنگِ پریهای فراموشی ...!
مشکل ما اینه که همونقدر که ویران میکنیم، نمیسازیم؛
همونقدر که کهنه میکنیم، تازگی نمیبخشیم؛
همون قدر که دور میشیم، نزدیک نمیشیم؛
همون قدر که قولهای خودمونو فراموش میکنیم، به یاد نمیاریم.
مشکل ما اینه که یسری چیزا رو جا میذاریم...
نامدگان و رفتگان ازدو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند هان ای تو همیشه درمیان
درچمن تو می چردآهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هرچه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
داشتم فکر می کردم چقدر تو این بیست و اندی سالی که از خدا عمر گرفتم مادرم رو آزار دادم دوست دارم مامان باور کن من هنوز اون پسر کوچولویی ام که دست راست و چپش رو بلد نبود هنوز هم بلد نیستم
میدونی این همه اتفاقات از ابتدایی راهنمایی دبیرستان المپیاد دانشگاه هیچکدومشون هیچ تغییری تو من ایجاد نکردن هنوز همونم اصلا امشب میخوام بیام شهرستان منتظرم باشین
انشالله
پ.ن چند وقته که دلم برای خودم تنگ میشه برای…هم هنوز فراموشش نکردم
شخصی میگفت: میخواهم صدای کسانی باشی که صدایشان شنیده نمیشود!
گفتم : اگر صدایشان شنیده نمیشود پس من چگونه صدای آنها را بشناسم تا تکرارش کنم
صدایی که ما حسش میکنیم
با آنچه واقعا هست
چونان فرق دارد
که گویی شبنم و باران است
شاید بخواهند پرواز کنند
شاید بخواهند پایین بیایند
و ما چون همجنسند
یکیشان بگیریم
دکتر لیلین ثورمن: «الان هم احساس تنهایی میکنی؟»
دانی دارکو: «نمیدونم... منظورم اینه که، دوست دارم باور کنم که نیستم، امّا... هیچوقت هیچ دلیلی ندیدم که تنها نیستم، خب، من... من دیگه نمیخوام اینو انکار کنم، میدونی؟ مثل این میمونه که تمام عمرمو با انکار مداوم این مسئله بگذرونم، جنبه مثبت رو ببینم و خودمو گول بزنم. و آخرش، هنوزم هیچ دلیلی واسه انکار تنهاییم نداشته باشم. خب من دیگه... من دیگه نمیخوام انکارش کنم. کار بیهوده ایه.»