جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ما هر روز چیزهایی را
در قلب خود دفن میکنیم
که درباره آنها
به کسی چیزی نگفته‌ایم...
 
دلم میخواد
ببینمت
بغلت کنم
ببوسمت... .
 
من خزیدم در دلِ بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم: ای خواب
ای سرانگشت کلید باغ‌های سبز !
چشم‌هایت برکه‌‌ی تاریکِ ماهی‌های آرامش
ببر با خود مرا به سرزمینِ
صورتی رنگِ پری‌های فراموشی ...!

فروغ فرخزاد
 
مشکل ما اینه که همونقدر که ویران میکنیم، نمی‌سازیم؛
همونقدر که کهنه میکنیم، تازگی نمیبخشیم؛
همون قدر که دور میشیم، نزدیک نمیشیم؛
همون قدر که قول‌های خودمونو فراموش می‌کنیم، به یاد نمیاریم.
مشکل ما اینه که یسری چیزا رو جا میذاریم...
 
نامدگان و رفتگان ازدو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند هان ای تو همیشه درمیان
درچمن تو می چردآهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هرچه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان

داشتم فکر می کردم چقدر تو این بیست و اندی سالی که از خدا عمر گرفتم مادرم رو آزار دادم دوست دارم مامان باور کن من هنوز اون پسر کوچولویی ام که دست راست و چپش رو بلد نبود هنوز هم بلد نیستم :))
میدونی این همه اتفاقات از ابتدایی راهنمایی دبیرستان المپیاد دانشگاه هیچکدومشون هیچ تغییری تو من ایجاد نکردن هنوز همونم اصلا امشب میخوام بیام شهرستان منتظرم باشین
انشالله
پ.ن چند وقته که دلم برای خودم تنگ میشه برای…هم هنوز فراموشش نکردم
 
چرا آدم ها، چندش آورترین نقاب ها را می پسندند؟
من هر وقت برای هر کس خودم بودم تنهاتر شدم...

سنگین تر از بهشت_ کرت کوبین
 
شعر،همانا استوار کردنِ هستی ست با واژه.
 
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ،
ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﺸﯿﺪ،
ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﯽ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻧﺖ، ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ!


ﮊﺍﻥ ﭘﻞ ﺳﺎﺭﺗﺮ
 
نخستین بار گفتش کز کجایی

بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان‌فروشی در ادب نیست

بگفت از عشقبازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

بگفت از دل تو می‌گویی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است

بگفت از جان شیرینم فزون است

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
 
شخصی میگفت: میخواهم صدای کسانی باشی که صدایشان شنیده نمیشود!
گفتم : اگر صدایشان شنیده نمی‌شود پس من چگونه صدای آنها را بشناسم تا تکرارش کنم
صدایی که ما حسش میکنیم
با آنچه واقعا هست
چونان فرق دارد
که گویی شبنم و باران است
شاید بخواهند پرواز کنند
شاید بخواهند پایین بیایند
و ما چون همجنسند
یکیشان بگیریم
 

دانی دارکو

دکتر لیلین ثورمن: «الان هم احساس تنهایی می‏کنی؟»
دانی دارکو: «نمی‏دونم... منظورم اینه که، دوست دارم باور کنم که نیستم، امّا... هیچوقت هیچ دلیلی ندیدم که تنها نیستم، خب، من... من دیگه نمی‏خوام اینو انکار کنم، می‏دونی؟ مثل این میمونه که تمام عمرمو با انکار مداوم این مسئله بگذرونم، جنبه مثبت رو ببینم و خودمو گول بزنم. و آخرش، هنوزم هیچ دلیلی واسه انکار تنهاییم نداشته باشم. خب من دیگه... من دیگه نمی‏خوام انکارش کنم. کار بیهوده ‏ایه.»
 
آدما میان برن، که رد بشن به زور
رهگذر شدن همه، هی عبور و عبور

*

ترسم از غریبه‌هاست وقتی آشنا بشن
حسرت و یه رد پاست آخرش برای من
 
بعضی‌ها یک کارهایی میکنن که ادم‌ دلش میخواد یک ساعت ایستاده براشون‌ کف بزنه و بگه دمت گرم عجب آدمِ بیشعوری بودی و نشون نمیدادی.
 
‏تمام راه‌ها به تو ختم می‌شوند؛
‏حتی آن‌هایی که برای فراموش کردنت
‏پیموده‌ام!⁩
 
Back
بالا