جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تو که با عاشقان درد آشنایی
تو که هم رزم و هم زنجیر مایی
ببین خون عزیزان را به دیوار
بزن شیپور صبح روشنایی...
 
دنبال هم خواهیم گشت در آدم های بعدی.

همیشه ورق برنمیگرده، گاهی کتاب بسته میشه.
 
دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین
خود نعشِ خود به شانه گرفتم گریستم...
عفیف باختری
 
من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد زِ یاد ...
 
«و من مدام از خود می‌پرسم
چرا سرنوشت تو را به من رساند
و به من فرصتی برای زندگی با تو را نداد.»...
نزارقبانی
 
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را
 
بعد از مرگ، مغز انسان تا هفت دقیقه زندست تا بهترین خاطراتشو مرور کنه. تو هفت دقیقه ی من خواهی بود...
 
گل ز دست غیر میگیری و بر سر میزنی
در میان عاشقان این سرزنش مارا بس است
سهیلی سمنانی
(سرزنش یه ایهام خفن داره)
 
خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهریمن باشد
 
آنکه آسوده خواب است به بازوی رقیب،
بالش نم زده از اشک چه می داند چیست...
 
وقتی که قرار است نجنگیده ببازی
دیگر چه نبردی، چه جدالی، چه ستیزی

نزدیکی‌ام آموخت که از دیدۀ معشوق
هرقدر شوی دور همانقدر عزیزی

مستی اگر این بود که ما تجربه کردیم
بهتر که در این جام تهی زهر بریزی
 
Back
بالا