جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ارغوان میبینی؛
به تماشاگه ویرانی ما اماده اند
مانده ایم تا ببینیم نبودن را
اخر قصه شنودن را
زندگی روی از این غمکده گردانیده است
ارغوان؛
در و دیوار غریب افتاده چه تماشا دارد؟
 
...
در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست…
یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز!

خوشبخت باشی عمر من در پنت هاس برج عشق
در ایستگاه مولوی من دوستت دارم هنوز!

دارد غرورم میچکد از چشمهایم روی تخت…!
داری عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز…
 
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه می دیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید، ولی هرگز مرا نشناختی
 
بعد از مرگ دفنه به نظرش می رسید که پدر و دختر روی آونگی از عواطف گیر کرده بودند. هر وقت کوستاس درباره مدرسه و دوستانش می پرسید طفره می رفت. وقتی کوستاس سرگم کار می شد، آدا کمی به حرف می آمد. کوستاس بیش از پیش متوجه شد که برای اینکه او را یه گام به خودش نزدیک تر کند باید یک گام از او دورتر می شد. یادش افتاد که وقتی بچه بود، چطور دست در دست یکدیگر برای تعطیلات آخر هفته به زمین بازی می رفتند.
___________________________
بخشی از رمان جزیره درختان گمشده
نوشته الیف شافاک
انتشارات نون
ترجمه علی سلامی
 
چه میشد اگر ما هم مثل بعضی ها، با شمایلی (حتی کمی) نزدیک تر به مختصات آرمانی مان به روی زمین پرتاب میشدیم. شاید ما قدردان تر از همان بعضی ها بار می آمدیم...

صفحه آخر داستان کودکی من (چارلی چاپلین) یادداشت مترجم
 
مقصد آن گونه که گفتند به ما روشن نیست
دوستان نیمه ی راهید اگر ، برگردید
کاظم بهمنی
 
کاشکی این دیوار خراب شه
من و تو باهم بمیریم..
توی یک دنیای دیگه
دستای همو بگیریم..(:
دو پنجره - گوگوش
 
به هر حال اين اوضاعی است كه می بينيد و تفسير لازم ندارد. ما هم می سوزيم و می سازيم، قسمتمان اين بوده يا نبوده ديگر اهميت ندارد. سگ بريند روی قسمت و همه چیز!
نامه بیست و هفتم صادق هدایت
 
«آدم کتاب نیست...
که صفحه ۱۵۳ را نشانه بگذاری و بروی
و بعدها که برگردی هنوز روی صفحه ١۵۳
روی قفسه منتظرت باشد.
آدم میرود، آدم تغییر میکند...»
 
«وقتي می گفتم تو بودي که به من زيستن آموختي می خنديدی، ولي واقعيت دارد. من از تو آموخته ام که زندگي جدا از مرگ و چيزهاي منفی ديگر نيست، بلکه با همين مرگها و نيستی ها و چيز های منفی اش تحسين برانگيز است. من رفته رفته بی آنکه بدانم با نگاه کردن به تو زندگي کردن را آموخته ام و سعی کرده ام ستايشت کنم و درون خودم به تعادل برسم و به چيزهايی دست يابم که تو در من دوست داری.»

زنده باد عشق - آلبر کامو
 
چشم های سبز به اولین آسمان زندگی اش خواهد رسید ؛
دانه ای چروکیده که نمایانگر ایثار است ؛
و جوانه ای که نور را می نوشد .
 
  • لایک
امتیازات: ROSEE
میروم گریه کنم باز دمی را در خود
میروم غرق کنم کوه غمی را در خود
میروم باز میان همه رفتن ها
باز هم میروم از شهر تو اما تنها
 
تو هم تهِش علی‌دوستی، مثلِ ترانه
مثِ کفخوابِ خزانه
مث تمامِ اراذل
 
Back
بالا