جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
خودم را به خیابان انداختم ، دلم می‌خواست لای آدم‌ها مثل ورق‌های بازی جوری بُر بخورم که کسی نفهمد چه خالی هستم...
عباس معروفی
 
جخ امروز
از مادر نزاده‌ام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطرۀ قرن‌هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آوردِ کشتار
نان‌پارۀ بی‌قاتُقِ سفرۀ بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینۀ خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نَطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضی‌ام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطی‌ام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکُشیم و این
کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر
که تنها دست‌آوردِ کشتار
جُل‌پارۀ بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ وَرْزاوْ بر گردنِمان نهادند.
به گاوآهن‌مان بستند
بر گُرده‌مان نشستند
و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.

کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.
 
به لطف تو یاد گرفتم که عشق چیه
و حالا هم میدونم جدایی چیه

نا هی دو _ ۲۱/۲۵
 
برخیز بُتا بیا ز بهر دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم
زآن پیش که کوزه‌ ها کنند از گل ما


خیام
 
از روي تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست كه خونابه فشان است

دردا و دريغا كه در اين بازي خونين
بازيچه‌ي ايام دل آدميان است
 
برای عشق
دنبال پیچیده ترین ها بودم
و دوست داشتن تو چه ساده
مثل قند در چای حل شد در دلم
سهل ممتنع
 
5c36a84f-d65f-4c5b-b804-d096ced92eae_v6ra.jpeg
 
زندگی آنجا متوقف شد، من همان توت فرنگی روی کیک پرطرفدار در یخچال بودم یا لباسی خوشگل بر روی بند، که در انتظار آمدنت، در فرسایش فراموشی پراکنده شدم...
 
تو می دانی
از مرگ نمی‌ترسم،
فقط
حیف است هزار سال بخوابم و
خواب تو را نبینم.

"عباس معروفی"
 
صدبار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت ...! که دیدی ثمرش را ؟
هر کس به تو بد کرد، نیاور تو به رویش
در فرصت مطلوب درآور پدرش را
آنگاه اگر کینه تو کم نشد از او
بعد از پدرش‌، گیر سراغِ پسرش را
 
زندگی می‌کشد آخر به کجا کارت را
باید از دور تماشا بکنی یارت را

روز دیدار، خودت را به ندیدن بزنی
شب ولی دوره کنی لحظهٔ دیدارت را

عاشقش باشی و تا عشق، خریدارت شد
دور سازی خودت از خویش خریدارت را

دوستش داشته باشی و نبیند هرگز
«دوستت دارم» در سینه گرفتارت را

بهترین پاسخ این درد، سکوت است، سکوت
نکند باز کنی مخزن‌الاسرارت را.
 
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم

احمدرضااحمدی، قافیه در باد گم می‌شود
 
قفلی بُود میل و هوا، بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو

فقط میدونم آخرش خوب تموم میشه (یا حداقل امیدوارم اینطور باشه)
 
Back
بالا