جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
screenshot_20240328_124032_x_wlvo.jpg

روزی از وحشت خاموشی
در دلم شعر غریوی ‌شد
که پریزاده قلب من!
عاقبت عاشق دیوی شد

گرچه امروز ترا دیگر
با من آن عشق نهانی نیست
باز در خلوت من ز آن یاد
نیست شامی که نشانی نیست

چنگ چون نار زهم بگسست
کس برآن پنجه نمیساید
گنه از شدت طوفانهاست
عطر اگر، دیر نمی پاید

فروغ فرحزاد
 
خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش، به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد
که عشق، ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز،
به یکدیگر نرسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظهٔ دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود
اگرچه هیچ گلِ مُرده، دوباره زنده نشد، امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت،
ولی به فکر پریدن بود

غزل "خیال خام" از "حسین منزوی"

https://uupload.ir/view/img_20240328_205410_440_g9tf.mp4/
این کلیپ، خوانش همین شعر با صدای "رشید کاکاوند" تو برنامه "کتاب باز" هستش که افسانهٔ پشت این شعر رو هم توضیح میده؛ دیدنش خالی از لطف نیست ؛)
 
حتی اگه رفتارات دروغ بود بازم ازت ممنونم که یه زمانی حالمو خوب میکردی.
 
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست...
سعدی
 
دلا دیشب چه میکردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من

خوشم من با تب عشقت، طبیب آمد جوابش کن
حبیبم، چشم بیمار تو بس باشد طبیب من
 
آدمایی که دوستشون داریم سرمایه ما هستن
بهشون که فکر میکنیم قوی میشیم
حالا چه پیشمون باشن چه نباشن
رزق همیشه پول نیست
آدم‌های خوب اطرافمون هم رزق و روزی هستند
ایرج طهماسب _ مهمونی
 
شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت،نیم دیگرم را باد برد
از غزل‌هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت‌های روشن و شعله‌ورم را باد برد
با همین نیمه، همین معمولیِ ساده بساز
دیر کردی نیمه عاشق‌ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
 
«او میداند که باید بجنگند.
با اینکه از جنگیدن خسته شده است.
اما چاره ای ندارد این قصه باید پایان خوشی
داشته باشد.»
 
«زیاد به مردم نگاه نمی‌کنم. اذیت می‌شم. می‌گن که اگر زیاد به کسی نگاه کنی، شبیهش می‌شی. بیچاره لیندا [همسر بوکوفسکی]. بیشتر وقت‌ها کارم رو بدون آدم‌ها پیش می‌برم. آدم‌ها پُرم نمی‌کنند. من رو خالی می‌کنند…» (بخشی از مصاحبه بوکوفسکی، سال ۱۹۸۷)
 
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود
ما در درون سینه هوایی نهفته ایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

پ.ن: ایشالا که بر باد نمیره
 
«هست» را اگر قدر ندانی میشود «بود»
و چه تلخ است «هستی» که «بود» شود و «دارمی»که «داشتم» شود! ...
 
پاک کن از چهره اشکت را
ز جا برخیز
تو در من زنده ای ، من در تو
ما هرگز نمیمیریم.
هوشنگ ابتهاج
 
جهان به چه کار آید اگر تو را کنار خود نداشته باشم، و کلمات چه بیهوده خواهند بود اگر نتوانم روبه رویت بایستم و فریاد بزنم: دوستت دارم ...
 
Back
بالا