خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش، به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد
که عشق، ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود من و تو آن دو خطیم آری،موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز،به یکدیگر نرسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظهٔ دیدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
اگرچه هیچ گلِ مُرده، دوباره زنده نشد، امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود چه سرنوشت غم انگیزی،که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت،ولی به فکر پریدن بود
آدمایی که دوستشون داریم سرمایه ما هستن
بهشون که فکر میکنیم قوی میشیم
حالا چه پیشمون باشن چه نباشن
رزق همیشه پول نیست
آدمهای خوب اطرافمون هم رزق و روزی هستند
ایرج طهماسب _ مهمونی
شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت،نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیتهای روشن و شعلهورم را باد برد
با همین نیمه، همین معمولیِ ساده بساز
دیر کردی نیمه عاشقترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
«زیاد به مردم نگاه نمیکنم. اذیت میشم. میگن که اگر زیاد به کسی نگاه کنی، شبیهش میشی. بیچاره لیندا [همسر بوکوفسکی]. بیشتر وقتها کارم رو بدون آدمها پیش میبرم. آدمها پُرم نمیکنند. من رو خالی میکنند…» (بخشی از مصاحبه بوکوفسکی، سال ۱۹۸۷)