دل و دین و عقل و هوشم ، همه را به باد دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
دل عالمی ز جا شد چو نقاب برگشودی
دو جهان به هم برآمد چو به زلف تاب دادی
همه کس نصیب دارد ز نشاط و شادی اما
به من غریب مسکین غم بی حساب دادی
رَوم به جای دگر دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کرده ی توست
چرا که عاشق نو دارد اعتبار دگر
خبر دهید به صیاد ما ، که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر