«النّاسُ ثَلاثَةٌ: فَعالِمٌ رَبّانِىٌّ، وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجاة، وَ هَمَجٌ رَعاعٌ، اَتْباعُ كُلِّ ناعِق، يَميلُونَ مَعَ كُلِّ ريح، لَمْ يَسْتَضيئُوا بِنُورِ الْعِلْمِ، وَ لَمْ يَلْجَاُوا اِلى رُكْن وَثيق. مردم سه گروهند: دانشمند ربّانى، دانشجوى بر راه نجات، و مگسانى ناتوان که به دنبال هر صدایى مى روند، و با هر بادى حرکت مى کنند، به نور دانش روشنى نیافته، و به رکنى محکم پناه نبردهاند.»
دیدی آن غزال وحشی جنوب
از تو گرگ پیر وحشتی نكرد
دیدی آن پلنگ جنگل شمال
حرمت تو را رعایتی نكرد
هیچ كس تو را زمن نمیخرد
ای دل من ای تفنگ دیر سال
بر جدار دندههای خستهام
سر بنه ز درد خویشتن بنال ...
ریحانه سلام! سلولهاى مسخرهى مغزم پلاکاردهایی توی دستشان گرفتهاند و دارند راهپیمایى میکنند. چندین سوالِ جورواجور توى سرم میپرسند. چند روز است که تظاهراتشان به پایان نرسیده و دارد تمامِ اعضا و جوارحم را نابود مىکند. امروز مىخواهم به این اعتراضات پایان بدهم. مىخواهم این سوالات را از تو بپرسم، هرچند مىدانم جوابم را نمىدهى. هرچند حتی اگر هم جوابم را بدهی پرتوپلا میدهی. تو قبلاها هم به من پرتوپلا میگفتی ریحانه! مىشود بگویى دقیقا باید چه شکلى باشم که دوستم داشتهباشى؟ چرا وقتی از تیپم میپرسم چیزی نمیگویی؟ از مدل موهایم بدت میآید؟ تیشرت پوشیدنم اذیتت میکند؟ راستی چرا اکانت اینستاگرامت را عوض کردهاى؟ چرا روزهایى که دانشکده نمىآیى، آن پسرکِ دانشکده هنر هم اینورها آفتابى نمىشود؟ اصلا یادت مىآید که قرار بود مخ بابات را بزنیم و با هم برویم مجارستان؟ سلولهاى مسخرهى مغزم سوالهاى تکرارىِ مسخرهاى دارند. اصلا کلِ زندگىام تکرارى و مسخره شدهاست. این سوالها شبیه مورچههایی که روی شیرینیهای خامهای راه میروند، دور و برم را گرفتهاند. چرا جوابشان را نمیدهی ریحانه؟! دارم دیوانه میشوم. ممکن است کاری بکنم که فقط دیوانهها میکنند. آن وقت کدام خر میخواهد باقالیهای ریخته شده را بار بزند؟ از تو دلگیر نیستم ولی دوستانم مسخرهام میکنند. اذیت میشوم وقتی میگویند این عشق یکطرفه است. نمیتوانم هم بهشان ثابت کنم. اما بالاخره بایدیک کاری انجام بدهم. باید کار را یکسره کنم. شاید خبرش را در وبلاگم نوشتم
دوست دارت. نویسنده