فَقَد هَرَبتُ إلیک و وَقَفتُ بَینَ یَدَیک مُستکینا لَک مُتَضَرِّعا إلیک رَاجیا لِما لَدَیکَ ثَوابی
که من گریختهام به سوی تو اینک، و در میان دستهای توام، خسته و درمانده و زمینگیر؛ در آغوش تو، زار زار گریه میکنم و همه امیدم به توست و آنچه نزد تو..
بعدتر فهمیدم همان یکبار، میتوانست برای تمام زندگیمان کافی باشد. فقط یکبار، یکبار که خود را ایستاده نگهداریم و بجنگیم. یکبار که فرار نکنیم. یکبار که تمام زورمان را در زانوهامان جمع کنیم که خم نشوند. اشک را به پشت چشم برانیم و مصمم به جاده خیره شویم. و نه بهخاطر خودمان، نه بهخاطر آدمهای دورمان. که برای روزگار. برای اینکه نگذاریم همیشه اتفاقات بد، پیروز شوند. برای اینکه جایی در زمان حک شود: «آنها یکبار ایستادند. گمان میرود که ایستادن شدنیست.»
از یک کانال تلگرامی به اسم فاوانیا!
یه روز صبح از خواب بلند میشی و متوجه میشی هیچ حسی به گذشته و آدمهای گذشته نداری، دیگه میتونی واسه همهشون آرزوی خوشبختی کنی؛
یه جور رهایی و بیاحساسی کامل، از اون به بعد با کسی جر و بحث نمیکنی، به همه لبخند میزنی و از همهچیز ساده میگذری.
مردم بهش میگن قوی شدن، اما من میگم سِر شدگی!