جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در زندگی، برخلاف شطرنج، بازی بعد از کیش و مات هم ادامه پیدا میکند.

آیزاک آسیموف
 
ادامه می دم مرزارو می شکنم

اینو میگم به اونا که حرفامو می شنون

یه ارق با دوام یه عشق نا تمام

بستگی داره به قیمت و به نرخ آدما

ماجرا اینه که اونی که نداره بایکوته

ناک اوته ، مرگ و زندگیت پای خودت

وقتی که نداری ارزشی نداره کالبدت
 
با همه چیز در آمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن، نه سخت است و نه با ارزش.
دکتر علی شریعتی
 
تو تنها نموندی که حال دل بیقرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن
جای من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من...
 
گفت تو مقصری!
هروقت خواست بودی، هر وقت نخواست بودی، تو هميشه بودی... يه وقتا بايد بری تا قدر بودنتو بدونه...
نگاش كردم لبخند زدم.
آروم گفتم :
وقتی بدونی دنبالت نمياد نميری! چون نميخوای باورت عوض شه، نميخوای از دستش بدی!
بهش گفتم وقتی بدونی كه اگر بری همه چيز تموم ميشه هيچوقت نميری... چون از تموم شدن ميترسی... در اصل از نبودنش ميترسی...
[نیلوفر رضایی]

پ.ن: قشنگ حال الان منه:)
 
ز جان خوشتر چه باشد!؟
آن تو باشی.
 


اگر دری میان ما بود
می‌کوفتم
درهم می‌کوفتم

اگر میان ما دیواری بود
بالا می‌رفتم پایین می‌آمدم
فرو می‌ریختم

اگر کوه بود دریا بود
پا می‌گذاشتم
بر نقشه‌ی جهان و
نقشه‌ای دیگر می‌کشیدم

اما میان ما هیچ نیست
هیچ
و تنها با هیچ
هیچ کاری نمی‌شود کرد

شهاب مقربین
 
در فرو بسته ترین دشواری

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود بانگ زدم:

"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"

بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار

کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!

وَه چه نیروی شگفت انگیزیست

دستهایی که به هم پیوسته ست...!


"فریدون مشیری"
 
عمری ‌ست بین رفتن و ماندن معطلیم
لعنت به جبر دائمی انتخاب‌ ها...
 
: )نگو برات
کاری نکردم من خیلی جاها
میتونستم بگم ازت ناراحتم
ولی بجاش برات خندیدم..!
 
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
 
ترسم آن قوم که بر دردکشان می خندند
بر سر کار خرابات کنند ایمان را
«حافظ»
 
آخرین ویرایش:
Back
بالا