- مدیر
- #3,481
- ارسالها
- 1,109
- امتیاز
- 22,504
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- Esf
- سال فارغ التحصیلی
- 99
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرددانی که چرا سر نهان با تونگویم؟ ............... طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرددانی که چرا سر نهان با تونگویم؟ ............... طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
در دايره قسمت ،ما نقطه ي تسليميم ................. لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرماييیاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
حافظ
تا توانی پیش کس مگشای راز *** بر کسی این در مکن زنهار بازنمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
استاد هوشنگ ابتهاج
ز دست دیده و دل هر دو فریادتا توانی پیش کس مگشای راز *** بر کسی این در مکن زنهار باز
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم ..... کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بر بستمز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمدلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم ..... کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بر بستم
«مولانا
مي رود عمر عزيز ما، دريغا چاره چيستمرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
تو همانی که دلم لک زده لبخندش رامي رود عمر عزيز ما، دريغا چاره چيست
دي برفت و ميرود امروز و فردا، چاره چيست
ای آفتاب آهسته تر بر بام قصرش زن قدمتو همانی که دلم لک زده لبخندش را
آن که هرگز نتوان یافت همانندش را
دل داده ام بر باد،بر هرچه بادا بادای آفتاب آهسته تر بر بام قصرش زن قدم
ترسم صدای سایه ات خوابست بیدارش کند
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یاردر رگ ها همهمه ای دارم ، از چشمه ی خود ابم زن ، ابم زن ...
و به من یک قطره گوارا کن ، شورم را زیبا کن ...
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هستنیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
حافظ
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازیمشنو ای دوست که غیر
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجر فکر توام کاری هست
تا تو نگاه میکنی،کار من آه کشیدن استتو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
( سعدی )
ترسم اي مرگ نيايي تو و من پير شوم........ آنقدر زنده بمانم كه ز جان سير شومتا تو نگاه میکنی،کار من آه کشیدن است
ای به فدای چشم تو،این چه نگاه کردن است
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشتترسم اي مرگ نيايي تو و من پير شوم........ آنقدر زنده بمانم كه ز جان سير شوم
فرخي يزدي
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجببه تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی