- ارسالها
- 1,337
- امتیاز
- 24,245
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی۱
- شهر
- همدان
- سال فارغ التحصیلی
- 0000
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت ..... خرابم میکند هردم فریب چشم جادویتمن نیز چوتو عاشق افسانه ی خویشم
باز آ به هم ای شاعر افانه بگیرییم
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت ..... خرابم میکند هردم فریب چشم جادویتمن نیز چوتو عاشق افسانه ی خویشم
باز آ به هم ای شاعر افانه بگیرییم
تو مو می بینی و مجنون پیچش مومدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت ..... خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
و ز هیچ کسی نیزد و گوشم نشنود
کاین امدن و رفتنم از بهر چه بود
تا به فراق خو كنم صبر من و قرار كو؟در عالم بیوفا کسی خرم نیست
شادی و نشاط در بنیآدم نیست
آن کس که درین زمانه او را غم نیست
یا آدم نیست، یا از این عالم نیست
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرونتا به فراق خو كنم صبر من و قرار كو؟
وعده ي وصل اگر دهد طاقت اتظار كو؟
شبست و شاهد و شمع و شراب و شيرينيوقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش افکنم به همه رخت و بخت خویش
شبست و شاهد و شمع و شراب و شيريني
غنيمتست چنين شب که دوستان بيني
به شرط آن که منت بنده وار در خدمت
بايستم تو خداوندوار بنشيني
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمعیكی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه كنم
كه باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون ...... او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایمما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون .. او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم
در خانهٔ دل عشق تو مجمع داردمي رسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی ست
آن زمان، هر دل فقط يک بار عاشق می شود
خليل ذکاوت
در خانهٔ دل عشق تو مجمع دارد
و از دادن جان کار تو مقطع دارد
در شعر تخلص به تو کردم که وجود
نظمی است که از روی تو مطلع دارد
تو نیز آخر هم از دست بلندی .... چرا بتخانه ای را در نبندی؟!دل همه دم به یاد توست , دیده در انتظار توست
بر در و دیوار دلم , نقش تو و نگار توست
مارا به مقام عشق راهی دادندیک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم، رهایم کرد و رفت
الناز اسفند فر
ديدی ای دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
حافظ
زلف او دام است و خالش دانه ی آن دام و من بر اميد دانه ای افتاده ام در دام دوست
حافظ
یادایام جوانی جگرم خون می کرددانی که چرا سر نهان با تونگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
دارمت دوست به حدی که خدا میداندیادایام جوانی جگرم خون می کرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
در جهان تا میتوانی ساده و یکرنگ باش//قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده استدارمت دوست به حدی که خدا میداند
راز این قصه فقط بادصبا میداند
ترا چنانکه توئی هر نظر کجا بینددر جهان تا میتوانی ساده و یکرنگ باش//قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است