مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دوش دیدم پنهان کاروانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد،سر می فروش
 
شوقی چنان ندارد
بی دوست زندگانی...
سعدی
 
یوسف به این جدا شدن از چاه دل نبند
این بار میبرند که زندانیت کنند
 
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
 
دلبرا بنده نوازی ت که آموخت ؟ بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
حافظ
 
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یادت بخیر یار فراموشکار من
 
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردن است
 
تنگ شد از غم دل جای به من
یک دل و این همه غم وای به من
 
نیست کند هست کند بی‌دل و بی‌دست کند
باده دهد مست کند ساقی خمار مرا

مولانا
 
آخرین ویرایش:
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
 
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمره افیونم زنهار سرم مگشا
آتش به من اندر زن آتش چه زند با من
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا

مولانا
 
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
 
تو را با غیر می‌بینم، صدایم در نمی‌آید
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید
 
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه افاق ب دلتنگی من نیست
 
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

مولانا
 
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف!

مولانا
 
فاش میگویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم
 
منم کمانچه نداف شمس تبریزی
فتاده آتش او در دکان این نداف

مولانا
 
Back
بالا