- ارسالها
- 545
- امتیاز
- 13,685
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ard
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
دیوانه و دلبستهء اقبال خودت باشدل را به کف هرکه دهم باز پس آرد…
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد!
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
اقبال لاهوری
دیوانه و دلبستهء اقبال خودت باشدل را به کف هرکه دهم باز پس آرد…
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد!
شعر میگفتیم و خوش بودیم اما ناگهاندیوانه و دلبستهء اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
اقبال لاهوری
دوست آن است که گیر دست دوستشعر میگفتیم و خوش بودیم اما ناگهان
چشم های یک نفر دست گلی بر آب داد!
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد / دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شددوست آن است که گیر دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهریاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد / دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار / مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست / عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
حافظ
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی رادی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
حضرت مولانا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چراتو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را
مولوی
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرهاآمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
شهریار
از دوست به يادگار دردي دارمای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
مولوی
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به هزار درمان ندهم
حضرت مولانا
اگر از جانب معشوق نباشد کششیمسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس میسازد جمالش نیم خاری را
مکانها بیمکان گردد زمینها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
مولوی
در میان پرده خون عشق را گلزارهااگر از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره بجایی نرسد
حضرت مولانا
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف استدر میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها...
مولوی
امشب از چشم و مغز خواب گریختآسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
حافظ
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستمامشب از چشم و مغز خواب گریخت
دید دل را چنین خراب گریخت
خواب دل را خراب دید و یباب
بی نمک بود از این کباب گریخت
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
شهریار
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زندمستی سلامت میکند پنهان پیامت میکند
آن کو دلش را بردهای جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
مولوی
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرمدر اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
هوشنگ ابتهاج
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبتدر باغ من ار سرو و اگر گلزار است
عکس قد و رخسارهٔ آندلدار است
بالله به نامی که ترا اقرار است
امروز مرا اگر رگی هشیار است
مولوی
من درد تو را ز دست آسان ندهمدر راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا افتاد به تو کارم که بمیرم