- ارسالها
- 545
- امتیاز
- 13,685
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ard
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
اگر موهایت نبود
باد را
چگونه نقاشی میکردم؟!
زدم تو کار مو
مپندار این شعله افسرده گردد
که بعد از من افروزد از مدفن من
اگر موهایت نبود
باد را
چگونه نقاشی میکردم؟!
زدم تو کار مو
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
مپندار این شعله افسرده گردد
که بعد از من افروزد از مدفن من
تا چشم تو ریخت خون عشاقنشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
_هوشنگ ابتهاج
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمرتا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف تو گرفت رنگ ماتم
مرا خسته کردی و خود خسته رفتیمنم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بکشی جای دگر می نروم
مولوی
یار ما جان و خداوند قضا و قدر استمرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده! باخانه ى من چه کردی؟!
مست خراب شراب شوق خدا شویار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من از این جان قدر جز به قدر می نروم
مولوی
در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفتمست خراب شراب شوق خدا شو
زانکه شراب خدا خمار ندارد
تحمل کن ای ناتوان از قویدر وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور
طاووسِ فلک، مذهبِ پروانه گرفت
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنمتحمل کن ای ناتوان از قوی
که روزی تواناتر از وی شوی
مصحف عشق تورا دوش بخواندم به خوابیا رب غم تو چگونه تقدیر کنم
از دست بشد عمر، چه تدبیر کنم
از جرمِ من و عفوِ تو شرمم بگرفت
در بندگی تو چند تقصیر کنم
یا رب ما را راندهٔ درگاه مکنمصحف عشق تورا دوش بخواندم به خواب
آه که چه دیوانه شد جان من از سوره ای
نظری نیست٬ به حالِ مَنَت ای ماه٬ چرا؟یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن
حیران و فروماندهٔ این راه مکن
دانم که دمی چنانکه باید نزدیم
خواهی تو کنون حساب کن خواه مکن
امروز چنین بر سر غوغای توامنظری نیست٬ به حالِ مَنَت ای ماه٬ چرا؟
سایه برداشت ز من مِهر تو ناگاه٬ چرا؟
من همان دم که وضو ساختم از چشمهء عشقامروز چنین بر سر غوغای توام
در پای فتاده مست و شیدای توام
گفتی: «پس ازین کار تو رونق گیرد»
دیدی که گرفت لیک سودای توام
تا در دل من آتش عشقِ تو فروختمن همان دم که وضو ساختم از چشمهء عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟تا در دل من آتش عشقِ تو فروخت
از نیک و بد جهان مرا چشم بدوخت
سر جملهٔ کار خود بگویم با تو
درد تو مرا بکشت و عشق تو بسوخت
امشب به صفت شمع دلفروزم منتو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما؟
نمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتوامشب به صفت شمع دلفروزم من
میگریم و میخندم و میسوزم من
ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم
زیرا که چو شمع زنده تا روزم من
از منست اين غم كه بر جان منستنمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما