- ارسالها
- 544
- امتیاز
- 13,263
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ard
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
یا رب، نگاه کس، به کسی آشنا مکندوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
گر میکنی، کرم کن و از هم جدا مکن
یا رب، نگاه کس، به کسی آشنا مکندوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
نخ به پای بادبادک های کم طاقت مبندیا رب، نگاه کس، به کسی آشنا مکن
گر میکنی، کرم کن و از هم جدا مکن
تا توانی در جهان یکرنگ باشنخ به پای بادبادک های کم طاقت مبند
زندگی را هر چه آسان تر بگیری بهتر است
فاضل نظری
تاوان عشق را دل ما هر چه بود دادتا توانی در جهان یکرنگ باش
قالی از چند رنگ بودن،زیر پا افتاده است
تاوان عشق را دل ما هر چه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا توهم
فاضل نظری
دلم را داغ عشقی بر جبین نهﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ
ﯾﺎ ﮐﻪ ﮐﺎﻓﺮ ﺑﺸﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺷﻬﺮ ﭘﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ، ﻓﻘﻂ
ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
هرکه را دوست شدم دشمن جان گشت مراهم روسری ات به پشت سر افتاده
هم موی تو تا قوس کمر افتاده
لا حول و لا قوه الا بالله
اسلام دوباره در خطر افتاده
فرامرز ریحان صفت
زدم تو کار موهرکه را دوست شدم دشمن جان گشت مرا
بخت من دشمن من بود عیان گشت مرا
اگر موهایت نبود
باد را
چگونه نقاشی میکردم؟!
زدم تو کار مو
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
مپندار این شعله افسرده گردد
که بعد از من افروزد از مدفن من
تا چشم تو ریخت خون عشاقنشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
_هوشنگ ابتهاج
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمرتا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف تو گرفت رنگ ماتم
مرا خسته کردی و خود خسته رفتیمنم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بکشی جای دگر می نروم
مولوی
یار ما جان و خداوند قضا و قدر استمرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده! باخانه ى من چه کردی؟!
مست خراب شراب شوق خدا شویار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من از این جان قدر جز به قدر می نروم
مولوی
در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفتمست خراب شراب شوق خدا شو
زانکه شراب خدا خمار ندارد
تحمل کن ای ناتوان از قویدر وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور
طاووسِ فلک، مذهبِ پروانه گرفت
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنمتحمل کن ای ناتوان از قوی
که روزی تواناتر از وی شوی
مصحف عشق تورا دوش بخواندم به خوابیا رب غم تو چگونه تقدیر کنم
از دست بشد عمر، چه تدبیر کنم
از جرمِ من و عفوِ تو شرمم بگرفت
در بندگی تو چند تقصیر کنم