مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
زین کار که در گردنِ من خواهد بود
آتش همه در خرمنِ من خواهد بود
با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع
سر بر تنِ من دشمن من خواهد بود
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
 
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
_حافظ
 
ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد
جاوید خدای ماند ار بنده بمُرد
جان آتش و تن چوموم شمع است مرا
چون موم بسوخت آتش سوزنده بمُرد
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
_ مولانا
 
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
در اين فكرم كه خواهی ماند با من مهربان يا نه؟
به من كم می كنی لطفی كه داری اين زمان يا نه؟
_وحشی بافقی
 
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را
کار آوردی بدین درشتی ما را
ما از غم تو فارغ و تو در غم او
از بس که بسوختی بکشتی ما را
از دوست به يادگار دردی دارم
كان درد به هزار درمان ندهم
_ مولانا
 
تو که ناخوانده ای علم سماوات ...... تو که نابرده ای ره در خرابات
تو که سود زیان خود ندانی ..... به یاران کی رسی هیهات هیهات

باباطاهر
 
تو که ناخوانده ای علم سماوات ...... تو که نابرده ای ره در خرابات
تو که سود زیان خود ندانی ..... به یاران کی رسی هیهات هیهات

باباطاهر
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
 
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
 
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند بر رضای یار
 
دلا برخیز تا کنجی نشینیم
ز ابنای زمان کنجی گزینیم

وحشی بافقی
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم

سهراب سپهری...صدای پای آب
 
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم

سهراب سپهری...صدای پای آب
من‌ در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم
میشکنم!
 
می شود پیشانی ات بوسید و از لب ها گذشت؟؟؟
مومن از قم بگذرد تا جمکران هم میرود!
 
در دیده اشک سُرخم بر چهره رنگ زردم
مویم شده سفید و پرونده‌ام سیاه است
تو مرا ياد كنی يا نكنی
باورت گر بشود، گر نشود
حرفی نيست... اما،
نفسم می گيرد در هوايی
كه نفس های تو نيست
_ سهراب سپهری
 
Back
بالا