مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
 
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند
 
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
 
سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز
دردرونم زنده است وزندگانی میکند

شهریار
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
 
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
 
درین درگه ک گه گه که که و که ه شود ناگه
ب امروزت مشو غره که از فردا نیی آگه
 
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود
 
دردیست در دلم که دوایش نگاه توست
دردا که درد هست و دوا نیز .. بگذریم
 
من که شب ها ره تقوا زده ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
حافظ
 
درخت پیر تن من دوباره سبز می شود
هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد
 
(دل میرود ز دستم...:D)

درد دل را با که گویم مرهمی پیدا کند
این همه شادی به عالم ذره ای از ماکند
 
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده ی خونبار جدا
 
صد سال ره مسجد و میخانه بگیری
عمرت به فنا رفته اگر دست نگیری :|
 
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
 
من و دیوانگی و عشق و وفا یار شدیم
تا تو باشی و من و عشق و وفاداری من
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
قصه ی عشق شود قصه ی بیماری من

لیلا کسری
 
ناشناسی که به تاریکی شب
میبرد شام یتیمان عرب
 
Back
بالا